دنیای من و آدم کوچولوها – روزی که مادربزرگ از خواب بیدار نشد

رژیا پرهام – ادمونتون

دیروز با دوستی ایرانی صحبت می‌کردم که سه سال پیش همراه خانواده به کانادا مهاجرت کرده است. تعریف می‌کرد که همکاری کانادایی دارد که به‌تازگی مادرش را از دست داده، و به ظاهر ناراحت نیست… و دوست من شاکی بود که چرا این‌ها این‌قدر سرد و بی‌عاطفه‌اند! با آن حرف‌ها خاطره‌ای نه چندان قدیمی برای من تداعی شد.

دو سه هفته پیش مادربزرگ یکی از پسر بچه‌های کانادایی مهدکودک من درگذشت. پسرک شش‌ساله است و سخت وابسته به مادربزرگ. برنامهٔ تعطیلات خانواده هم سفر به شهر محل سکونت مادربزرگ بود و شمارش معکوس شب‌های مانده تا سفر از مدت‌ها قبل شروع شده بود که خبر تلخ را دریافت کردند. برنامهٔ سفر تغییر کرد و زودتر از موعد رفتند.

پسرک چند روزی به مهدکودک نیامد و وقتی برگشت، ترجیح دادم سکوت کنم. چند ساعت گذشت و نه من حرفی از آن اتفاق زدم و نه او. تا بالاخره خودش آمد و کنارم نشست، با لحنی آرام پرسید: «رژیا، می‌دونی که ما زودتر از زمانی که برنامه داشتیم به شهر مادربزرگ سفر کردیم؟»

گفتم: «بله می‌دونم.»

چند لحظه‌ای ساکت ماند و گفت: «البته مجبور شدیم چون مادربزرگ تصمیم گرفت به بهشت بره و بهتر بود ما هم برای خداحافظی کنارش باشیم.» کمی فکر کرد و ادامه داد: «البته فقط ما او رو دیدیم، چون او خوابیده بود و ما رو ندید.» باز هم چند ثانیه ساکت ماند و گفت: «البته نخوابیده بود، مرده بود… و من دلم براش تنگ می‌شه، چون ممکنه برای مدتی خیلی طولانی نبینمش.» نفس عمیقی کشید و اضافه کرد: «ولی اشکال نداره، چون بالاخره یه روز توی بهشت می‌بینمش.»

و من تمام مدت ساکت بودم، چرا که حرفی ناگفته نمانده بود و تعریف ساده و کودکانهٔ او برای من تصویر تازه‌ای بود از مرگ…

دیروز به دوستم فکر می‌کردم، که شاید با یکی از همین آدم‌ها (ولی بزرگسال) مواجه شده و خیلی راحت به او برچسب سرد و بی‌عاطفه بودن زده است. با خودم فکر می‌کردم که شاید این نوع برخورد با مرگ در بین کانادایی‌ها کلیت نداشته باشد ولی نوع نگاه پسرک نشانهٔ کوچکی از تفاوت فرهنگ‌هاست و من نمی‌دانم که ما باید تغییر کنیم یا این‌ها و یا هیچ‌کدام؟!…

ولی می‌دانم که برای داشتن زندگی آرام‌تر، بهترست از قضاوت‌کردن کسی که به هر نوعی شبیه «ما» نیست، دست برداریم.

ارسال دیدگاه