نماد سایت رسانهٔ همیاری

در جست‌و‌جوی بهشت – نمی‌خواهم سال‌های طلایی زندگی‌ام را از دست بدهم

در جست‌و‌جوی بهشت - چرا این خاک رؤیاهایت را از تو می‌ستاند؟

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

یادم است چندی پیش نقل‌قولی را از یک روان‌پزشک خواندم که گفته بود در یک جامعهٔ بیمار، هر چقدر هم که آدم‌ها تلاش کنند برای اینکه به سلامت روحی و روانی برسند، باز هم وقتی از خلوت شخصی خود بیرون آمده و در مواجهه با جامعه قرار می‌گیرند، خیلی از آن تمرین‌ها و تلاش‌ها و جلسات روان‌درمانی عملاً کارایی خودش را از دست می‌دهند. یعنی حاشیهٔ امن زمانی است که تو در خلوت خودت هستی. به‌محض خارج‌شدن از خلوت شخصی سلامت روانت هم به خطر می‌افتد. البته که مردم تقصیری ندارند. شرایط سیاسی-اقتصادی حاکم بر جامعه در این سلامت روانی بسیار نقش دارد. انسان فطرتاً زیبایی، رفاه و آرامش را دوست دارد؛ چنانچه محیط زندگی یا فرایند زندگی یکنواخت یا روبه‌نزول باشد، روند زندگی با خِلل مواجه می‌شود. انسان به تغییر و تنوع در زندگی نیاز دارد. تغییراتی مثل سفر، عوض‌کردن خانه، تفریح و… رفع این قبیل نیازها احساس لذت در زندگی را به‌ دنبال دارد. در واقع نیازها از انگیزه‌های حیاتی‌اند. اما آنچه اهمیت دارد، این است که اگر نیازها به‌درستی و به‌موقع و متناسب پاسخ داده نشوند، می‌تواند منجر به ناامیدی در فرد شود. شرایط در ایران به‌گونه‌ای است که بسیاری نیازهای ابتدایی خود را به‌سختی تأمین می‌کنند، چه رسد به نیازهای ثانویه مثل سفر و گردش. وقتی کاری داشته باشی که مثل من در مواجههٔ مستقیم و هرروزه با مردم باشی، این بیشتر به چشمت می‌آید. ناراحتی نسبت به وضعیت اقتصادی و ناامیدی نسبت به آینده، بزرگ‌ترین نگرانی اغلب آدم‌هاست. بلاتکلیفی‌ای که دارد همه را از درون می‌پاشاند. زن جوانی که آن روز مسافر من بود به این دلیل تصمیم داشت مهاجرت کند. چون احساس می‌کرد سلامت روانش هر روز بیشتر و بیشتر در خطر می‌افتد. یکی از هزاران آدم بلاتکلیف و ناامید که چاره را در رفتن جسته بود. کهن‌ترین شیوهٔ جهان برای مقابله با ملال. مگر نه این است که از ابتدای تاریخ هر جا آدمی نتوانسته زندگی مطلوبش را بیابد، هجرت کرده است. اساساً هجرت‌ها پایهٔ تغییرات بزرگ در زندگی آدم‌ها بوده‌اند. تمدن‌ها را شکل داده‌اند و فرهنگ‌ها و زبان‌ها را ساخته‌اند. هنوز هم همین است. زن جوان می‌گفت دیگر قادر به تحمل این شرایط نیست. می‌گفت هر آدمی آستانهٔ تحملی دارد و مدت‌هاست تحملش تمام شده و دارد رفتارهای عجیب و غریب می‌کند.

«تقریباً از یک‌سال پیش متوجه کلافگی عجیبی در خودم شدم. می‌گویم عجیب چون با کلافگی‌های معمول فرق داشت. حس می‌کردم که از جنس روزمرّگی نیست. کلافگی و عصبیتی که وقتی از خانه بیرون می‌رفتم، شدیدتر می‌شد. مثلاً وقتی داشتم رانندگی می‌کردم و یک نفر قوانین را رعایت نمی‌کرد. یا اینکه کسی آشغال توی خیابان می‌ریخت، یا رعایت‌نکردن صف. به خودم می‌گفتم اینکه چیز جدیدی نیست. توی این مملکت تا بوده همین بوده است. اما حس می‌کردم که روزبه‌روز دارم حساس‌تر می‌شوم. فهمیدم صبرم تمام شده است و دیگر تحمل وقایعی را که اینجا دارد اتفاق می‌افتد، ندارم. چند ماه پیش یک روز مادرم به من تلفن زد. من جانم به مادرم بند است و بدون او نمی‌توانم نفس بکشم. باید هر روز حرف بزنیم و هفته‌ای دو بار ببینمش. آن روز وقتی مادرم تلفن زد، دیدم حوصلهٔ حرف‌زدن با او را ندارم. این مرا چنان ترساند که نمی‌توانم برایتان توصیف کنم؛ نشانه‌ای بسیار بزرگ بود. روز دیگر وقتی برادرم آمد که با من حرف بزند، حس کردم نمی‌توانم به حرف‌هایش گوش بدهم، آن وقت بود که فهمیدم دارم عوض می‌شوم و کم‌کم تبدیل به آدمی می‌شوم که برایم غریبه است. در روز‌های بعد به این بی‌حوصلگی عصبانیت خیلی شدیدی نیز اضافه شد. عصبانی بودم اما نمی‌دانستم از چه کسی یا چه چیزی! بعد شروع کردم با حالتی بیمارگونه به یادآوری گذشته. گذشته‌ام را زیرورو می‌کردم تا ببینم چه دلایلی می‌توانم برای عصبانیتم پیدا کنم. دنبال اتفاق‌ها می‌گشتم، دنبال آدم‌هایی که به من بدی کرده بودند. کارهایی را که با من کرده بودند، به‌شکلی وسواس‌گونه مرور می‌کردم تا دلیلی برای آن حجم از عصبانیت پیدا کنم. اما خودم می‌دانستم ریشه‌اش در جای دیگری است. می‌دانستم دلیل این عصبانیت اتفاق‌هایی نبود که در زندگی‌ام رخ داده بود. دلیل آن عصبانیت و آن کلافگی کشنده هیچ‌کس یا هیچ‌چیزِ واقعی‌ای نبود. دلیلش چیزهای عجیب و غریبی بود که هر روز باید با آن سروکلّه می‌زدم و آن چیزی نبود جز همین جغرافیایی که دارم در آن زندگی می‌کنم. دلیلش وضع موجود بود که برای بهترشدنش نه‌تنها از من که از هیچ‌کس دیگر کاری ساخته نیست. عصبانیتم خیلی زود جای خودش را به ناامیدی داد. آن احساس ناامیدی به‌قدری کشنده بود که دلم می‌خواست تمام وجودم دوباره پر از کلافگی یا خشم شود، اما ناامیدی نباشد. ولی مدت‌هاست که این ناامیدی مثل خوره افتاده به جانم و فلجم کرده است.»

به او گفتم که این ناامیدی و کلافگی را با تمام وجودم درک می‌کنم و فکر می‌کنم چیز مشترکی بین بیشتر ماست. کلافگی در مقایسه با ناامیدی خیلی بهتر است. وقتی کلافه‌ایم، ذهن ما پرسه می‌زند. به جاهای گوناگون سرک می‌کشد، چیزهای مختلف را زیرورو می‌کند و این طبیعی است. کلافگی حالتی است که در آن ذهن ما روی چیز خاصی تمرکز نکرده و پرسه‌زدن ذهنی ما، می‌تواند برای زندگی‌مان مفید باشد. کلافگی نشان‌دهندهٔ شرایط ذهنی ماست؛ هنگامی که حس کلافگی داشته باشیم، متوجه خواهیم شد که چیزی سر جایش نیست و این فکرمان را به کار می‌اندازد. دنبال راه‌حل می‌گردیم. عصبانیت هم باز یک حس است. حسی که آدم را وادار به جوش‌وخروش می‌کند. نمی‌گویم خوب است، اما گاهی باعث می‌شود بیشتر به زندگی‌مان فکر کنیم و دنبال دلیل باشیم. اما امان از ناامیدی که همه‌چیز را برای آدم در نقطهٔ صفر می‌گذارد. تهی می‌کند. خالی می‌کند. آدم به خودش می‌آید و می‌بیند چنان در آن غرق شده که رهایی ممکن نیست. دقیقاً مثل یک باتلاق است که روزبه‌روز آدم در آن فرو می‌رود و یک روز به خودش می‌آید و می‌بیند دیگر تا خرخره در آن غرق شده است.

کلافگی از یک‌سو باعث می‌شود شما حسی از خستگی، بی‌حالی و بی‌علاقگی داشته باشید، اما در عوض ممکن است باعث شود کاری انجام دهید. کاری که در نهایت شاید چیزی را تغییر دهد و در زندگی‌تان تأثیرهای مثبتی داشته باشد. اما ناامیدی آدم را کلاً از کار می‌اندازد. 

در جوابم گفت: «دقیقاً حرف من هم همین است و من نمی‌خواهم سال‌های طلایی زندگی‌ام را این‌طور از دست بدهم. یک روز به خودم آمدم و دیدم با وجودی که درسم را خوانده‌ام، سر کار رفته‌ام، و خانوادهٔ خوبی دارم، خوشحال نیستم. خوشحالی مهم‌ترین حسی است که باید در زندگی داشته باشیم و من معتقدم با شرایط فعلی ما امکان‌پذیر نیست. یعنی دیگر از دست ما خارج است. یک روز کلافه‌ام. یک روز عصبانی و روز دیگر ناامید. در نهایت نشستم ساعت‌ها و ساعت‌ها فکر کردم و دیدم این دقیقاً به‌خاطر زندگی در این کشور برای من اتفاق افتاده است. این خستگی و ناامیدی از من آدم جدیدی ساخته که حتی تحمل عزیزانش را ندارد. آدمی که با کوچک‌ترین حرفی اشکش سرازیر می‌شود، آدمی که با کوچک‌ترین حرفی مثل یک کوه آتشفشان فوران می‌کند. یک روز به خودم آمدم و دیدم هفته‌ها از آخرین فیلمی که دیده‌ام و کتابی که خوانده‌ام، گذشته است. دیدم مدت‌هاست که با دوستان نزدیکم حرف نزده‌ام و مدت‌هاست که ایمیلم پر از نامه‌های بازنشده است. واتساپ و تلگرامم پر از پیام‌های بی‌جواب است؛ دوستانم نگرانم بودند، عزیزانم نگرانم بودند و من نمی‌توانستم به آن حجم از عشقی که داشت نثارم می‌شد پاسخ بدهم. همه از خودشان می‌پرسیدند چه اتفاقی برای من افتاده. مادرم گفت افسرده شده‌ام. رفتم پیش روان‌درمانگر. به من تمرین داد. تمرین‌هایی برای زندگی بهتر! اما تمام این‌ها یک تسکین موقت بود. به‌محض اینکه از خانه‌ام بیرون می‌زدم، حالم بد می‌شد. فهمیدم مال اینجاست. همه‌اش زیر سر اینجاست. جایی که نامش وطن است.

این را که فهمیدم، دیگر هیچ‌چیز نمی‌توانست مرا تسکین دهد. یادم است یک روز پیامی از یکی از دوستانم دریافت کردم که برایم نوشته بود می‌داند که من از پسش بر خواهم آمد، نوشته بود تو قوی هستی و می‌دانم که این‌ ناامیدی را پشت سر خواهی گذاشت. با خواندن آن پیام به‌شدت برآشفته و عصبانی شدم، حس کردم او هیچ درکی از وضعیت من ندارد. با عصبانیت به او جواب دادم تو از کجا میدانی من قوی هستم و از کجا میدانی از پسش بر می‌آیم. اصلاً تو چه می‌دانی چه چیزی دارد مرا رنج می‌دهد. مثل اینکه حالت خیلی خوب است و انگارنه‌انگار داری در این کشور زندگی می‌کنی. بیچاره مگر چه گفته بود که آن‌طور آماج خشم من شده بود؟ چند روز بعد تلاش کردم از دلش دربیاورم. دلجویی کنم. اما بدجور دلش را شکسته بودم و این اتفاق داشت مدام تکرار می‌شد. نه. دیگر نمی‌توانم اینجا بمانم و بگذارم این شرایط از من یک آدم ناامید و خشمگین بسازد که بقیه را به نیش کلامش می‌آزارد. من جانم به خانواده‌ام بند است. اما حس می‌کنم دارم ناخواسته آزارشان می‌دهم و باعث نگرانی‌شان می‌شوم. نمی‌خواهم چنین آدمی باشم. نمی‌خواهم یک روز به خودم بیایم و ببینم آدمی سرخورده و ناامیدم که طلایی‌ترین سال‌های زندگی‌اش را از دست داده است.»

خروج از نسخه موبایل