نماد سایت رسانهٔ همیاری

مهرنوش مزارعی: نخستین اعتراض همگانی علیه جمهوری اسلامی را زنان انجام دادند

گفت‌وگو با مهرنوش مزارعی، نویسندهٔ ساکن آمریکا، به‌مناسبت انتشار نسخهٔ فارسی رمان «انقلاب مینا»

گفت‌وگو با مهرنوش مزارعی، نویسندهٔ ساکن آمریکا، به‌مناسبت انتشار نسخهٔ فارسی رمان «انقلاب مینا»

گفت‌وگو با مهرنوش مزارعی، نویسندهٔ ساکن آمریکا، به‌مناسبت انتشار نسخهٔ فارسی رمان «انقلاب مینا»

سیما غفارزاده – ونکوور

«انقلاب مینا» اولین رمان مهرنوش مزارعی است که زبان روایی ساده و جذابی دارد. کلمات در فصل آغازین با توصیف فضایی جالب‌توجه و با ذکر تاریخی فراموش‌نشدنی، تمام توجهتان را جلب و شما را درگیرِ خود می‌کند. اصل داستان در کمتر از ۲۴ ساعت اتفاق می‌افتد، هرچند هم‌زمان شما را از منظر نگاه مینا و ذهن روشن و فمینیست او، به دوران انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ برمی‌گرداند و فرازونشیب‌های زندگی او در ایران و آمریکا را به تصویر می‌کشد. «انقلاب مینا» علاوه بر مرور وقایع انقلاب ۵۷، تصویر بسیار خوبی ارائه می‌دهد از اینکه پناه‌جویی و مهاجرت چیست، و چگونه می‌تواند شما را به عمق تاریکی‌ها و استیصال بکشاند، به‌خصوص اگر زنی بی‌پناه و مادری مجرد باشید.

از مهرنوش مزارعی پیش از این مجموعه‌داستان‌هایی با عنوان‌های «بریده‌های نور»، «کلارا و من»، «خاکستری» و «مادام ایکس» به چاپ رسیده است. همچنین در سال ۱۳۸۲ برگزیده‌ای از داستان‌های او در ایران تحت عنوان «غریبه‌ای در اتاق من» منتشر شد. داستان «غریبه‌ای در اتاق من» (با نام اصلی «غریبه‌ای در رختخواب من» که پیش از این در رسانهٔ همیاری نیز به چاپ رسیده است)، در کتاب درسی سه‌جلدی «داستان کوتاه ایران» در ردیف بهترین داستان‌های مدرن معاصر فارسی معرفی شده است. بسیاری از داستان‌های کوتاه مهرنوش مزارعی به زبان‌های انگلیسی، آلمانی، هلندی، ترکی استانبولی، فرانسوی، و عربی، در گلچین‌های ادبی داستان کوتاه و نشریات معتبر به چاپ رسیده‌اند. مهرنوش مزارعی از بنیان‌گذاران و سردبیران مجلۀ فارسی فروغ است که در فاصلۀ سال‌های ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۱ در لس آنجلس منتشر می‌شد و به ادبیات زنان اختصاص داشت. او در حال حاضر روی یک مجموعه‌ داستان کوتاه به زبان انگلیسی کار می‌کند. 

نیره توکلی، جامعه‌شناس هنر و ادبیات، مترجم و پژوهشگر مطالعات زنان در مقاله‌ای در رسانهٔ ادبی «بانگ» دربارهٔ آثار مهرنوش مزارعی ضمن مخالفت خود با کاربرد اصطلاح «زنانه‌نویسی» می‌نویسد: «آنچه در نقد فمینیستی و بررسی آثار زنان اهمیت دارد، نوشتن زنان از تجربۀ زیستۀ خود و نگرش‌های خود از دید زنی است که در شرایط اجتماعی و فرهنگی خاصی زندگی می‌کند. هرچه خودآگاهی جنسیتی و دانش اجتماعی و تجربه‌های وی غنی‌تر باشد و هرچه از لاک نقش‌ها و موقعیت‌های سنتی بیشتر بیرون آمده باشد و توانسته باشد در مقام تضادهای مختلفی از دید زندگی در نقش‌های زن و مادر و دختر و معشوقه و کارمند و دانشمند و مانند آن‌ها بر آمده باشد، این تجربۀ زیسته غنی‌تر است.» و با این تعریف، به بررسی شخصیت‌های داستان‌های مزارعی می‌پردازد. توکلی در نشریهٔ «آوای تبعید»‌ همچنین می‌گوید: «جذابیت آثار خانم مزارعی و به‌ویژه رمان انقلاب مینا، برای من از آن روست که تجربهٔ زیستهٔ انسانی است آگاه و همه‌جانبه‌نگر و مرزشکن. از سر اتفاق این انسان زن است و زنی است جنسیت‌آگاه.»

رمان «انقلاب مینا» اولین بار در سال ۲۰۱۵ به زبان انگلیسی به‌صورت مستقل در آمریکا، و امسال (۲۰۲۲) به زبان فارسی توسط نشر باران (سوئد) منتشر شد. به‌همین مناسبت گفت‌وگویی با مهرنوش مزارعی انجام داده‌ایم که توجه شما را به آن جلب می‌کنیم. در ضمن بخشی از رمان «انقلاب مینا» برای معرفی در پایان همین گفت‌وگو آمده است.

*******

خانم مزارعی عزیز، با سلام و درود بر شما، بسیار سپاسگزارم که دعوت به این گفت‌وگو را پذیرفتید. در ابتدا مایلم بار دیگر تأکید کنم بر اینکه تا چه اندازه از رمان «انقلاب مینا» لذت بردم و به‌جرئت می‌توانم بگویم که این رمان بهترین رمانی بوده است که در ده سال گذشته خوانده‌ام. من سال گذشته این رمان را به‌زبان انگلیسی و اخیراً نیز آن را به زبان فارسی خواندم، و بدون هیچ تعارفی، رمان به هر دو زبان بسیار جذاب است و خواننده را با علاقه تا به انتها با خود می‌کشد. با توجه به شرایط کنونی ایران و آنچه که برخی به‌عنوان «انقلاب ۱۴۰۱» از آن یاد می‌کنند، مایلم از شما بپرسم چه وجوه تشابه و تفاوتی بین این انقلاب و انقلاب ۵۷ که مینا در آن مشارکت داشت – سوای انقلاب درونی‌اش که به آن خواهیم پرداخت – می‌بینید؟

اولاً خیلی متشکرم از لطف شما به کتاب. چقدر خوشحالم که از خواندن کتاب لذت بردید. لذت خواننده، به‌خصوص یک خوانندهٔ حرفه‌ای مثل شما، بزرگ‌ترین پاداش یک نویسنده است. 

به‌نظر من یکی از وجوه انقلاب ۵۷، جوان‌بودن و بی‌تجربگی روشنفکرانی بود که سال‌ها در تلاش و تکاپوی راه‌اندازی انقلابی توده‌ای/مردمی بودند. اما با وجود تلاش زیاد، ازجمله اقدام مهمی مثل سازمان‌دهی واقعهٔ سیاهکل، که از آن به‌عنوان بزرگ‌ترین عملیات مسلحانه علیه رژیم شاه یاد می‌شود، و شرکت فعال در اعتراضات دانشجویی، و نیز جلب حمایت اکثر روشنفکران آن زمان، نتوانستند با تودهٔ مردم ارتباط درستی برقرار کنند و رهبری انقلاب را در دست بگیرند. اما با توجه به بافت مذهبی جامعه و نفوذ روحانیون در تمام وجوه اجتماعی که از طرف رژیم پهلوی به آن دامن زده و حمایت می‌شد، خیلی زود رهبری به دست مذهبی‌ها افتاد و آن شد که همه شاهدش بودیم.

اگر از زاویهٔ دید راوی کتاب به این مسئله نگاه کنیم، ترس غرب، به‌ویژه آمریکا از روی کارآمدن احتمالی چپ‌ها و ارتباط آن‌ها با کشورهای بلوک شرق، باعث شد که با سرعت دست به کار شوند و به‌قصد ایجاد یک کمربند سبز دور کشورهای سوسیالیستی/کمونیستی، حمایتشان را متوجه نیروهای مذهبی بکنند. البته من با وجودی‌که تمایلات چپ دارم، خوشحالم که چپ‌ها (منظور چپ‌هایی با دانش و تجربهٔ زمان انقلاب ۵۷) در آن زمان به حکومت نرسیدند، چون ممکن بود چنان اشتباهاتی بکنند که هیچ‌وقت موفق به جبرانش نباشند. 

اما پایگاه اجتماعی «انقلاب ۱۴۰۱» یا «انقلاب زنانهٔ» امروز ایران، زنان جوانی‌اند که از دیکتاتوری مذهبی به ستوه آمده‌اند و حاضر به ادامهٔ وضع موجود نیستند، حتی به قیمت ازدست‌دادن زندگی خود و تحمل شکنجه و زندان. خوشبختانه در این دوره از پشتیبانی و حمایت مردان جوان نیز برخوردارند. و در نهایت تقریباً تمام اقشار ازجمله بسیاری از افراد مذهبی و باحجاب جامعه را به دنبال خود کشاندند. در این راه، در مدتی کوتاه نه‌تنها به تعدادی از خواسته‌های خود دست یافتند، بلکه خواستهٔ آن‌ها به خواستهٔ عمومی جنبش تبدیل شد و نقطهٔ عطفی در خیزش‌های اجتماعی علیه جمهوری اسلامی به‌وجود آورد. چقدر خوب است که می‌شنویم این روزها زن‌هایی که سال‌ها مجبور به تحمل حجاب اجباری بودند، چه راحت همان شال مختصر و بی‌خاصیت را هم از سر در آورده و شجاعانه در خیابان‌ها و رستوران‌ها در رفت‌و‌آمدند. 

لطفاً دربارهٔ شخصیت مینا برایمان بگویید. آیا مینا کاملاً زادهٔ ذهن نویسنده است یا این روایت نوعی بیوگرافی است، یا ترکیبی از هر دو؟

مینا تا حدودی زادهٔ ذهن من است، اما در این زایش از بسیاری از زنان هم‌نسلم، ازجمله زندگی و مشاهدات شخصی خود، وام گرفته‌ام. محتوای رمان ترکیبی از قصه و واقعیت است. من خودم را به ارائهٔ واقعیت زندگی و یا دیدگاه یک شخصیت محدود نکرده‌ام. قهرمان داستان می‌تواند در جاهایی خود من باشم یا دیگری/دیگرانی باشند، اما در نهایت از تخیل خود وام گرفته‌ام تا آن را به‌صورت رمانی خواندنی در بیاورم؛ تلفیقی از داستان (فیکشن) و زندگی‌نامه (بیوگرافی، یا خاطرات). 

از جذاب‌ترین جنبه‌های این رمان، پی‌رنگ داستان و چیدمان مقاطع تاریخی مختلف آن در کنار هم است، و البته جای‌دادن همهٔ این‌ها در قالب سفری که مینا به نیویورک آغاز می‌کند و در کمتر از ۲۴ ساعت، ما خود را در پایانِ غافلگیرکننده و تکان‌‌دهندهٔ رمان می‌یابیم. لطفاً بفرمایید چطور به چنین قالبی رسیدید؟ آیا از ابتدا قرار بود رمان را به‌همین شکل کنونی‌اش بنویسید؟

در واقع ایدهٔ نوشتن این کتاب طی سفری که از لس‌آنجلس به نیویورک داشتم، به ذهنم رسید. اول می‌خواستم آن را به‌صورت خاطراتی از ایران به‌خصوص خاطرات زمان انقلاب و تجربیات مهاجرت به آمریکا و مشکلات ایرانی‌ها‌ در آمریکا بعد از حادثهٔ گروگان‌گیری بنویسم؛ بیشتر برای فرار از فراموشی آن‌ها. در آن زمان هنوز حادثهٔ حمله به برج‌های مرکز تجارت آمریکا پیش نیامده بود. بعد از آن حادثه بود که تاریخ شروع سفر را به ۱۰ سپتامبر ۲۰۰۱ یعنی روز قبل از حمله و پایان آن را به ۱۱ سپتامبر تغییر دادم. نسخهٔ ابتدایی کتاب به فارسی نوشته شده بود، اما نهایتاً کتاب را به‌زبان انگلیسی دوباره‌نویسی کردم با تغییراتی در فرم و ساختار آن. نسخهٔ فارسی کتاب که اخیراً به‌وسیلهٔ نشر باران در سوئد به چاپ رسیده، ترجمهٔ بازبینی‌شدهٔ نسخهٔ انگلیسی است.

مینا شعبانی، دختری زادهٔ شهر برازجان که با شورش در برابر خانواده به دانشگاه تهران راه می‌یابد تا در رشتهٔ مهندسی تحصیل کند، به‌نوعی سمبل نسلی از زنان ایران است که در موقعیت‌های تاریخی مشخصی رشد و نمو کردند، برخی انقلاب سفید شاه و همه انقلاب اسلامی را تجربه کردند، و برخی از آنان مانند قهرمان همین رمان در شرایط دشواری مجبور شدند ایران را ترک کنند و با شرایط دشوارتری به زندگی خود در خارج از ایران ادامه دادند. مینایی که هیچ‌گاه در ایران شرایطش را پیدا نکرد که خود را کشف کند و گامی به‌سوی خودشناسی بردارد، با گذر از دوره‌هایی دردناک خویشتنِ خویش را می‌یابد و در نهایت انقلابی در درون او اتفاق می‌افتد. آیا از نظر شما تم اصلی «انقلاب مینا» همان خودیابی و خودشناسی‌ای است که درون مینا را متحول می‌کند؟

نظرتان کاملاً درست است. مینا سمبل نسلی از زنان ایران، ازجمله خود من، است که حول‌وحوش کودتای بیست و هشت مرداد به دنیا آمدند و از صافی دو انقلاب عبور کردند و تجربیات متفاوت از نسل قبل خود، از سر گذراندند. این نسل ضمنِ داشتنِ مشکلات فراوان، تجربیات و پیروزی‌های مهمی هم به دست آورد که می‌تواند در خدمت نسل بعدی قرار بگیرد. خوشبختانه نسل جدیدی که این روزها درگیر انقلابی خودساخته است، بدون ترک ایران توانست در جریان تجربیات و دستاوردهای زنان و جوانان جهان قرار بگیرد. رشد تکنولوژی و همه‌گیرشدن اینترنت این امکان را در اختیار آن‌ها گذاشت.

مینا در ایران هرچند دستاوردهای کوچکی در راه کسب خواسته‌های فردی، مثل تلاش برای رفتن به تهران و ادامهٔ یک زندگی مستقل و دور از خانواده، و بعدها پیوستن به اعتراضات و مبارزات دانشجویی را داشت؛ کاری که تا آن زمان هیچ دختری در آن شهر کوچک انجام نداده بود، اما همان‌طور که اشاره کردید، رسیدن به انقلاب درونی و آگاهی از خواست‌های فردی و احترام به خود را بعد از سال‌ها اقامت در آمریکا و گذراندن پروسهٔ سخت تنهایی و غلبه بر شکست‌های پیاپی به دست آورد و بالاخره موفق شد چمبرهٔ وابستگی به دیگران و افتادن در دام ناخواسته‌ها را بشکند و به آن آزادی فردی که حق هر زن و مرد است برسد، هرچند که مینا در این راه تاوان سختی پرداخت. خودیابی و خودشناسی‌ای که مینا به آن دست پیدا کرد و باعث رهایی او شد، از جنس همان خودآگاهی‌ و عصیانی است که نسل هشتادی‌های ایران، چه زن و چه مرد، امروزه با آن روبه‌رو هستند. کشته‌شدن و تحمل درد و شکنجه در مقابل عصیان علیه آنچه که حق و حقوق انسانی آن‌ها را سال‌ها به زیر سؤال برده بود، تاوانی است که می‌پردازند.

موضوع ارتباط با جنس مخالف نیز به‌شکل‌های گوناگون و در مراحل مختلف زندگی مینا نمود پیدا می‌کند. از اولین باری که با محسن در چارچوب فعالیت‌های سازمانی آشنا می‌شود؛ رابطه‌ای که بیشتر در حد کششی جنسی است تا عشق، تا حمید که در آمریکا با او ازدواج می‌کند بیشتر برای آنکه به زندگی دخترش سروسامانی دهد، اما باز جای عشق خالی است، تا کارلوس که عشقش را پس می‌زند چون فکر می‌کند نباید به حمید خیانت کند، و سپس رابطه‌اش با مایکل زمانی که بالاخره مینا کم‌کم شروع می‌کند به خودش و خواسته‌هاش هم فکر کند. عشق چقدر در شکل‌گیری انقلاب درونی مینا مؤثر بوده است؟

اولین عشق مینا نسبت به مردی مسن‌تر از خودش  در چارچوب فعالیت‌های سازمانی یک عشق کاذب است. او عاشق نمی‌شود، در دام یک رابطه‌ٔ  جنسی ناخواسته می‌افتد. رابطه‌ای که نه در شروع آن دخالتی داشته و نه حتی از آن لذتی برده بود. اگر خوشبینانه به این رابطه نگاه کنیم و اینکه شاید می‌توانسته به رابطه‌ای دائم و دوطرفه هم منتهی بشود، باز هم درست نبوده است؛ رابطه‌ای رئیس و مرئوسی بدون شناخت از یکدیگر. همان‌طور که اشاره کردید، رابطهٔ دوم مینا یا «ازدواجِ به‌اصطلاح اطمینان‌بخش اما بی‌عشقِ» او هم به‌خاطر عشق به دخترش شیرین بود که دست به آن ازدواج مصلحتی می‌زند و عشق نوخاسته‌ای را که نسبت به کارلوس در دلش جوانه زده، پس می‌زند. 

مینا در رابطه با مایکل برای اولین بار، و آن هم در حدود ۴۰ سالگی، از رابطهٔ جنسی لذت می‌برد و این زمانی است که تازه شروع کرده که به خواسته‌های خودش هم فکر کند یا به‌طریقی «عشقِ به خود» را تجربه کند. مینا با وجود داشتن یک رابطهٔ کوتاه‌مدت جنسی که به حاملگی‌اش منجر می‌شود و سپس یک ازدواج چندین‌ساله، در رابطه با مایکل است که بالاخره به اُرگاسم می‌رسد و می‌فهمد که یک رابطهٔ دوطرفه به‌مفهوم لذت‌بردن یک طرف و ساکت و صامت ماندن طرف دیگر نیست. 

بحثی نسبتاً جدید در تئوری‌های فمینیستی هست که می‌گوید تا زنان در انتخاب رابطهٔ جنسی به آزادی نرسند، به آزادی و برابری جنسیتی نخواهند رسید. نابرابری جنسیتی پدیده‌ای اجتماعی است که در آن با زن و مرد رفتاری برابر نمی‌شود. یکی از نادیده‌گرفته‌شده‌ترین نابرابری‌های جنسیتی، نابرابری جنسی است. توجه کنید که آزادی در انتخاب رابطهٔ جنسی به‌مفهوم تشویق و ترغیب «رابطهٔ سکسی» آزاد نیست، بلکه آزادی در انتخاب آن است. 

مادر مینا، با وجود اینکه همسری دارد مخالفِ حجاب، مانند بسیاری از زنان شهرشان زنی چادری است، و نهایتش در سفرهای خانوادگی‌شان به‌جای چادر سیاه، چادر گلدار سر می‌کند. در سفری خانوادگی که به شمال ایران دارند، آن‌ها را به‌علت همین چادر مادر به «مُتل قو» راه نمی‌دهند. هرچند مینا که در اعتراض‌های خیابانی فعال بود، کمی پس از انقلاب، در برابر حزب‌الهی‌هایی که زنان بی‌حجاب را برنمی‌تابند، مقاومت می‌کند و حتی در تظاهرات علیه حجاب اجباری شرکت می‌کند و زخمی می‌شود. چقدر ذهن مینای این رمان درگیر موضوع حجاب اجباری بوده است؟ آیا او هیچ فکر می‌کرد که این موضوع زمانی جرقهٔ انقلاب بعدی باشد؟

چادری‌بودن مادر مینا لزوماً به‌مفهوم اعتقادات مذهبی خانوادهٔ مینا نیست. در آن زمان در شهرستانی مثل برازجان، شهری کوچک و توسعه‌نیافته در نزدیکی خلیج فارس، حتی معلم‌ها و مدیران مدارس زنانه بنابر رسوم غالب، با چادر به سر کار می‌رفتند. آنچه در «مُتل قو» برای خانوادهٔ مینا پیش می‌آید، در واقع اعتراضی است به «بی‌حجابی اجباری» که از طرف رضاشاه به زنان ایرانی تحمیل شد؛ محدودکردن انتخاب شخصی یک زن برای انتخاب پوشش. مینا که به‌امید یک زندگی بهتر به تهران کوچ می‌کند، تا یکی دو ماه بعد از انقلاب نگرانی پدیده‌ای به‌نام حجاب اجباری را ندارد. مینا و دیگر زنان همکارش چند روز بعد از اشارهٔ خمینی به پوشیدن حجاب، اولین جلسهٔ کمیتهٔ زنان را در اداره‌شان برگزار می‌کنند. در روز ۸ مارس اکثریت زنان کارمند اداره برای اعتراض به این حکم به دانشگاه تهران می‌روند. اما همکاران مرد که تا قبل از آن به‌اتفاق هم در تمام جریانات و تظاهرات قبل از پیروزی انقلاب شرکت می‌کردند، نه‌تنها با آن‌ها همراهی نمی‌کنند بلکه آن‌ها را به ضدِانقلابی‌بودن و همدستی با امپریالیسم متهم می‌کنند. مینا و دیگر زنان شرکت‌کننده در تظاهرات با خیل معترضان و سنگ‌باران روبه‌رو و زخمی می‌شوند.

فراموش نکنیم که نخستین اعتراض همگانی علیه جمهوری اسلامی را زنان انجام دادند، در تمام چهل سال گذشته هیچ زمانی دست از مبارزه با هجوم هرروزهٔ جمهوری اسلامی برنداشتند و تسلیم خواست‌های حکومتی نشدند. این مبارزات به فرم‌های مختلف و در تمامی این سال‌ها ادامه یافت. حکومت با تمام تلاش و تبلیغات نتوانست از ورود زنان به صحنهٔ اجتماعی جلوگیری کند. حضور زنان در تمام عرصه‌های اجتماعی، ازجمله حضور در حوزهٔ کار و تحصیلات، یکی از عوامل اصلی نوگرایی در ایران امروز است. زن‌ها حتی به پوشاندن موهای خود به‌سبک اسلامی تن ندادند. لچکی که حکومت می‌خواست بر سر آن‌ها بکند، نهایتاً تبدیل شد به یک شال کوچک که اکثر موهای آن‌ها را نشان می‌داد و چاقچوری که می‌خواست به تن آن‌ها کند، تبدیل شد به مانتوهای شیک رنگارنگ و شلوارها سه‌ربعی. آنچه که این روزها در ایران در رابطه با حجاب اجباری می‌گذرد، حاصل سال‌ها مبارزات زنان ایرانی است. البته در این راه نباید مبارزات هزاران زن و مرد دیگر را نادیده گرفت که به‌خاطر دفاع از آزادی سال‌ها در زندان‌های جمهوری اسلامی به سر برده و می‌برند، یا دیگرانی که در جریان قتل‌های زنجیره‌ای یا کشتارهای دیگر جمهوری اسلامی کشته شدند.

در رابطه با سؤال آخرتان، فکر نمی‌کنم که مینا می‌دانست یا حدس می‌زد که موضوع حجاب زمانی جرقهٔ انقلاب بعدی باشد. رمان هیچ‌جا به این موضوع اشاره نمی‌کند. «انقلاب مینا» از نظر تاریخی در سپتامبر ۲۰۰۱ به پایان می‌رسد یعنی در شهریور ۱۳۸۰. فکر نمی‌کنم آنچه که در ایران امروز می‌گذرد در آن زمان به فکر کسی خطور کرده بود. 

اشاره کردید که نسخهٔ ابتدایی کتاب به فارسی نوشته شده بود، اما نهایتاً با تغییراتی در فرم و ساختار، آن را به‌زبان انگلیسی دوباره‌نویسی کردید. ممنون خواهم شد اگر کمی هم دربارهٔ این روند برایمان بگویید؛ اینکه چه شد تصمیم گرفتید ابتدا رمان را ابتدا به انگلیسی منتشر کنید و بعد به فارسی، و نیز اینکه چند سال روی آن کار کردید.

نوشتن «انقلاب مینا» را حدوداً در حواشی سال ۲۰۰۰ و به فارسی شروع کردم. اما قبل از چاپش به این نتیجه رسیدم که کتاب هرگز در ایران اجازهٔ چاپ پیدا نخواهد کرد و در خارج هم فقط خوانندگان محدودی خواهد داشت، به‌خصوص اینکه نسل دوم ایرانی‌های مهاجر نمی‌توانند به فارسی بخوانند. از طرف دیگر، موضوع کتاب می‌توانست برای انگلیسی‌زبانان ایرانی و غیرایرانی هم  کشش و جذابیت داشته باشد. «انقلاب مینا» سرگذشت دختری پناه‌جو است با تحصیلات عالی و برخوردار از هوش و استعداد زیاد که بعد از انقلاب برای فرار از مجازات «جرمی» که مرتکب شده به آمریکا فرار می‌کند. جرمی که نه‌تنها در حکومت جمهوری اسلامی ایران بلکه در ذهنیت مردم عادی و خانواده‌اش نیز محکوم و مستوجب مجازاتی شدید است. این فرار هم‌زمان است با جریان گروگان‌گیری که ذهنیت مردم آمریکا را نسبت به ایرانی‌ها به‌شدت منفی کرده بود. مردم آمریکا از شرایطی که  موجب مهاجرت خیل عظیمی از ایران شده بود، اطلاعی نداشتند. خیلی‌ها، ازجمله بسیاری از روشنفکران آمریکایی، حتی از جنبش دانشجویی و جنبش روشنفکری ایران که نقش بزرگی در انقلاب ضدِسلطنتی ایران ایفا کرده بود، خبر نداشتند. شناخت مردم عادی آمریکایی از انقلاب، فرهنگ و شرایط اجتماعی ایران از طریق اخبار و تصاویر تلویزیون بود. اکثریت بر این باور بودند که انقلاب سال ۱۳۵۷ مردم ایران به‌خاطر مذهبی‌بودن و مخالفتشان با غربی‌سازی ایران بوده است. خیلی‌ها از شرایط دیکتاتوری دوران پهلوی، فساد سیاسی و اقتصادی این دوران و ارتباط نزدیک این حکومت با کشورهای غربی خبر نداشتند.

نسخهٔ انگلیسی رمان چه بازخوردهایی در میان غیرفارسی‌زبانان داشته است؟ 

فکر می‌کنم برخوردها مثبت بوده است. دوستانی را می‌شناسم که کتاب را برای فرزندانشان که اغلب فارسی نمی‌دانند و یا حداقل نمی‌توانند فارسی بخوانند، خریده‌اند، و اینکه بعد از خواندن کتاب بچه‌ها با اشتیاق سؤالاتی در مورد شرایط اجتماعی، تاریخ، یا انقلاب‌های سفید یا اسلامی و شرایط انقلابی آن روزها داشته‌اند. 

بسیاری از خوانندگان غیرایرانی کتاب به‌خصوص زنان خواننده یا همسران ایرانی‌ها گاهی اظهار کرده‌اند اطلاعاتی که در مورد تاریخ معاصر ایران یا شرایط سیاسی دوران معاصر ایران و شرایط زندگی یا حتی جغرافیا یا مثلاً چندقومیتی‌بودن جامعهٔ ایران در این کتاب خوانده‌اند، در جای دیگری برخورد نکرده بوده‌اند. البته این‌ها کسانی‌اند که اغلب اطلاعاتشان را از طریق تلویزیون و رسانه‌های عمومی می‌گیرند.

یک نمایشنامه‌نویس آمریکایی هم نمایشنامه‌ای براساس کتاب نوشته است که به‌صورت نمایشنامه‌خوانی در مکان‌های مختلف اجرا شده است. این نمایشنامه در چند سال گذشته در لیست بررسی چند تئاتر قرار گرفته که متأسفانه به‌خاطر شرایط کووید و تعداد زیاد بازیگران هنوز به آن اجازهٔ اجرا نداده‌اند.

علاقه‌مندانی که مایل‌اند رمان «انقلاب مینا» را داشته باشند، چه به زبان فارسی و چه به زبان انگلیسی، از کجا و چگونه باید برای تهیهٔ آن اقدام کنند؟

نسخهٔ انگلیسی «انقلاب مینا» برای فروش در آمازون موجود است: Mina’s Revolution

نسخهٔ فارسی آن که همین امسال (۲۰۲۲) به‌وسیلهٔ نشر باران در سوئد منتشر شده، در سایت‌های نشر lulu و نشر باران برای فروش موجود است.

خرید کتاب از نشر LuLu برای خوانندگانی که در کانادا و آمریکا به‌سر می‌برند، هزینهٔ مناسب‌تری خواهد داشت. 

با سپاس دوباره از وقتی که به ما دادید، اگر نکته‌ای هست که مایلید به گفته‌هایتان اضافه کنید، لطفاً بفرمایید. 

از اینکه کتاب «انقلاب مینا» را با دقت مطالعه کردید و سؤالات خود را مطرح کردید، بسیار سپاسگزارم. مصاحبهٔ شما در بر گیرندهٔ بیشترِ نکات قابل‌طرح کتاب بود.

دوستانی که مایل‌اند اطلاعات بیشتری در مورد کتاب داشته باشند، می‌تواند در فیس‌بوک به صفحهٔ Mina’s Revolution مراجعه کنند.

*********

بخشی از رمان «انقلاب مینا»

مهرنوش مزارعی – آمریکا

نیویورک، ۱۳ نوامبر ۱۹۷۹

مهر کشور شاهنشاهی ایران روی جلد گذرنامه‌ توجه مأمور سیاه‌پوست ادارهٔ مهاجرت را جلب کرد. آن را ورق زد و مهر خروج جمهوری اسلامی را دید. باز ورق زد تا به صفحهٔ عکس‌دار گذرنامه رسید، پس از مکثی کوتاه سرش را بالا آورد و با سوءظن به مینا نگاه کرد.

«این عکس توست؟»

مینا سرش را به‌نشانهٔ تأیید تکان داد. ضربان قلبش تند شد. عکس متعلق به دو سال پیش بود؛ بار اولی که قصد کرده بود به آمریکا بیاید، زمانی که موهایش صاف و بلند بود و صورتش آرایش داشت. با کف دست موهایش را لمس کرد. قیافه‌اش با موهای کوتاه فردار و صورت بی‌‌آرایش تغییر کرده بود. کمرش پهن‌تر شده بود و پستان‌هایش ورم داشت. به‌آرامی روی شکمش دست کشید. 

زن مُهر ویزای آمریکا را با دقت بررسی کرد. هنوز تا یک‌سال دیگر اعتبار داشت. جلد زرشکی گذرنامه در دست تیره‌رنگ او روشن‌تر به‌ نظر می‌آمد. گذرنامه را بست، یادداشتی روی یک برگه‌ نوشت، هر دو را به مینا داد و به دری شیشه‌ای در پس صف دراز مردمی که منتظر ورود به آمریکا بودند، اشاره کرد: «این برگه را ببر به دفتر ادارهٔ مهاجرت.»

مینا گفت: «Vaat? Sorry, I do not under estand»

مأمور از جایش بلند شد و مینا را به‌سوی ادارهٔ مهاجرت راهنمایی کرد. برگه و گذرنامهٔ او را داد دست مردی که پشت میزی نشسته بود. چند کلمه‌ای با او ردوبدل کرد و بی‌آنکه نگاهی به مینا بیندازد، برگشت سر جایش. مینا عبارت «Immigration Office» را که ‌دید، فهمید منظور زن چه بوده و از خودش شرمنده شد.

مرد که سبیلی کم‌رنگ بر پشت لب داشت، مدارک مینا را ورانداز کرد و از او بلیتش را خواست. بعد بلیت را به مأمور دیگری سپرد و چند کلامی با هم ردوبدل کردند. مأمور دومی دفتر را ترک کرد. مینا نگران شد. باید چه کار کند؟ برود دنبالش؟ نگاهی به مأمور اولی انداخت. توجهی به او نداشت. اگر قرار بود دنبال او برود آیا نمی‌بایست چیزی به او می‌گفت؟ یا دستِ‌کم علامتی می‌داد؟ شاید به‌اندازهٔ کافی دقت نکرده بود. دهنش را باز کرد که از مأمور بپرسد اما ترجیح داد ساکت بماند. اگر می‌خواستند کاری بکند لابد به او می‌گفتند.

خودش را به تماشای اشیای داخل اتاق سرگرم کرد. سه قاب روی دیوار آویخته بود. هرکدام تصویری از مردی با کت‌وشلوار و کراوات را نشان می‌داد. مینا از میان آن‌ها فقط جیمی‌ کارتر را ‌شناخت؛ موها و چشم‌های روشنش او را شبیه پرزیدنت کندی می‌کرد.

سرانجام مأمور با چمدان‌های مینا برگشت. با حرکت دست از او خواست که قفل آن‌ها را باز کند. 

چمدان اول که باز شد مأمور با تعجب پرسید: «چقدر کتاب! این‌همه کتاب را برای چه آورده‌ای به آمریکا؟»

مأمور دیگر به تمسخر گفت: «شاید آمده ما را قانع‌کند که شیطان بزرگ هستیم.»

هر دو مأمور نیشخند زدند. بعد هرکدام کتابی را از داخل چمدان برداشتند و شروع کردند به ورق‌زدن. یکی از آن‌‌ها روی عکسی مکث کرد و پرسید: «این پسر خمینی است؟»

مینا به‌سختی جلو پوزخندش را گرفت. عکسِ حمید مؤمنی، از انقلابیون چپ‌گرایی بود که در یک درگیری با مأموران ساواک در زمان شاه کشته شده بود. لبخند مینا شک مأمور را بیشتر کرد: «وقتی که مامورهای ما را گروگان می‌گرفتید هم داشتی به ما می‌خندیدی؟»

مینا حرف‌های او را درست نفهمید فقط احساس کرد عصبانی ‌است.

مأمور دیگر پرسید: «راجع به خمینی چه نظری داری؟»

مینا لبخندی ساده‌‌لوحانه زد و جوابی نداد. مأمور اول پرسید: «برای چه آمدی اینجا؟»

مینا خودش را برای این سؤال آماده کرده بود. «برای دیدن برادرم به سرزمین رؤیاهایم آمده‌ام.» 

به نظر می‌رسید مأمور از این جواب قانع شده بود. رفت سراغ چمدان دیگر.

به‌زودی لباس‌ها، کتاب‌ها و نوارهای مینا به‌همراه پلوپز ناسیونال، که مادر برای برادرش حسین فرستاده بود، پخش زمین شدند. مینا اسباب زیادی با خودش نیاورده بود. وقتی حسین به او زنگ زد و اوضاع را برایش تشریح کرد، برای سفر آمادگی نداشت ولی نمی‌توانست صبر کند. اگر جمهوری اسلامی به او اجازهٔ خروج نمی‌داد یا آمریکایی‌ها جلوی ورودش را به آمریکا می‌گرفتند زندگی‌اش بر باد می‌رفت. 

برخی از وسایلش را فروخت و بقیه را گذاشت برای خواهرش مهناز. فقط چند تکه لباس برای خودش برداشته بود و چند نوار از خوانندهٔ محبوبش مرضیه و چند قلم لوازم آرایش و کتاب‌هایش را. بیشتر کتاب‌هایی بودند که محسن از او خواسته بود بخواند. مدرک مهندسی‌اش را ترجمه کرده بود، اما نتوانسته بود مدرکی برای کلاس‌های فوق‌لیسانسش بگیرد. دانشگاه تهران و بسیاری از نهادهای آموزشی دیگر را ماه‌ها پیش بسته بودند. 

از تهران تا لندن را با ایران‌ اِیر آمده بود و بعد با بریتیش‌‌‌ ایرویز به فرودگاه جان‌اف‌کندی رسیده بود. از نیویورک هم قرار بود با پان امریکن خودش را برساند به لس‌انجلس. 

حتی فرصت نکرده بود با محسن خداحافظی کند. نه آدرسی از او داشت و نه تلفنی. رابطشان، زری را هم نتوانست پیدا کند. آخرین‌بار او را روز اشغال سفارت آمریکا دیده بود. 

ساعتی از زمان پرواز به لس‌آنجلس گذشته بود که افسر جوان‌تر برگشت. برخلاف انتظار مینا، روی گذرنامهٔ او مهر ویزای ورود را زد و با مأمور دیگر اتاق را ترک کردند. 

مینا وسایلش را جمع‌وجور کرد و گذاشت توی چمدان‌ها و آن‌ها را به‌ سوی نزدیک‌ترین اتاقک تلفن کشاند. چند اسکناس صددلاری و ده‌دلاری، و تعدادی یک‌دلاری در کیفش داشت. چند تا یک‌دلاری در دست گرفت و کنار اتاقک تلفن ایستاد.

مرد جوانی داشت با تلفن حرف می‌زد. وقتی که دید مینا منتظر است صحبتش را تمام کرد و از اتاقک بیرون آمد. مینا دستش را به طرف او دراز کرد. مرد با تعجب نگاهش کرد. 

مینا شمارهٔ تلفن حسین را به او نشان داد و به تلفن اشاره کرد: «لطفاً کمک کنید به برادرم در لس‌آنجلس تلفن کنم.»

«اوه… ببخشید، ببخشید، برای تلفن به لس‌آنجلس پول خرد لازم دارید.» مرد مقداری پول خرد از جیبش درآورد و به او داد. مینا با شرمندگی نگاهش کرد. 

مرد جوان پرسید: «می‌خواهید کمک کنم تلفن بزنید؟»

مینا جواب داد: «یس، تنکی‌یو. پیلیز، تنکی‌‌یو.»

مرد چند سکه توی صندوق پول تلفن انداخت و شماره را گرفت. مینا باز اسکناس‌ها را به سوی او دراز کرد.

مرد گفت: «نه، متشکرم. خوشحال هستم که توانستم به شما کمک کنم.»

موی قرمز مرد همرنگ موی مأموری بود که دو سال پیش در سفارت آمریکا به او ویزا داده بود. آیا او هم جزو گروگان‌ها بود؟ 

با تعجب به مرد نگاه ‌کرد و گفت: «تنکی‌یو، تنکی‌یو وری‌ماچ.»

حسین در خانه نبود. برایش پیام گذاشت.

دستهٔ یکی از چمدان‌ها شکسته بود. آن را را روی چمدان دیگر گذاشت و هردو را دنبال خودش کشاند.

تشنه بود. جلوی کافی شاپ کوچکی ایستاد. کلمهٔ «میلک» در فهرست نوشابه‌ها توجهش را جلب کرد. یک لیوان شیر سرد سفارش داد و آن را تا ته نوشید. 

فرودگاه شلوغ بود. دوبار دور سالن چرخید تا توانست یک صندلی خالی پیدا کند .چمدان‌ها را گذاشت کنار آن و خسته و فرسوده روی صندلی ولو شد.

بلندگوی فرودگاه خبرهایی را اعلام می‌کرد که مینا از آن‌ها سر در نمی‌آورد. گروهی مردان کوتاه‌قد چشم‌بادامی که همگی کت‌وشلوار به تن و دوربین به دست داشتند، از جلوی او گذشتند. زنی هندی با خالی قرمز بر پیشانی و نافی که از میان ساری‌اش پیدا بود، روی صندلی کناری نشسته بود. دختربچهٔ کوچکی را تنگ در آغوش گرفته بود.

کمر لباس به شکمش فشار می‌آورد. از شب قبل غذا نخورده بود، اما احساس گرسنگی نمی‌کرد. پروازش به لندن و انتظارش برای وصل‌شدن به پرواز بعدی بیش از بیست و چهار ساعت طول کشیده بود. دلش می‌خواست بزند زیر گریه. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشم‌هایش را بست. دستش را به‌آرامی گذاشت روی شکمش. لحظه‌‌ای بعد حرکت آهسته‌ای زیر انگشت‌هایش احساس کرد؛ تپشی درست بالای نافش. چشم‌هایش را باز کرد و شگفت‌زده به شکمش خیره شد. بچه تکان می‌خورد! بچهٔ من، بچهٔ من تکان خورد! کاش می‌توانست آن را فریاد بزند.

رو کرد به زن هندی، اما زن توجهی به او نداشت. سمت دیگر زنی درشت‌هیکل، سرش را روی دستهٔ صندلی گذاشته و به خواب رفته بود. مینا به عمرش زنی چنان چاق ندیده بود. دوباره سرش را به صندلی تکیه داد و چشم‌هایش را بست و نوازش شکمش را از سر گرفت. اگر محسن آنجا بود به شکمش دست می‌کشید؟ حتماً نمی‌کشید. او حتی شک کرده بود که بچه مال اوست و اصرار کرده بود که از شرش راحت شوند. شاید حق با او بود. شاید نباید بچه را نگه ‌می‌داشت. اشکی که توی چشم‌هایش موج می‌زد غلتید روی گونه‌ و چانه‌اش و بعد قطره‌قطره فرو ریخت به روی سینه‌اش. 

مادر و مهناز کجا بودند؟ از همین حالا هوایشان را کرده بود. حتی برای برازجان و تَش‌بادهایش دل‌تنگ بود و برای مریم علی‌آبادی که سال‌ها ندیده بودش. کاش برای خداحافظی به دیدنش رفته بود. 

* * * * *

نسخهٔ فارسی رمان «انقلاب مینا» که همین امسال (۲۰۲۲) به‌وسیلهٔ نشر باران در سوئد منتشر شده، در سایت‌های نشر lulu و نشر باران برای فروش موجود است.

خروج از نسخه موبایل