جوالدوز هستم
دامت برکاته
توی همون روزای دانشجویی بدجوری به پیسی خوردم. سعی میکردم توی رشتهٔ خودم یا لااقل نزدیک به رشتهٔ خودم کار کنم و پول در بیارم، اما برای ورود به سینما و تولید فیلم، هنوز خیلی راه باقی بود. باید شناخته میشدم و مهمتر از همه اینکه میآموختم و تجربه میکردم و دیده میشدم. برای همین دیدم اینجوری نمیشه، باید هر کاری میشه کرد.
دل رو به دریا زدم و تلاش برای پول درآوردن شروع شد. یه مدت توی چاپخونهای کار میکردم. کارهای ساعتی، برای اینکه با شرایط دانشجویی نمیشد تماموقت کار کرد. لایی میزدم. میدونید که چیه؟ روزنامه که چاپ میشه، معمولاً صفحات داخلیش دو روز قبل چاپ و آماده میشه تا وقتی صفحات خبر شب قبل از انتشار به چاپخونه میرسن و چاپ میشن و «لای» هم صفحهبندی و تا میشن و میرَن برای بستهبندی.
این کار شبونه بود. یعنی چهار شب در هفته میرفتم جاده مخصوص کرج و لایی روزنامه میزدم. ساعت ۱۱ باید اونجا میبودم، تا ساعت ۳ صبح کار تموم میشد و ماشینها برای بردن روزنامه میومدن. یه ماهی دَووم آوُردم اما از اونجایی که درست نمیخوابیدم همیشه سر کلاس چرت میزدم و هیچی نمیفهمیدم.
دیدم اینجوری نمیشه. اومدم بیرون و یه مدت رفتم خیابون سپهسالار؛ دور پاشنه میگرفتم. آره اینم خودش یه کاره، اینجوریه که پاشنههای پلاستیکی کفش از کارخونه میاد و یه عالمه پیلیسه پلاستیکی اضافه داره که باید با تیغ موکتبری و یا «گزلیک» بگیریشون.
اونجا هم یه ماهی بیشتر نشد کار کنم. چرا که محل کارگاه از طرف بازرس ایمنی تعطیل شد. خونهٔ قدیمی و خیلی خرابی رو کرده بودن کارگاه که نه تهویهٔ هوا داشت و نه اطفاء حریق. تا اینکه یکی از دوستام، رضا، گفت: «بیا کمکِ من، میخوام کافیشاپ بزنم؛ کمک کن راهش بندازیم. اندازهٔ مزد کارگری باهات حساب میکنم، بعد هم که کار تموم شد بیا و تو ادارهٔ کافیشاپ دخیل باش.»
با هم قرار گذاشتیم و رفتیم خیابون لارستان، محلهٔ ارامنه که پر بود از سازفروشی و استودیوهای صدابرداری قدیمی. خیلی اونجا رو دوست داشتم. گفتم: «رضا، مطمئنی که میشه اینجا کافیشاپ زد؟»
گفت: «چطور مگه؟»
گفتم: «آخه یه کوچه اونوَرتر که بری سمت نادرشاه (میرزای شیرازی)، یه کافیشاپ هست. سرِ خیابونِ بیستوسوم.»
گفت: «اِ… راست میگی؟ ندیده بودمش. حتماً خیلی توی کوچه است. حالا میگی چه کار کنیم؟»
گفتم: «والا تا اونجا که من یادمه، یه چیزی توی شهرداری وجود داره به اسم «حریم صنفی» که اگه اونو رعایت کنیم، نباید مشکلی باشه. یعنی متر میکنن و اگه کمتر از اون حریم نباشه، تو مجازی که اون شغل رو دایر کنی.»
متر رو برداشتیم و از در مغازه شروع کردیم به مترکردن؛ فیلم کمدیای بود. حساب کنید با یه متر «دو متری» هی بچرخی و رفیقتم بچرخه و فاصله رو اندازه بگیرین. کلی خندیدیم و هر کی هم رد میشد، فکر میکرد دوربین مخفیه. خلاصه رسیدیم به دمِ درِ اون یکی کافیشاپ. کلی خوششانس بودیم. دقیقاً سهمترونیم بیشتر از حریم صنفی بود و قانوناً هیچ خطری متوجه ما نبود.
اما با هم تصمیمی گرفتیم؛ یه جعبه شیرینی از قنادی «نوبل» خریدیم و رفتیم توی کافیشاپ. سراغ مسئول کافیشاپ رو گرفتیم، شیرینی رو بهش دادیم و براش توضیح دادیم که ما داریم توی اون یکی خیابون یه مغازه باز میکنیم. پیرمرد موسفیدی بود و با لهجهٔ شیرین ارمنی گفت: «من از شما خیلی ممنونم که با اینکه لازم نبود بیایید پیش من، باز هم ادب رو رعایت کردید، براتون آرزوی بهترینها رو دارم.» و بعد با خنده سؤال کرد: «اسمش رو چی میخواید بذارید؟» رضا هم گفت: «به یاد و احترام دوست ارمنیای که از دست دادم، میخوام اسمش رو بذارم خاچیک.»
از فردای اون روز با خیال راحت شروع کردیم به ساختن خاچیک. بدون ترس یا عذاب وجدان. اون کافیشاپ حسابی کارش گرفت و من هم تا زمانی که درسم تموم شد، پارهوقت توش کار میکردم و بد نیست بدونید که قهوههای خوبی هم درست میکردم.
اما، کجاش به درد جوالدوز ربط داره؟ همینجاش، لطفاً دراز بکش رو تخت تا جوالدوزو تا ته فرو کنم توی لُمبهٔ مبارکت. بله، با جنابعالیام. شمایی که توی روز روشن دزدی میکنی و از دیوار (بخونید Wall) مردم بالا میری و کَکِت هم نمیگزه. پشت سرتو الکی نگاه نکن… با خودتم. تویی که میری عین یه گروه رو توی اینترنت میسازی، حتی اسم و لوگوی اون گروه رو هم میدزدی! واقعاً چطور میتونی این کارو بکنی و راستراست تو روی همهٔ اعضاء اون گروه نگاه کنی؟ بابا، حریم چی میشه؟ حُرمت کجا رفته؟
والا این روزا اصلاً مجازی و غیرمجازی هم نداره؛ طرف اومده کانادا، رفته یه اسم و برند ایرانی با همون لوگوی آشنای پر از نوستالژیا رو برداشته ثبت کرده. طرفِ کانادایی هم که خبر نداره جریان چیه، لنگهش قبلاً توی کانادا ثبت نشده که غیرقانونی باشه. اون وقت این طرف و اون طرف هم تبلیغ میکنه که مثلاً رستوران بهمان و ساندویچ فلان و قنادی بیسار… خاطرات را برای شما زنده میکند.
اِ… ای بابا… دزدی که شاخ و دم نداره. اون بابای ایرانی کلی خون دل خورده، کلی سرمایه گذاشته تا تونسته اون شغل رو تبدیل به یه نام تجاری موفق بکنه، مردم بهش اطمینان کنن و دوستش داشته باشن، اون وقت جنابعالی یهشبه همهٔ اون اعتبار رو به صرف اینکه کارِت تو کانادا غیرقانونی نیست، سرقت میکنی و یه آبَم روش؟ نه شرمی، نه حیایی.
این طرف و توی محیط اینترنتی هم که وامصیبتا. توی تلگرام میری، به اینستاگرام و فیسبوک و خلاصه هر جایی سر میزنی پر از صفحات دزدیه. فقط کافیه یه جستجوی ساده بکنی و اسم هنرپیشهٔ معروفی رو بزنی، صد تا صفحه میاد بالا که سرآخر کاشف به عمل میاد اصلاً خود اون خانوم یا آقا هیچ حضوری تو محیط دیجیتالی نداشته از اول. خندهدارش اینه که از زبون اون آدم هم کلی حرف و حدیث مینویسن و جواب سؤالای مردم رو هم میدن. این دیگه آخر بیشرمیه والا.
کاری به کار کسی دیگه ندارم. شمایی که بیشترین ارتباطت با آدما رو مدیون گروهها و صفحات اینترنتی هستی، تو دیگه چرا؟ دوست داری برای خودت با اهداف دلخواهت صفحه داشته باشی، کیه که حرفی بزنه؟ اما حرمت نگه دار و با یه اسم دیگه و لوگوی دیگه این کارو بکن که یه ریزه شرافت دیجیتالی هم خرجِ کار کرده باشی. به قول معروف «اگر هیچی ندارید و کَکی هم ندارید که بگزه، لااقل آزاده باشید…»