دوستان عزیز،
جوالدوز هستم، دامت برکاته.
پدر در شیراز بازنشسته شد. کشور آبستن اتفاقات جدید شده بود. چپ و راست و میانه و از این جور حرفا. اما چیزی که مهم بود، مسئلهٔ اقتصاد خانواده بود. کار جدید پدر تازه بعد از بازنشستگی شروع شد. من هم تازه دبیرستان رو تموم کرده بودم و باید بین رفتن به دانشگاه و سربازی و درافتادن با چالش کنکور و فرار از دورهٔ اجباری دست و پنجه نرم میکردم. دوران دبیرستان رو سخت پشت سر گذاشتم و حقیقتاً از علوم تجربی و ریاضی چیز زیادی توی کلّهام فرو نمیرفت. اما عاشق ادبیات و علوم انسانی بودم. یه جورایی میشه گفت قربانی این تفکر شده بودم: «بچههای درس نخون میرن علوم انسانی».
ضمنِ مثلاً درسخوندن برای کنکور، کار هم میکردم. و در عین ناباوری خودم و دیگر دوستان، در رشتهٔ هنر- سینما قبول شدم.
عاشق فیلم بودم. «گوزنها»، «هامون»، «کوچه مردها»، «پدرخوانده» و «شعله» رو بالای ۳۰ بار دیده بودم. اما فکرش رو هم نمیکردم زمانی روی صندلی دانشگاه هنر بشینم. اونم رشتهٔ سینما. جدایی از خانواده و زندگی در شهری مثل تهران، پایتخت. چالش جدید شروع شده بود و زمان هم کم بود. بار اول و برای ثبت نام همراه پدرم راهی تهران شدیم.
پیش از اون یه بار فقط برای رفتن به شمال، زمانی که اصفهان زندگی میکردیم، از تهران رد شده بودیم. اون هم شب و از کمربندی. شنیده بودم میگن شلوغه و هرکی هرکیه، اما نمیتونستم چیزی رو که میبینم باور کنم. ورودمون با هواپیما نزدیکی منطقهٔ میدون آزادی و از اونجا هم به انقلاب. ثبت نام تو دانشگاه و گرفتن خوابگاه تو «کوی دانشگاه» معروف. همون شب، برگشتن پدر به شیراز و من… تنها. گیجِ گیج بودم.
قبلِ رفتن، پدر منو تو آغوشش گرفت و گفت: «پسر جان، سر زیادی نکنیا، تا به چیزی اطمینان نداری به زبون نیار، پاتو از گلیمت درازتر نکن، آسّه برو آسّه بیا که گربه شاخت نزنه. یه چیزی رو هم آویزهٔ گوشت کن: یا چنان بِنَما که هستی، یا چنان باش که مینمایی.»
و این حرفها مثل نوارِ ضبط شده، همیشه توی گوش من تکرار میشد. خیلی جاها برام ناجی بیچون و چرای موقعیتهای ارتباطی و اجتماعی شد.
و اما جوالدوز امروز رو میخوام به کسایی بزنم که تا حالا این ضرب المثلها به گوششون نخورده. هر جا و به هر قیمتی که شده باید اظهار فضل کنن. در مورد هر چیزی که میشنون، حرفی میزنن و اظهار نظرهای کارشناسانه میکنن در حد لالیگا.
اصلاً به تبعات جوابی که به سؤالات دیگران میدن، فکر نمیکنن. اگر هم بر اثر نظری که از خودشون دروَ کِردن، آسیب یا ضرری متوجه شخص سؤالکننده بشه، چند جور استراتژی برای فرار دارن.
مثلاً میگن: میخواستی بیشتر تحقیق کنی… این تجربهٔ شخصی ما بوده… ببین یه چیزی هم بدهکار شدیم… اومدیم ثواب کنیم، کباب شدیم و خلاصه بههر صورتی که شده از زیر بار مسئولیت فرار میکنن.
اون کسی که سؤالی رو تو یه گروه اجتماعی مطرح میکنه، حتماً رسیدن به راه حل مناسب براش مهمه که مشکلش رو تو جمع مطرح میکنه.
نمونهٔ این جور دوستان عزیز زیاد دیده میشه. در همهٔ عرصهها، از مسائل اجتماعی و قانونی و پزشکی بگیر تا مسائل هنری و ادبی و فرهنگی. ماشالا همه صاحبنظر، همه صاحب سبک، همه سفیر علم و هنر. هر جا نگاه میکنی، هستن. به هر قیمتی باید دیده بشن و صد البته بزرگترین اثری که میذارن بیاعتمادی عمومی مردم نسبت به کارشناسای واقعی سؤالات مطرحشدهست. اصلاً جواب درست و واقعی بین اون همه اظهارنظر بیسروته گم میشه، میره پی کارش.
خانوم جون…نکن. آقاجون…نساز. این کارا آخِر و عاقبت نداره. جوالدوز بعدی رو محکمتر میزنم تا دادت حسابی در بیادا… بذار با هم دوست باشیم.