دوستان عزیز،
جوالدوز هستم، دامت برکاته.
پیرو اطلاعات قبلی در شمارههای پیشین باید عارض بشم خدمَدِدون که اصی یکی اِز شهرایْ که همراهی خانواده زندگی میکردیم، اصفهان بود. آ، بله… شهری گُلا بلبل، شهری سیا سه پُلا، پُلی خاجو. نیمیدونم چرا لهجِهم عَوِض شد؟
دقت کردین لهجهٔ اصفهانی از اون لهجههاییه که بهسرعت سرایت میکنه و تا بیای به خودت بجنبی، میبینی داری شبیه مخاطب اصفهانیت حرف میزنی. البته این لهجه خیلی ریزهکاری داره و اونایی که سعی کنن ادای اصفهانی حرفزدن رو در بیارن حتماً لو میرن.
جونم براتون بگه، درست مهرماه ۱۳۵۹ بود که با اولین شلیک توپخانهٔ عراق به سمت ایران و شروع جنگ، پدر ما بچهها رو به همراه مادرم به اصفهان فرستاد. اولِ همون سال، بعد از چند بار چرخش در استان خوزستان، به اهواز منتقل شده بودیم و اونها به سختی من و خواهرم رو تو مدرسهای دولتی ثبتنام کرده بودن. اما تا بیایم طعم آرامش رو بچشیم، سوارِ اتوبوس سازمانی ارتش بههمراه چند خانوادهٔ دیگه عازم اصفهان بودیم.
بابا در اهواز موند و تا خرداد سال ۶۱ که تو عملیات آزادسازی خرمشهر مجروح شد و به اصفهان منتقل شد، اونو ندیدیم. به محض اولین دیدار، از تعجب داشت شاخ درمیآورد. همهٔ بچههاش لهجهٔ اصفهانی داشتن!
دو روز بیهوش توی بیمارستان بود و آخر هم ما نفهمیدیم که از درد ترکش خمپاره بود و یا از تعجب. بعد از بهبودی دیگه نذاشتن که به جبهه برگرده و فرماندهٔ بخشی از توپخانهٔ اصفهان شد. روزها تا پایان ساعت اداری تو پادگان بود و مشق نظامجمع میداد و بعدازظهرها، سه روز در هفته معلم خط بود، تو انجمن خوشنویسان اصفهان.
خط خیلی خوبی داشت. زمانِ پهلوی، بابت دستخطِ نامهای که مستقیماً به شاه نوشته و در مورد اوضاع نابهسامان منطقهٔ جنوب و درگیریهای محلی گزارش داده بود، از طرف دفتر شاهنشاهی لوح تقدیر گرفت.
یکی از خصوصیات بارز این معلم، مشقی بود که برای تمرین به تازههنرجوها میداد. این مشق شعری بود از سعدی: «مُشک آن است که خود ببوید، نه آن که عطار بگوید». اون هم درست اون زمان که همه مینوشتند: «ادب آداب دارد، مرکب آب دارد» و یا «ادب مرد به زِ دولت اوست».
یه روز عصر جمعه، وسطای تابستون، توی خونهٔ اجارهای اول خیابان «آمادگاه» روبهروی هتل عباسی، از اون خونه قدیمیهای پنج دری که دورتادور حیاط اتاق بود و وسط حیاط هم یه حوض کاشی که تابستونا از عصر هندونه مینداختیم توش، از اتاق اومدم بیرون. اتاق من بالای خونه بود. روی پشت بوم. از لبهٔ هرّه سرک کشیدم توی حیاط و آقاجون رو دیدم که روی تخت چوبی نشسته و به پشتی تکیه داده و داره مشقِ خط میکنه… باز هم « مُشک آن است که خود ببوید، نه آن که عطار بگوید».
پلههای فلزی رو که به حیاط میرسید دوتا یکی پریدم و خودمو به تخت چوبی رسوندم. آروم سُر خوردم روی تخت مفروش به فرش کهنهٔ قدیمی و رفتم بغل دستش تکیه دادم، طوری که یه وقت زیر دستش نزنم و خرابکاری بار بیارم.
برام سؤال بود و بالاخره دلو زدم به دریا و پرسیدم: آقاجون، چرا این شعر رو همش مینویسی؟ این همه شعر هست که میشه مشق کرد، اما شما همش اینو مینویسی!
با نوک قلم ته «دال» آخر رو بست و از بالای عینک نگاهی بهم انداخت و همینطور که روی صفحه آروم فوت میکرد گفت: تا یادم نره.
حالا قصه دوتا شده بود. پرسیدم چی یادتون نره؟
گفت: اینکه همیشه از خودم حرفی برای گفتن داشته باشم، تا نیازی نباشه محتاج بهبه و چهچه گفتن دیگران باشم. سره باشم. ناب باشم. کار خودمو درست انجام بدم تا نخوام برای محبوبیت محتاج تعریف و تمجید دیگران باشم. پسر جان… این روز و این جملات رو بهخاطر بسپار و تو هم سعی کن روی همین خط بری که مطمئن باش موفق میشی… حالا هم بلند شو برو سینی و چاقو و یه ظرف خوشگل از آشپزخونه بیار تا این هندونه رو پاره کنیم ببینیم اونقدری که عباس آقا تعریف میکرد شیرینه یا نه.
آها… لابد توی دلتون قند آب شده بود که خدارو شکر امروز آق جوالدوز کاری به کارمون نداره، ولی دادا کور خوندِیْن… حالا نوبتی هم که باشِد، نوبتی جوالدوزِس. کونِتونا آماده کونید که دارِد میاد.
بله روی حرفم با خود شماست. همین شمایی که برمیداری با رفیقات تیم راه میندازی که: هر کدوم از ما که تو گروه فیسبوکی همیاری پُستی گذاشت، بقیه کامنت بارونش کنن و بهبه و چهچه… که واااااااای عجب چیزیه این آقا/خانوم و خدای فلان کاره و خیلی کارش درسته و ایهاالناس بدوید که عقب نمونید و… و حالا نوبت بعدیه… اون یکی پست میذاره و باز همون قبلیا بدوبدو میرن زیر پست این یکی کامنت میذارن و تکرار ماجرا…
از اونطرف، خدا به داد کسی برسه که همین افراد باهاش بد بِشن، وامصیبتا… خدا نصیب نکنه، عین اهالی جزیره آدمخورا میریزن سرش و کامنت پشت کامنته که زیر پست گذاشته میشه که: فلانی بده… فلانی به درد نمیخوره… فلانی تو روز روشن دزده… فلانی بدترینه و طرف رو خورد و خاکشیر میکنن و میذارن کنار. چرا؟ چون دیگه تو تیمِ اونا نیست و از قوانینشون سرپیچی کرده.
آخه این کارا که قدیمیش هم قدیمی شده، چه برسه به الان که به مدد تکنولوژی میشه رصد کرد و عین صور فلکی توی شب هم دیده میشه که کی، چه کارهست. برادر من، خواهر من، آقای من، خانوم من، کسی که کارش درسته و حسابش رو درست پس داده، نیازی به این جور تبلیغات نداره. اون آدم با تبلیغات مستقیم و دادنِ شماره تلفن و آدرس، خدماتش رو معرفی میکنه و بهترین تبلیغ هم کاریه که داره انجام میده و مشتریهای راضی اونو به دوستای دیگهشون معرفی میکنن.
اگر خطاط هم نیستید و قلم دزفولی ندارید، یه کاغذ و خودکار بردارید و مشق بنویسید… تا بازم با جوالدوز نیومدم سراغتون. این بار دیگه چِنون میزنم که مثل تام و جری شیش متر بپرید بالا ها… برید مشق بنویسید: «مُشک آن است که خود ببوید، نه آن که عطار بگوید». آفرین!