نماد سایت رسانهٔ همیاری

در جست‌و‌جوی بهشت – شهر بزرگ

در جست‌و‌جوی بهشت - شهر بزرگ

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

حکایت زیر، حکایت آشنای دو زن تنهاست که خسته از بی‌پناهی و خسته از احساس ناامنی ابتدا از شهر کوچکشان به تهران کوچ کردند. آمدند به تهران تا خیلی چیزها را پشت سر بگذارند. اما دیدند برای رسیدن به آن امنیتی که ضامن زندگی‌شان باشد باید از این مرزها عبور کنند و فراتر بروند. حکایت دو خواهر. خواهرِ بزرگ‌تر در یک عصر بارانی اسفندماه سوار ماشینم شد. آن‌قدر خسته بود و محتاج به حرف‌زدن که دقایقی بعد از سوارشدن سفرهٔ دلش را گشود.

خسته شده بود از حقوق بخورونمیر شرکت. سه ماه حقوق نمی‌دادند. بعد خُردخُرد می‌دادند. از بی‌پولی و بی‌کَسی خسته بود. کابوس مدامش این بود که نتوانند پول روی رهن خانه بگذارند و سال بعد باید به جای کوچک‌تر و در محله‌ای پایین‌تر، نقل‌مکان می‌کردند. هر سال هم قیمت رهن بالاتر می‌رفت و پول آن‌ها کمتر می‌شد. یک روز به خودشان می‌آمدند که دیگر هیچ پولی نداشتند. مثل همان زنی که توی گزارش تلویزیونی باهاش مصاحبه کرده بودند. همانی که توی گرم‌خانه‌های اطراف شهر می‌خوابید و از سر ناچاری بچه‌اش را سر راه گذاشته بود؛ صورت زن را شطرنجی کرده بودند. می‌گفت فکرش را هم نمی‌کرده که یک روز کارش به اینجا بکشد. همیشه همین است. هیچ‌کس نمی‌تواند حجم بدبختی پیش‌ِ رویش را پیش‌بینی کند. آن شب خیلی ترسید، ولی دو روز بعد وحشتش به اوج رسید و فکر کرد که باید کاری کند. فهمید هیچ امنیتی اینجا نیست. نه اقتصادی و نه اجتماعی. هیچ نهادی نبود که از او و خواهرش حمایت کند. دو زن تنها در این مملکت بی‌دروپیکر. او مسئول محافظت از خواهرش بود. آیا اینجا می‌توانست؟ هر وقت می‌رفت سوپرمارکت، استرس می‌گرفت. از قیمت‌هایی که روزبه‌روز بالاتر می‌رفت و درآمدی که روزبه‌روز پایین‌تر.

یک روز که از سر کار برمی‌گشت، و باران شدیدی می‌بارید، جلوی ایستگاه اتوبوس، زنی که صورتش زیر سیاهی چرک مشخص نبود، داشت گدایی می‌کرد. لباس‌هایش پاره بود و از زیر گردن تا خط پستان‌هایش برهنه بود. تمام وجود زن خیس بود. اما انگار سرما را حس نمی‌کرد. نمی‌لرزید، فقط مثل نواری ضبط‌شده تکرار می‌کرد: «کمک کنید. بچه‌هایم دارند از گرسنگی تلف می‌شوند. کمک کنید.» 

به شست پاهای زن نگاه کرد که از کفش پاره‌اش بیرون زده بود. زیر ناخن‌هایش چرک چندماهه کَبَره بسته بود. دور انگشت‌هایش قاچ‌قاچ شده و از میانشان خون بیرون زده بود. به آن‌ها نزدیک شده بود. زنی دیگر داد زده بود: «گم شو اون‌ور.» 

او یک اسکناس هزار تومانی به زن گدا داد و با سرعت زیر آن باران شروع به دویدن کرد. آن‌قدر دویده بود تا بوی زن از مشامش بیرون برود. اما بی‌فایده بود. بویِ نای زن تا ماه‌ها توی مشامش ماند. حتی یک شب خوابش را دید. خواب دید که سیل آمده، زن و بچه‌اش را آب دارد می‌برد. او دنبالش دویده بود. می‌خواست نجاتش دهد. اما آب آن‌ها را برده بود. می‌ترسید. می‌ترسید یک روز خودش به آن روز بیفتد. به خواهرش می‌گفت: «هرچه بدبختی سرمان آمده به‌خاطر زندگی توی این کشور بی‌دروپیکر است.»

بعد از فوت پدرشان خانهٔ کوچک و قدیمی‌شان را فروختند. آمدند به تهران. به خواهرش گفته بود دو دختر مجرد و تنها مگر می‌توانند از دست حرف مردم توی آن شهر کوچک زندگی کنند؟ پایشان را چپ یا راست بگذارند، انگشت‌نما می‌شوند. این هم از بدبختی‌های این مملکت بود. وگرنه در کشورهای جهان اول چه کسی کار دارد که دیگری چطور زندگی می‌کند. زنِ تنها و مردِ تنها ندارد. آنجا مهم انسان است و لاغیر. 

برای خواهرش از چشم‌انداز زیبای آینده گفته بود. اینکه زندگی توی تهران پر از هیجان و ماجرا است. می‌خواست برود پی رؤیاهایش. تحقق رؤیاهایش در آن شهر کوچک و خشک برایش غیرممکن بود. اما تهران آغوشش را برای او باز کرده بود. می‌توانست مجسم کند که توی آن شهر چقدر می‌تواند آزاد و رها زندگی کند. برای خواهرش از این رهایی گفته بود. از این تغییر بزرگ. از شانس‌هایی که منتظرشان بود. از خوشبختی‌ای که داشت برایشان دست تکان می‌داد. اما تهران برایش بیش از هیجان، استرس و فشار کاری به‌دنبال آورد. هر چه کار می‌کرد و می‌دوید به هیچ‌جا نمی‌رسید. در نهایت با خودش گفت توی این مملکت هر جا بروی آسمان همین رنگ است.

بارها خودش را سرزنش کرده بود که چرا به تهران آمدند. از همان اول باید از این کشور می‌رفتند. اما پله‌پله. اول به تهران آمدند. زندگی در یک شهر بزرگ را تجربه کردند و حالا می‌توانست به رفتن فکر کند. خودش و خواهرش را نجات دهد. کارش کشیده بود به مشت‌مشت قرص اعصاب خوردن. حقوق اداره کفاف زندگی‌شان را نمی‌داد. به‌سختی زندگی می‌کردند. قید خیلی از چیزها را باید می‌زدند. پس کِی می‌خواستند جوانی کنند؟ پس شروع کرد کنارش فالِ‌ قهوه‌ گرفتن. از قبل بلد نبود. یک روز صبح از خواب بیدار شد و با خودش گفت شروع می‌کنم به فال‌گرفتن. همه می‌گفتند فالش ردخور ندارد. هر چه می‌گوید، درست از آب درمی‌آید. خودش توی دلش به آن آدم‌ها می‌خندید. بیشتر از روزی دو سه نفر فال نمی‌گرفت. فال قهوه را از هیچ‌کس یاد نگرفته بود. به شکل‌ها نگاه می‌کرد و من‌درآوردی یک چیزهایی می‌گفت. خب همهٔ فال‌ها شبیه هم بودند. حرف‌هایی را که فال‌گیرها به خودش زده بودند، به‌یاد می‌آورد. «دو تا راه برایت افتاده. یکی روشن و یکی تاریک. منتظر خبری هستی. تا دو وعدهٔ دیگر بهت می‌رسد. زنی موذی توی زندگی‌ات است. دشمن زیاد داری. یک هدیه گیرت می‌آید. برایت جابه‌جایی افتاده. یک سفر دریایی داری. زنی دعایت می‌کند. نذری داری که باید ادا شود و… »

شکل‌ها را هم می‌گفت. مثلاً می‌گفت برایت ماهی افتاده که نشانهٔ شادی زودگذر است. اسب افتاده که رسیدن به آرزوست. قلب افتاده که می‌شود رابطهٔ عاشقانه. شکل‌ها را به مشتری‌ها نشان می‌داد. خیلی‌ها ماهی دوبار می‌آمدند. اسمش را عوض کرده بود و گذاشته بود رعنا. آوازهٔ رعنای فال‌گیر که همهٔ حرف‌هایش راست است، آن دور و اطراف پیچیده بود. حالش از خودش به‌هم می‌خورد. می‌خواست درست و درمان زندگی کند. یک زندگی خوب و محترمانه. ازدواج با یک مرد محترم. تنها رؤیایی که نداشت تبدیل‌شدن به رعنای فال‌گیر بود.

یک روز خواهرش رفته بود جایی برای مصاحبهٔ کاری. توی روزنامه یک آگهی مربوط به شرکتی تبلیغاتی دیده بود که کارمند تایپیست می‌خواست.

خواهرش رفت و اتفاقی هولناک افتاد. از سر کار که برگشت، چشم‌های گریان خواهرش را دید. خودش را انداخته بود توی بغلش. مدتی طول کشید تا از بین هق‌هق‌هایش بفهمد ماجرا چیست. گویا رئیس شرکت در اتاق را بسته و گفته بود من نقاش‌ام. گفته بود بیا مدل نقاشی من شو. گفته بود مدت‌هاست دارم دنبال یک هیکل بی‌عیب‌ونقص می‌گردم که برهنه نقاشی‌اش کنم. حالا شما همان مدلی هستی که مدت‌ها منتظرش بودم. خواهرش از ترس لرزیده بود. رئیس گفته بود لباس‌هایت را دربیار تا برهنه ببینم‌ات و مطمئن شوم که انتخابم درست است. خواهرش افتاده بود به گریه و التماس. رئیس گفته بود ساعت ناهار است و تمام کارمندها رفته‌اند بیرون برای نهار. هر چه گریه کنی، بی‌فایده است. اگر فقط بلوزت را دربیاوری، کار خوبی توی دفتر بهت می‌دهم. نیازی هم نیست کار سخت تایپ را انجام بدهی. اگر مدل برهنه‌ام بشوی، بیشتر از همه بهت حقوق می‌دهم. اگر بیشتر با من راه بیایی که… آمده بود سمت خواهرش. روسری را از سرش باز کرده و همان وقت خواهرش به پنجره باز نگاه کرده بود. با حرکتی سریع خیز برداشته بود به‌سمت پنجره تا خودش را پایین بیندازد که رئیس از پشت گرفته بودش و با غیظ گفته بود: «دخترهٔ دهاتی بی‌جنبه.»

در را باز و پرتش کرده بود بیرون. خواهرش حالش بد شد. حملهٔ هیستریک شدید بهش دست داد. قلبش گرفت. نفهمید چطور او را رساند بیمارستان. گفتند حملهٔ عصبی شدید است. دو روز بستری‌اش کردند و با یک پلاستیک بزرگ قرص‌های اعصاب و روان برگشت خانه. از بیرون‌رفتن ترس داشت. رفتند شکایت کنند. ازشان مدرک خواستند. با خودش گفت چه کسی اینجا به حرف دو زن تنها گوش می‌دهد؟ توی کشوری که مردها همه‌کاره‌اند. حال خواهرش روزبه‌روز بدتر می‌شد. او تصمیم گرفت خواهرش را بردارد و فرار کند. می‌خواستند بروند باکو، چون ترکی بلد بودند. به خواهرش گفته بود: «مرا ببخش. هر کاری کردم برای راحتی تو بود. خواستم بیایی یک شهر بزرگ. آینده‌ات خوب شود. جبران می‌کنم. نمی‌گذارم دغدغه داشته باشی. زندگی راحتی را که به تو قول داده بودم، برایت فراهم می‌کنم. به روح پدر قسم می‌خورم.»

و همان وقت نشسته بود و فکر کرده بود تمام این بدبختی‌ها به‌خاطر آن است که اینجا هستند. باکو را انتخاب کرد. تا این شهر بی‌دروپیکر کارتُن‌خوابشان نکرده بود، هر چه را برایشان مانده بود، برمی‌داشت، دست خواهرش را می‌گرفت و می‌رفت.

حس می‌کرد اینجا خودش و خواهرش مسموم شده‌اند. دیگر نمی‌توانست هوای اینجا را تحمل کند. مطمئن بود این سم فقط با رفتن از تنشان پاک خواهد شد. 

خروج از نسخه موبایل