نماد سایت رسانهٔ همیاری

در جست‌و‌جوی بهشت – اینجا راه نجاتی نیست

در جست‌و‌جوی بهشت - اینجا راه نجاتی نیست

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

توی ترافیک شدید اتوبان همت گیر افتاده‌ام. همت همیشه ترافیک است، اما بعضی روزها مثل امروز ترافیکش کلافه‌کننده است و غیرقابل‌تحمل. در آن ترافیک، بازار بچه‌هایی که اسپند دود می‌کنند، گل و فال می‌فروشند یا شیشه پاک می‌کنند، حسابی داغ است. دختربچه‌ای حدوداً ده‌ساله با شیشه‌پاک‌کن و دستمال به ماشینم نزدیک می‌شود و تا می‌خواهم بگویم نه، با چابکی شیشهٔ جلو ماشین را خیس کرده و شروع به پاک‌کردن می‌کند. به او می‌گویم من پول نقد همراهم ندارم. حالا چکار کنم؟ چرا قبل از پاک‌کردن نپرسیدی؟ دخترک اخم‌هایش در هم می‌رود. مسافرم که تا آن لحظه ساکت بوده است، اسکناسی پنج‌هزارتومانی به من می‌دهد تا به دختر بدهم. دخترک اسکناس را می‌گیرد و زیر لب غُر می‌زند که کم است. مسافرم پسر جوانی است که از لحظهٔ سوارشدن تا آن لحظه کلامی حرف نزده و فقط از پنجره بیرون را تماشا می‌کرد. اما در آن لحظه وقتی دخترک می‌رود، مُهر سکوت از لب برداشته و شروع به حرف‌زدن می‌کند:

«دیدید چقدر زیبا بود. این بچه هر جای دنیا متولد می‌شد، شاید سرنوشت بهتری منتظرش بود. اما در اینجا هیچ امیدی برایش نیست. اینجا درصد آدم‌هایی که بتوانند از فقر خلاص شوند و زندگی خوبی برای خودشان بسازند، خیلی کم است. این دختر پشت همین ترافیک بزرگ خواهد شد. حالا شیشه پاک می‌کند، البته شاید مواد هم بفروشد و شیشه‌پاک‌کردن برای رد‌گم‌کنی باشد، شنیده‌ام این‌ها بیشترشان موادفروش‌اند و زیر دست رئیس‌ها کار می‌کنند. آخر شب تمام پول‌هایشان را رئیسشان می‌گیرد. برای همین می‌گویند نباید بهشان پول داد. اما مگر دل آدم طاقت می‌آورد؟ این دختر چند سال دیگر که بزرگ شد به تن‌فروشی روی می‌آورد. امیدوارم این‌طور نشود، ولی احتمالش زیاد است. چطور می‌خواهد خودش را از این منجلاب نجات دهد. مگر معجزه شود. نه! هیچ راه نجاتی نیست. برای همین من دارم تلاشم را می‌کنم به هر جان‌کندنی که شده بروم. برای خلاصی از این فقر وحشتناکی که همیشه با آن جنگیده‌ام، اما اینجا و در این خاک هرگز نتوانستم از آن خلاص شوم. اگر مادر بالای سرم نبود، شاید من هم الان توی چهارراه‌ها شیشه پاک می‌کردم.»

از توی آینه نگاهش می‌‌کنم. خیلی جوان است؛ صورت استخوانی و چشم‌های درشت و پُرازغم. انگار تمام غم‌های دنیا را ریخته باشند توی چشم‌هایش. در عین اینکه غم دارد، عصبانی هم است. یعنی صدایش در عین آرام‌بودن، عصبانی ست. با من حرف می‌زند، اما حس می‌کنم انگار دارد با خودش حرف می‌زند.

«پدرم معتاد و بیکار بود و مادرم از کارگری در خانه‌های مردم تنها می‌توانست شکممان را سیر کند. یک‌بار که اجاره‌خانه‌مان چند ماه عقب افتاده بود و کاسهٔ صبر صاحبخانه لبریز شده بود، تمام وسایل خانه را داخل کوچه ریخت. هوا سرد بود و باران می‌بارید. خواهرانم گریه می‌کردند. مادرم مستأصل، تنها به صاحبخانه التماس می‌کرد که فرصتی بدهد تا اجاره‌خانه را بپردازیم. پدرم هم که طبق معمول رفته بود جایی تا با رفقایش خودش را بسازد. در آن لحظه حس کردم من کسی هستم که باید از خانواده مراقبت کند. آن روز فقط چهارده سال داشتم. به‌سمت مرد صاحبخانه حمله کردم، اما او مرا به گوشه‌ای هل داد و به زمین افتادم. تمام لباس‌هایم از آب باران خیس شد. مادرم مرا در آغوش گرفت. آن شب پدرم نیامد. ما به خانهٔ همسایه پناه بردیم و اگر زن همسایه دلش نمی‌سوخت و پناهمان نمی‌داد، باید در باران و سرما شب را به صبح می‌رساندیم. در آن شب زمستانی، با اشک‌های مادرم و کتکی که از مرد صاحبخانه خوردم، دیگر کودکی‌ام تمام شد. به خودم قول دادم که تمام تلاشم را بکنم تا به پول و ثروت برسم. اینکه نگذارم مادرم و خواهرانم دیگر چنین لحظه‌ای را تجربه کنند. مدرسه را ول کردم و مشغول کار شدم.»

بغض گلویم را فشار می‌دهد. حس می‌کنم دست‌هایم جان ندارد تا دنده را عوض کند. حس می‌کنم جلویم را نمی‌بینم. می‌دانم داستان فقر و سختی آدم‌ها چیز جدیدی نیست و ما هر روز در جامعه بارها و بارها با آدم‌های فقیر و مستأصل مواجه می‌شویم. ولی حکایت آن پسر فرق می‌کرد. به من نزدیک است. آن‌قدر نزدیک که عصبانیت و لرزش صدایش می‌خورد توی صورتم. غمی که در چشم‌های درشت و زیبایش بود و رنجی را که بر شانه‌هایش حمل می‌کرد، با تمام وجودم حس می‌کردم. این رنج داشت به من منتقل می‌شد. این رنج کل اتمسفر ماشین را پر کرده بود و داشت بندبندم را از هم می‌پاشید. صدایش، که رنجش را روایت می‌کرد، انگار از دوردست‌ها می‌آمد:

«به‌عنوان شاگرد تعویض‌روغنی در یک تعمیرگاه مشغول کار شدم. اتاقی اجاره کردیم و موقتاً با مادر و سه خواهرم آنجا ساکن شدیم. اما به مادرم قول دادم که به‌زودی برایش خانهٔ خوبی اجاره خواهم کرد. بعد از دو سال توانستم خانه‌ای کوچک اجاره کنم. روز و شب کار می‌کردم. پدرم هم رفته بود و گُم‌وگور شده بود که خداراشکر هنوز هم پیدایش نیست. امیدوارم مُرده باشد. پدر نبود. آینهٔ دق بود. بلای جانمان بود و مایهٔ ننگ. چند سال گذشت و من حسابی سرم به کار خودم بود تا اینکه اتفاقی افتاد و زندگی‌ام را زیرورو کرد. روزی دختری جوان و زیبا با ماشینی مدل‌بالا وارد تعمیرگاه شد. آن روز وقتی روغن ماشین بی‌ام‌و آن دختر جوان را تعویض کردم، به او نگاه کردم. دلم لرزید. خیلی زیبا بود. او هم چند لحظه به من نگاه کرد و حتماً پشت سیاهی روغن چشم‌های درشت و صورت استخوانی‌ام توجهش را جلب کرد. چون با خنده گفت: زاویهٔ فک زدی؟ پرسیدم چی؟ خندید و جواب داد: هیچی. خوش به‌حالت چه زاویهٔ فکی داری. من این را به حساب تعریف گذاشتم. چند وقت بعد به بهانهٔ تعویض فیلتر هوا آمد. آن روز شماره‌اش را به من داد. من در آسمان‌ها سیر می‌کردم. هر کاری داشت به من می‌گفت و برایش انجام می‌دادم. به من می‌گفت جوجهٔ من

رابطه‌مان این‌طور بود که او هر کاری داشت به من می‌گفت و من با سر برایش انجام می‌دادم. چند بار هم رفتیم شام خوردیم. فقط همین. اما من روزبه‌روز عاشق‌تر می‌شدم. یک روز به من گفت تو اگر خارج بودی با این چشم‌ها و زاویهٔ فک محشرت می‌توانستی مدل معروفی شوی. حیف که اینجایی. فکر می‌کردم او هم مرا دوست دارد و شرم و حیا نمی‌گذارد اعتراف کند. پنج سال از من بزرگ‌تر بود. چند ماه از این ماجرا گذشت تا اینکه ماجرای عاشقی‌ام را برای مادرم بازگو کردم، ولی مادرم آن‌قدر خندید که اشک از چشمانش سرازیر شد. او گفت: آخر تو چگونه عاشق دختری پولدار و بزرگ‌تر از خودت شده‌ای؟! ولی من چیزی نمی‌فهمیدم و با التماس به مادرم گفتم مطمئن‌ام او هم عاشق است و مرا دوست دارد، فقط کافی است شما با او تماس بگیرید!

بالاخره مادرم در برابر اصرار‌های من کوتاه آمد و با او تماس گرفت، اما ناگهان چهرهٔ مادرم در هم فرو رفت و من صدای توهین‌ها و تمسخرهای او را کاملاً می‌شنیدم. مادرم با چشمانی اشک‌بار و در حالی که به‌شدت عذرخواهی می‌کرد، گوشی تلفن را گذاشت. به من نگاه کرد و گفت همین را می‌خواستی؟ بدبخت، او تو را برای دربانی‌اش هم قبول ندارد. چقدر ساده‌ای تو. گفت پسر شما پادو من بوده است. آن روز، شکستم. جوری شکستم که بیان‌کردنی نیست. اما بعد از مدتی که توانستم خودم را جمع کنم، تصمیم گرفتم به‌هر قیمتی شده پولدار شوم. آن‌قدر پولدار که دخترهایی مثل او هرگز نتوانند آن‌طور مسخره‌ام کنند. یکی از بچه‌های تعمیرگاه پارسال رفت آلمان. با همین شغل مکانیکی درآمدی عالی آنجا دارد. حتی تصمیم گرفته برود دانشگاه و درسش را هم بخواند. می‌گوید آنجا مثل ایران نیست. به کارکردن خیلی بها می‌دهند و اگر آدم تلاش کند، محال است موفق نشود. در حالی‌که اینجا این‌طور نیست. یعنی هر چقدر هم تلاش کنی، ممکن است به هیچ‌جا نرسی و در نهایت همیشه هفتت گرو هشتت باشد. من اینجا با تعمیرکاری به جایی نمی‌رسم. اما آنجا چرا. تازه رفیقم می‌گوید آنجا واقعاً کار عار نیست و این‌طور نیست که کسی به‌خاطر نوع کارش تحقیر شود. مثل آن دختر که مرا آن‌طور تحقیر کرد و باعث شد از نظر روحی واقعاً آسیب ببینم.»

می‌پرسم او که آن‌قدر وابسته به مادر و خواهرانش است، فکر نمی‌کند با رفتنش آن‌ها تنها بمانند یا پدرش برگردد و آن‌ها را اذیت کند. واقعاً حس می‌کنم دارم با برادر کوچک‌ترم حرف می‌زنم. دوست دارم بهترین تصمیم را برای زندگی‌اش بگیرد. جواب می‌دهد:

«نه. نگران نیستم. مادرم زن محکمی است. از روزی که گفتم تصمیم دارم بروم، دارد مرا تشویق می‌کند که زودتر کارهایم را انجام بدهم و بروم. می‌خواهم ویزای کار بگیرم. آنجا از نیروهای جوان استقبال می‌کنند. مادرم زن بسیار قوی‌ای است. خواهرانم گریه می‌کنند که نروم. اما مادرم به آن‌ها نهیب می‌زند. می‌گویم من می‌روم و شماها را هم می‌برم. آنجا زندگی مرفهی برای مادر و خواهرانم می‎سازم. اگر هم دوست نداشتند بیایند، همین‌جا هر چه بخواهند برایشان فراهم می‌کنم. گاهی می‌روم محله‌های بالاشهر. محله‌های زیبا را انتخاب می‌کنم و به خانه‌های آنجا نگاه می‌کنم. حتی کوچه‌ای را که قرار است برایشان خانه بخرم، انتخاب کرده‌ام. البته دلم می‌خواهد بیایند پیش خودم. اما مادرم می‌گوید هیچ‌جا برایش وطنش نمی‌شود. نمی‌دانم چه علاقه‌ای به ماندن در جایی دارد که در آن جز بدبختی و مصیبت ندیده است.»

آدم بعضی مسافرهایش را بیشتر دوست دارد و او از آن دسته مسافرهایی است که می‌دانم پس از رفتنش هم در ذهنم به زندگی‌اش ادامه خواهد داد. نگرانش می‌شوم و مدام فکر می‌کنم آیا توانست به رؤیاهایش تحقق ببخشد؟ موقع پیاده‌شدن لبخند می‌زند و می‌گوید:

«ماشینتان نیاز به سرویس دارد. خیلی سروصدا می‌کند. اگر خواستید، بیاورید تعمیرگاه تا نگاهی بهش بیندازم. تا نرفته‌ام بیاورید که خودم برایتان درستش کنم.»

آدرس تعمیرگاه را می‌دهد و می‌رود. می‌دانم دلم برایش تنگ خواهد شد.

خروج از نسخه موبایل