نماد سایت رسانهٔ همیاری

سایهٔ روزگار ما 

سایهٔ روزگار ما 

فرناز جعفرزادگان – ایران

آنچه سروده را زیبا و عریان از لودگی می‌سازد، نوعی توجه به جان کلمه، «من و آن شاعرانه» است که خود وجهی ازلی و قدسی دارد. 

شاعر، نویسنده یا هنرمند، به‌اندازهٔ توانایی، موفقیت و تأثیرگذاری‌اش در هنر مورد انتقاد قرار می‌گیرد، و همواره به انتقاد نیز می‌پردازد.

ابتهاج در «پیر پرنیان‌اندیش»، گفته‌های فراوانی در موارد بسیاری بیان کرد، و همین سبب‌ شد تا بسیاری را بر علیه خود بشوراند. انتقاد سازنده، حرفی است که بر مبانی اصولی درست، در جهت پیشبرد و بهبود به‌کار گرفته شود. گرچه انسان‌های بزرگ همیشه نقد را سازنده و هدیه‌ای ارزشمند می‌شمارند، اما ابتهاج در چهارچوب کار و هنرش بر اعتقادات خود پایبند بود. 

معیار شعر ابتهاج اوزان عروضی است که اگر این اوزان نباشد، شعر چیزی کم دارد و همین دُگم‌بودن و پافشاری‌اش بود که هرگز نتوانست شعر سپید را آن‌گونه که باید بپذیرد، و با آن در تضاد ماند. 

ابتهاج در شعرهایش به‌طرزی کلمه را طناز بار می‌آورد که بیشتر در جهت احساس و عاطفه، خودنمایی می‌کند تا در جهت بسامدهای اجتماعی که بر دیدگاه فکری و فلسفی تأثیر‌گذار باشد.

امروزه با توجه به تنوع دستاوردها در زمینه‌های مختلف، ذائقه‌ها و معیارها هم دیگرگون و متفاوت شده است. 

رولان بارت نویسندهٔ فرانسوی می‌گوید: «مؤلف دیگر مؤلف نیست، بلکه او یک بافنده است.» خواننده باید متن ادبی را از مؤلف آن جدا بداند تا فارغ از هرگونه تعصب و نگاهی، به تحلیل نوشته بپردازد، چرا که هر تجربه، آفرینشی دیگر را می‌طلبد. گاهی شعر یا نوشته چندین لایه و معنا دارد. یک اثر هنری و ادبی به نگاه و برداشتی که خواننده از آن دارد، وابسته است نه به احساسات یا ذوق نویسنده، و ابتهاج از این حیث مستثنا نبود. ابتهاج با تمام فرازونشیب‌هایی که در زندگی‌اش داشت، توانست راهی را که خود بر آن اعتقاد داشت برود بی‌آنکه به کسی در این راه باج بدهد. ابتهاج، هم در رژیم پهلوی، هم حاکمیت کنونی، جهت‌گیری و تدبیرهای خاص خودش را داشت. سایه بنا به‌گفتهٔ خودش عضو حزب توده نبود، اما عقاید توده‌ای داشت و تا پایان زندگی‌اش سوسیالیست ماند، شاید من و ما نتوانیم یک‌سری از ایده‌ها را بپذیریم، اما حداقل به‌عنوان یک انسان به عقاید هم احترام بگذاریم چرا که جهان، جهان گوناگونیِ اندیشه‌هاست، همین اندازه که شعر ابتهاج توانست در دل‌ها رسوخ کند، حدیث مردمی می‌طلبد و باقی‌اش را باید به دست زمانهٔ غدار گذاشت که تا کجا پیش می‌رود و ماندگار می‌ماند. 

در ادامه، به نقل از خاطره‌ای می‌نشینم که جانم را سال‌هایش به خود کشاند.

مردنِ عاشق نمی‌میراندش 

در چراغی تازه می‌گیراندش

گاهی یادها و خاطره‌ها دستی بر روان آدمی می‌کشد و ذهن را به شادی یا غمی رسا می‌برد؛ یادی از ابتهاج که سایه‌اش ماندگار است بر چشمه‌سار غزل و شعر.

این یاد برمی‌گردد به مهرماه ۱۳۹۳؛ تهران بودم و قرار بود حوالی غروب به منزل هوشنگ ابتهاج، در خیابان ولیعصر با آن درختان درهم‌تنیده‌اش برویم. یلدا در را باز کرد. خانه‌ای با نگاهی متحیر حواسم را در خود گریخته بود، ابتهاج با چهره‌ای بشاش و مصمم، تکیه بر عصایش ایستاده بود. تا وارد شدیم، هُری دلم ریخت، احساس کردم اُبهتی عظیم پشت آن قامت و نگاهش، ایستاده، جذبهٔ عجیبی داشت. حرف بر سر شعر بود و از ما خواست شعر بخوانیم. ابتدا غزلی خواندم و بعد دوبیتی و مثنوی، و تاریخ سُرایش هر یک از شعرهایم را هم می‌گفتم. ایشان هم مشتاق بود به شنیدن، هرگز آن لحن مشتاق ایشان را که می‌گفت «باز هم بخوانید» فراموش نمی‌کنم. بعد با کمی دلهره گفتم، اما می‌خواهم شعرهای کوتاه و سپید برایتان بخوانم. چهره در هم کشید و گفت: «ای خدا لعنتتان کند. همین شماها هستید که شعر را به اینجا رسانده‌اید.» و بعد خندید و چشمکی زد. 

من که همان از ابتدای ورود صدای تپش قلبم را می‌شنیدم، مکثی کردم و هیچ نگفتم. ابتهاج متوجه تغییر حالت من شد و گفت: «بخوان، دخترم. بخوان.» اما من حس می‌کردم صامت شده بودم و نتوانستم حرفی بزنم. ابتهاج، ابتهاج عزیز گفت: «ببین دخترم، من خودم شعر نیمایی دارم.» و از شعر نیمایی و سپید گفت، و نظرش دربارهٔ شعر امروز. دوباره گفت: «بخوان، خانم فرناز، برایم از سپیدهات بخوان تا این غروب سپید شود.» من هم خودم را البته با کمی دلهره در کلمات رها کردم و این‌بار سپید خواندم، بلند و رسا گفت: «مهم نیست، کلاسیک یا نو سراییده شود. همین‌که اندیشه و زبان خوب باشد، خودش شعر می‌شود… »

بعد از گفت‌وگوهایمان، آرام گفتم: «برویم دیگر، دیر است. استاد هم خسته شده.» ابتهاج متوجه شد و گفت:« این‌همه گفتید می‌خواهید من را ببینید، همین‌قدر بود؟» گفتم: «شاید خسته باشید، دو ساعت است اینجاییم.» یلدا سه‌تار زد و لحظه آرام گذشت… 

ابتهاج شکوه مصمم و تعصب کلمه بود در صدای غزل. 

داغ ماتم‌هاست بر جانم بسی

در دلم پیوسته می‌گرید کسی!

هرگز آن چهرهٔ عجیبْ پراُبهت و روشن‌از‌مهتاب را فراموش نمی‌کنم.

بی‌مرغ، آشیانه چه خالی‌ست

خالی‌تر آشیانهٔ مرغی

کز جفت خود جداست

آه، ای کبوتران سپید شکسته‌بال

اینک به آشیانهٔ دیرین خوش آمدید

اما دلم به غارت رفته‌ست

با آن کبوتران که پریدند

با آن کبوتران که دریغا

هرگز به خانه بازنگشتند

یاد و نامش بر کوه کلمات پایدار باد.


عکس هوشنگ ابتهاج، از رومیسا مفیدی

خروج از نسخه موبایل