نماد سایت رسانهٔ همیاری

پوسترهای دوپولی – داستان کوتاهی از محمد محمدعلی

پوسترهای دوپولی - داستان کوتاهی از محمد محمدعلی

محمد محمدعلی – ونکوور

چه‌بسا توضیحی واضح:

داستان «پوسترهای دوپولی» با فوت ابوالحسن بنی‌صدر آمد جلوی چشمم. یادگاری است از نیمهٔ اول دههٔ ۱۳۶۰ که چون امکان چاپ در آن مقطع حساس را نداشت، سال‌ها بعد در مجموعه داستان «بازنشستگی و داستان‌های دیگر» به‌چاپ رسید. حالا در ویرایش جدید زبانی و نه ساختاری، گویی بهانه‌ای شده است برای راقم سطور تا هم یادی کند از آن شخصیت کارمند که از خود نماد و شمایی و شمایلی ساخته بود از ابولحسن بنی‌صدر، رئیس‌جمهورِ روبه‌افول، چرا که بر حسب تصادف هم‌ شکل او بود و هم با اختلاف ده سال با او در یک روز و یک ماه به‌دنیا آمده بود.

داستان، روایتی و به‌تعبیری گزارشی است سرراست و کلاسیک از شخصیتی به‌ظاهر شوخ و شنگ، اما به‌شدت زخم‌خورده که علاوه بر فقر آشکار، آونگان بود بین واقعیت و رؤیا. بین آنچه که انتظار داشت و آنچه که می‌دید. گرفتار در آغاز جداسریِ مردمی که روزی اکثریتشان یک‌صدا ندای مرگ بر شاه سر می‌دادند و حالا در آن چند‌دستگی‌های خشونت‌بارِ آنان که بر مسند نشستند، دنبال جذب خودی‌ها و در پی حذف غیرخودی‌ها بودند. نثر روایت کماکان مهر و نشان آن سال‌های دیر و دور دارد. یادگاری است از نوع نگاه و تسلیم به واقعیت جاری. برگی است مستندگونه از تاریخ پر فراز و نشیب مردمی دل‌بسته یا دل‌زده از آن پوسترهای دوپولی در روزهای پر شر و شور دو سه سال اول انقلاب که آهسته می‌رفت تا آزادی را از استقلال جدا کند.

* * * * *

صداقتی، همین‌که کارت حضور و غیابش را زد، با لب‌های غنچه‌شده و سبیل دُم‌موشی برگشت رو به نگهبان مکتبی تو اتاقک شیشه‌ای و سبیلش را جنباند و او خندید. تا برسد حوالی آسانسور، از ناکجایی در طبقهٔ همکف شنید «صد‌درصدی‌ها را می‌گیرند!» قهقههٔ بلندی زد بی‌آنکه صاحب صدا را دیده باشد. 

خانمی از همکاران اداری، جلوتر از او دکمهٔ آسانسور را زد. با دیدن صداقتی از ترس خندهٔ بی‌امان حوالی اتاقک نگهبانی به کفش‌هایش خیره ماند. آسانسور آمد و به‌محض سوار‌شدن، صداقتی گفت: «اگر همهٔ صد و پنجاه پرسنل این سازمان، زن و مرد، از جمله‌ شما خانم علی‌نژاد، یکدل و یک‌صدا مدرک سیکل مرا فوق لیسانس یا دکترا قبول کنند، من هم قول می‌دهم در انجام وظایف ریاست‌جمهوری دیگر این دوریالی‌های پهن‌شده را به‌جای ده‌ریالی به شما و دیگر کارمندها و کسبهٔ محل قالب نکنم!» 

آسانسور در طبقهٔ پنجم ایستاد، آن خانم گفت: «علی‌زاده هستم جناب رئیس‌جمهور، چون روسری پوشیدم نشناختی!» و قهقهه‌زنان بیرون رفت. صداقتی هم در طبقهٔ هفتم پیاده شد. امروز هم مثل روزهای دیگر زود آمده بود و کسی را در راهرو ندید. بعد از باز کردن پنجرهٔ اتاق، مثل همیشه چند نفس عمیق کشید و کش‌وقوسی به بازوها و کمر باریکش داد. شیشهٔ قطور عینکش را با قاب‌دستمالی سبز پاک کرد. به تیره‌ترشدن آن خندید. یاعلی گفت و به آبدارخانه رفت. در غیاب آبدارچی، توی سماور آب ریخت و دوشاخه را زد به برق. به اتاقش برگشت. مثل همیشه پرونده‌های ارسالی از دبیرخانه را در دفتر روزانهٔ قسمت ثبت کرد. سهم خودش و دیگر کارشناسان و کارگزین‌ها را روی میزشان گذاشت. 

بعد از مرور مواد و مستندات قانونیِ پرونده‌های خودش، طبق عادت با یک دوریالی پهن‌شده که همیشه چندتایی در جیب داشت، شیر یا خط انداخت. هرچند پشت و روی صاف و صیقلی سکه هیچ رهنمودی از خوبی و بدی یا برنده و بازنده نمی‌داد. بسم‌الله‌گویان، اولین پرونده را جلو کشید. هنگام کار، چشمان درشت و سیاهش حتی از پشت عینک نمره‌بالا حاکی از مقاومتی جانانه بود مقابل خستگی و بی‌خوابی ممتد. 

چهره، چهرهٔ مردی پنجاه‌ساله بود، شاید هم بیشتر، در حالی‌‌که سی و هفت سالش تازه تمام شده بود. با دیدن تعداد وراث پروندهٔ زیر دستش، زیر لب گفت: «خدایا اگر من به گناه و ثواب فکر نمی‌کردم و زود صاحب زن و بچه نمی‌شدم، بدبخت‌تر از اینی که هستم بودم؟» 

استغفارگویان، پروندهٔ قطور خاک‌گرفته را کنار زد و با دستان کثیف از پشت میز پا شد. جلو آینه دست‌شویی، بعد از شستن دست و صورتش، موهای سرش را مثل همیشه رو به بالا شانه زد. نوک سبیل‌هایش را باز هم به‌شکل دُم‌موشی درآورد تا کاملاً شبیه رئیس‌جهمور محبوبش شود. صابون‌به‌دست در میکروفونش گفت: «مردم شریف جان‌برکف گول‌خورده، بدانید و آگاه باشید که منِ روستازادهٔ یک‌لاقبا، در زمان شاه ملعون آمده بودم این سازمان تا آبدارچی یا آشپز سالن غذاخوری شوم، ولی به‌لطف الهی و کمک همکارهای خوبم، طی هفت سالِ پرتلاش، هم مدرک سیکل گرفتم، هم از طبقات زیرزمین بایگانی و اندیکاتورنویسی به‌جایی رسیدم که حالا در قسمت کارشناس‌ها و کارگزین‌ها مشغول کارم. مثل دیگر همکارها اغلب مواد قانونی مربوط به امور استخدامی و بازنشستگی را از حفظ می‌دانم. اما با کمال تأسف به‌اطلاع می‌رسانم، بنا به پاره‌ای ملاحظات آشکار و پنهان، دیوارم از بقیهٔ همکارهای مشابه خودم کوتاه‌تر است و کماکان موظف‌ام مثل کارمندهای دون‌پایه، علاه بر وظیفهٔ خودم، کار ثبت و ضبط پرونده‌های قسمت را انجام بدهم. حالا ای ملت شریف جان‌برکف دماغ‌سوخته، چنانچه تمایل دارید از من پشتیبانی کنید، بی‌هیچ منت و اما و اگری، عصرها یا شب‌ها مرا ببرید آشپزی مجالس عزا و عروسی، یا یک پیکان به من قرض بدهید تا با آن مسافرکشی کنم. چون من صاحب پنج‌ سر عائله هستم و در این بازار پررونق خودی و غیرخودیِ حاصل از جنگ تحمیلی، از پس همین زندگی بخورونمیر برنمی‌آیم.» همین‌که صابون از دستش لیز خورد، قهقهه‌زنان از مردم فاصله گرفت و برگشت به حالت عادی. صابون را گذاشت سر جایش و با دیدن چهرهٔ خسته و غم‌زدهٔ غریبه و آشنا در آینه، به‌ خود نوید داد که از این ستون به آن ستون فرج است به حول و قوهٔ الهی.

مرزبانی، اولین کسی بود که سر وقت اداری آمد؛ سرتاس و چانه‌باریک، کارکن و وظیفه‌شناس. پس از او فرهادی پیدایش شد. با چشمانی همیشه‌متعجب و زبانی پرسشگر. نفر بعدی آینه‌چی بود. میانه‌سالی میانه‌رو با انبوهی موهای سفید و ریش جوگندمیِ دو‌سه‌روزنتراشیده. تا آقای دره‌چمنی، رئیس قسمت، بیاید، صداقتی با استکان خالی پشت میز بزرگ و تازه‌خریداری‌شدهٔ او ایستاد. در میکروفون با صدایی برآمده از مخرج گلو گفت: «همچین نباشد که برپاکنندگان بساط خودکامگی از قانون فراری شوند. این پذیرفتنی نیست که مسئولی یا مسئولانی در حضور مردمِ همیشه‌درصحنه غربی‌مآبانه ساز مخالف مصالح عمومی بزنند!»

در اوج تشویق همکاران او چند جملهٔ من‌درآوردی دیگر گفت. ناگهان انگار که خطری احساس کرده باشد، از پشت میز کنار آمد. مثل رئیس‌جمهور طوری با لب‌های غنچه‌شده لبخند زد که خطی اریب روی گونه‌هایش نقش بست. آقای دره‌چمنی با کفش وطنی و کاپشن آمریکایی آمد؛ با ریش بلند و موی کوتاه. پس از هشت سال ترک تحصیل در بحبوحهٔ انقلاب دیپلم گرفته بود و حالا گویا دانشجو بود. خانم قمصری که میزش نزدیک در اتاق بود، در مرخصی استحقاقی به‌سر می‌برد. همه غیر از صداقتی، روزنامه و مجله‌ای روز میزشان پهن کردند. آقای دره‌چمنی ضمن خوردن صبحانه، بخشنامه‌ای می‌خواند و انگار تمایلی نداشت کسی آن را ببیند.

آینه‌چی روزنامه را کنار گذاشت: «نکند همین روزها حلوای رئیس‌جمهور محبوب را بار بگذارند؟»

دره‌چمنی بخشنامه رو تو کشو میزش گذاشت: «ایشان فرنگی‌مآب‌اند و از افکار عمومی مملکت شناخت و سررشتهٔ کافی ندارند.»

فرهادی مجله را بست: «زمانی ایشان فلسفهٔ شرق و غرب را قِرقِره می‌کردند، حالا راستی به رئیس‌جمهور چقدر حقوق می‌دهند که باید هر روز تنش بلرزد؟»

صداقتی: «خواهش می‌کنم از میزان حقوق من حرف نزنید که مایهٔ خجالت است.»

دره‌چمنی: «ایشان تغییر رویه ندهند، عنقریب… »

صداقتی: «همهٔ ما رفتنی هستیم. اول هم من. انا الله و انا الیه راجعون. ولی رفتن داریم تا رفتن.»

دره‌چمنی از کیف بزرگش، پرونده‌ای قطور بیرون آورد و به صداقتی دستور داد که بدهی خدمات غیررسمی آن را محاسبه کند. صداقتی با اکراه پا شد و پرونده را از روی میز دره‌چمنی برداشت. خیره به دو قاب عکس بالای سر او گفت: «اجازه می‌دهید قاب عکس خودم را بزنم تو آبدارخانه؟» فرهادی متعجب نگاهش می‌کرد که آینه‌چی گفت: «تا آن روی آقا بالا نیامده، کار پروندهٔ سفارشی را تمام کن.»

آبدارچی پیر، لنگان‌لنگان آمد و بی‌سلام‌وعلیک شروع کرد به پخش‌کردن استکان‌های چای. یکی هم روی میز خانم قمصری گذاشت که هیچ پرونده‌ای روی آن نبود. هنوز همه جذب ورود و خروج مکانیکی و رُبات‌وار آبدارچی بودند که در اتاق باز شد و آقای اسحاقی، بزاز دوره‌گرد، آمد؛ قدبلند و چهارشانه. بعد از احوالپرسی با همه، پشت میز خانم قمصری نشست. آلبوم پارچه‌های ایرانی و خارجی و دفتر وصول اقساط را گذاشت جلوش. در حال خوردن چای زیرچشمی صداقتی را می‌پایید بلکه او سرش را از روی پروندهٔ زیر دستش بلند کند.

اسحاقی: «بنی‌صدر صددرصدی شده ده‌درصدی.»

دره‌چمنی: «فکر می‌کردم اقلیت‌های دینی باید طرفدارش باشند!»

صداقتی: «اسحاقی جان! ببخش که این ماه نفت نفروختیم و عایدی نداشتیم. انشاءالله ماه دیگر.»

اسحاقی: «جسارت می‌کنم جناب رئیس‌جمهور! اینکه دلیل نمی‌شود طلب هم‌وطنان خود را به‌موقع ندهید. من هم مثل حضرتعالی زن‌وبچه‌دار و گرفتارم. پس از بیست سال سگ‌دوزدن، هنوز با این هیکل صدکیلویی نتوانسته‌ام مغازه‌ای ده‌متری بخرم و بی‌منتِ صاحب‌کار، دمی خوش باشم. حالا که نگاه می‌کنم، می‌بینم که تو این اتاق از کسی طلبکار نیستم جز شما آقای رئیس‌جمهور محبوبِ مفلس بابت آن یک طاقه پارچهٔ سبز شش ماه پیش.»

صداقتی انگار که داغ دلش تازه شده یا از خواب پریده باشد، پس از زهرخندی گذرا و جنباندن سبیل دُم‌موشی‌اش از فرط استیصال با صدای بلند گفت: «سه روز مهلت می‌خواهیم که کلیهٔ قرض‌هامان را یک‌جا بپردازیم.»

اسحاقی سرپا ایستاد: «جناب رئیس‌جمهورِ کن و سولقون، راضی نیستم حرفی بزنی که توش بمانی، من سه سه روز، نُه روز مهلت می‌دهم.» و رفت در اتاق را باز کرد. صدای تَق‌تَق ماشین‌های تحریر اتاق بغلی مثل رگبار مسلسل سرازیر شد به اتاق و سکوت را شکست. صداقتی پا شد و پس از نشان‌دادن سه انگشت دست راستش، در را پشت سر او بست. مثل همیشه که خوشحال بود یا غمگین با دوریالی پهن‌شده‌ای از این کف دست به آن پشت دست، شیر یا خط انداخت. گفت: «بنی‌صدر صددرصد، بلکه‌ هم دویست درصد!»

سپس بی‌توجه به سکوت همکاران، با شور و هیجانی ساختگی پروندهٔ تحمیلی را کشید جلو و شروع کرد به محاسبهٔ بدهی خدمات غیررسمی. آن را پاراف کرد و پس از گرفتن امضا از دره‌چمنی، بلافاصله برد به دبیرخانه و برگشت. لبخندزنان سه روز مرخصی درخواست کرد و برگه را داد به دره‌چمنی تا امضا کند. همه می‌دانستند او هرازگاهی در مجالس عزا و عروسی آشپزی می‌کند. دره‌چمنی موافقت کرد. صداقتی هم سبیل‌های دُم‌موشی‌اش را به نشانهٔ تشکر برای او تکان داد و همه خندیدند. دره‌چمنی خوشش نمی‌آمد از لودگی‌های او، اما چه می‌بایست می‌کرد با کارمندی که هم کارکن و هم نمازخوان بود و هم در مضیقهٔ مالی؟ صداقتی آن روز تا آخر وقت اداری بارها سر از روی پرونده‌ها برداشت و حتی در حضور ارباب‌رجوع‌های زن و مرد و پیر و جوان گفت: «بنی‌صدر صددرصد، بلکه‌ هم دویست درصد!» کارمند‌ها یکی خندان و دیگری متعجب و حیران که چرا او زده است به سیم آخر.

یازده صبح دو روز بعد، اسحاقی هراسان آمد و نامه‌ای به دره‌چمنی داد. او هم با صدای بلند خواند…   جناب آقای دره‌چمنی، ریاست قسمت… احتراماً معروض می‌دارد: مبلغ … ریال از کارمند تحت سرپرستی شما – کمال صداقتی – طلبکارم و ایشان به صراحت گفته‌اند نمی‌دهم. لذا خواهشمند است دستور فرمایید مبلغ مذکور را از حقوق نامبرده کسر نموده و به این‌جانب پرداخت نمایند. فاکتور پارچهٔ فروخته‌شده، پیش صاحب مغازهٔ پارچه‌فروشی … محفوظ است.

آینه‌چی: «من نشنیدم آن بنده خدا همچین حرفی زده باشد. طفلک سه روز مهلت خواست. تو هم نگفتی نه.» 

اسحاقی: «شما اینجا نشسته‌اید و خبر ندارید. بدهی به کنار، همین یک‌ساعت پیش، تصادفی جلوی دانشگاه دیدم‌اش. پوستر رئیس‌جمهور می‌فروخت. یک‌عالمه کتک خورده بود. تا مرا دید، جمعیت معترض دوروبَرش را کنار زد و یقه‌ام را گرفت و فریاد زد اگر از تعقیب من دست برنداری، از فروش این پوسترها حتی یک دوریالی قراضه هم به تو نمی‌دهم.»

دره‌چمنی: «شما حالا برو شنبهٔ آینده بیا خودم تکلیفش را روشن می‌کنم.»

اسحاقی: «بدبخت مثل دیوانه‌های ازجان‌گذشته داد می‌زد و تبلیغ می‌کرد. می‌ترسم کار دست خودش بدهد جناب رئیس.»

مرزبانی: «صداقتی آدم کم‌هوشی نیست. چطوری به این نتیجه رسیده که تبلیغاتچی رئیس‌جمهوری لنگ‌درهوا شود؟»

آینه‌چی: «احتمالاً باز جان‌به‌لب شده رفته خودکشی. یادت نیست اول انقلاب چطوری همراه پسر سیاه‌پوش صاحب‌خانه‌اش پرید روی تانک زرهی میدان فوزیه؟»

دره‌چمنی: «اگر می‌دانستم چه غلطی می‌خواهد بکند، با مرخصی‌اش موافقت نمی‌کردم. بخشنامه آمده پوستر جدید ایشان چاپ مجدد نشود.»

فرهادی گفت: «رضا جان، بروم یا می‌روی؟ تو بروی، بهتر است.»

آینه‌چی گفت: «جناب رئیس، کاش بخشنامه را نشانش می‌دادی.» و پا شد و بدون درخواست مرخصی، اول رفت دور و اطراف دانشگاه. جمعی از دانشجوها و لباس‌شخصی‌ها صداقتی را صبح دیده بودند. جمعی هم نمی‌شناختند. آینه‌چی به‌سرعت راهی محله‌های زیر خط راه‌آهن شد. کمرکش کوچه‌ای باریک و پرپیچ‌وخم مقابل خانه‌ای کم‌عرض که درش باز بود، ایستاد. پردهٔ سبز چرک‌مُرد را پس زد. پس از گفتن یا الله رو به حیاطی ده‌‌دوازده‌متری با صدای بلند گفت: «آقای صداقتی! خانم صداقتی!»

راه‌پله‌ای به‌پهنای نردبانی باریک، دو اتاق پایین و بالا را به‌هم وصل می‌کرد. تو اتاق پایین دو پسر و یک دختر حدوداً سه‌چهارپنج‌ساله با پیراهن‌های سبز بلند در هم می‌لولیدند. یکی‌شان با پرتاب دوریالی‌های پهن‌شده، مگس‌های سمج دوروبَر پیرزنی را پس می‌راند. شاید هم او را می‌زد. آن‌یکی به‌پهنای صورت بی‌صدا اشک می‌ریخت و دیگری نمی‌توانست روی دبهٔ سربریدهٔ قصری‌مانندش برخیزد. پیرزن در انتهای اتاق تاریک، گنگ و مه‌گرفته سیگاری خیالی دود می‌کرد رو به هوا.

آینه‌چی با صدای بلند پرسید: «مادرجان، خانمِ آقای صداقتی کجاست؟» تا بچه‌ها او را دیدند، مؤدب سر پا ایستادند و سلام کردند. از اتاق بالا زنی روبه‌حیاط گفت: «آمدم، رئیس جان!» و آمد. هنگام سلام‌وعلیک با آینه‌چی، اشک‌هایش را پاک کرد. میانه‌سالی نسبتاً چاق بود با پیراهنی از جنس همان پارچهٔ سبز. بعد از پرسیدن حال و احوال خانم و بچه‌های آینه‌چی، گفت آنچه می‌باید می‌گفت. پسر قلچماق صاحب‌خانه به صداقتی گفته بود حالا که دوست داری عکس این نکبت فرنگی‌مآب را با پردهٔ سبز بزنی جلو در خانهٔ ما، یا پا شو یا اجاره را زیاد کن… صداقتی هم پس از گلاویزشدن گفته بود: «نه پا می‌شوم، نه اجاره را زیاد می‌کنم. از لج تو می‌روم خودم را رئیس‌جمهور می‌کنم.»

زن رفت و از پستوی اتاق گونی‌ای پر از پوستر آورد. گفت: «نصفش را برده بفروشد. شما که همکار غمخوارشی، باید بدانی سر این پارچه‌ها و سر لج‌ولج‌بازی زیر قرض رفت و من سر این پوسترها النگویم را فروختم و دادم به پسر صاحب‌خانه.»

بعد هم سر درد و دلش باز شد و گفت که پوسترها را چگونه به‌دست آورده و چگونه دیشب با سر و چشم کبود برگشته خانه. آینه‌چی مبلغی گذاشت روی بشکهٔ نفت کنار راه‌پله و بار دیگر رفت طرف دانشگاه بلکه میان جمعیت پیدایش کند. در حالی که او، رانده‌شده به گوشهٔ دنجی، در خلوت خود معلوم نبود کجاها سیر می‌کرد که گاهی ناخودآگاه سبیل‌هایش را می‌جنباند. صبح پریروز به چند چاپخانه سر زده بود که یا نداشتند یا از ترس نفروختند. سرانجام پرسان‌پرسان رسیده بود به کارگر جوان یک قاب‌سازی حوالی خیابان ملت. او از زیر انبوهی قاب کهنه و نو نیم‌دار، پوسترها را بیرون کشیده و مجانی داده بود دستش، به‌شرطی که نگوید از چه کسی گرفته. بعد او در حال تقلید صدا و گفتن جمله‌های قصار، سبیل‌های دُم‌موشی‌اش را جنبانده بود و به این ترتیب چندتایی در میان جوّی بین شوخی و جدی، فروخته بود. اما بعد هر چه بود، جنگ و دعوای فرسایشی مخالفان بود. تا جایی که نفهمید چه شد باریکهٔ خونی شره کرد چلوی چشمش و وقتی به‌خود آمد، دیگر توان برخاستن نداشت. 

پیراهن سبز خودش و کت آبی رئیس‌جمهور جلوی چشمش بود. آن لباس افسری در جبههٔ جنوب چه بهش می‌آمد. چشم‌ها هنوز صاحب صلابت چشمان رؤسای جمهور مقتدر شرقی نبودند: «چرا خدا تو را شکل من آفرید، یا مرا شکل تو، آن‌هم درست ده سال پیش از تو و در یک روز؟» بالاتنه‌اش افتاده بود روی یکی چند پوستر بزرگ و کوچک رنگی. عینکش را کجا گم کرده بود؟ یادش نیامد. تکانی خورد و ابروهای خاک‌آلودش افتاد روی قوس پیشانی و بینی رئیس‌جمهور. صورتش پهن و پهن‌تر شد و او لبخند زد. یاد دوریالی‌هایی افتاد که از بچگی تا نوجوانی و حتی این اواخر بازی‌گونه و بلهوسانه روی ریل راه‌آهن می گذاشت و بهانه‌ای می‌تراشید برای خنده و گریز و گاه یکی را قالب می‌کرد به کسبهٔ سربه‌هوا از روی ناگزیری.

به‌زحمت سرش را برگرداند رو به مسجد دانشگاه. هر بار که رئیس‌جمهور آمده بود نماز جمعه، او هم خود را رسانده بود تا طنین صدای تازه‌اش را بشنود. حالا نیت کرد نماز ظهر و عصرش را بی‌تیمم، همان‌جایی بخواند که با زنجیر زده بودند به پا و کمرش. یادش نمی‌آمد چه گفته و چه‌ها نثارش کرده‌اند. مطمئن بود هرچند با افسوس رهایش ساخته‌اند به امان خدا، اما کافی است یک‌بار دیگر… بوی سیگار زر را از پشت شمشادهای بلند سمت چپش می‌شنید. لحظه‌ای یاد مادر و زن و بچه‌‌هایش افتاد. حدس می‌زد چه کسی سیگار پشت سیگار دود می‌کند. گاهی صدای بوق قطار یک‌باره در جمجمهٔ بی‌درودروازه‌اش می‌پیچید. بعد قطاری لوکس با پنجره‌هایی باز و مسافرانی شاد در حال تکان‌دادن دست از او دور می‌شدند. هیچ‌چیز دورازانتظار نبود. حتی صدای طبل پرتپش تعزیه در روستا که او بارها نقش یکی از طفلان مسلم را در آن بازی کرده بود و حالا معلوم نبود چرا در آن گوشهٔ خلوت نواخته می‌شد.

چه سریع به اینجا رسیده بود. از پریروز تا حالا چه دشنام‌ها که نداده و چه سقلمه‌ها که نوش جان نکرده بود. مقابل مشت و لگدهای مردد بین شوخی و جدی، خودی و غیرخودی، آمرانه و مصلحت‌جویانه، چه جاخالی‌هایی که نداده بود، چه زبان‌ها نریخته و چه استدلال‌هایی که نکرده بود. صدایی نهفته در زیر صداهای دیگر، خِش‌خِش پای مردی زنجیربه‌دست بود که ناگهان در گوشش طنین انداخت. منتظر ضربهٔ دیگری بود. کاش می‌توانست سر برگرداند، سایه و سیاهی چهرهٔ او را ببیند. صدا همان نزدیکی بود. بوی نفرتی که غریبه‌وار دور می‌شد. بعد بوی سیگار همان آشنای قدیمی آمد. قمقمه‌ای آب روی سرش ریخت. پوسترهای دوروبَرش را جمع کرد. انگار که چهارشنبه‌سوری باشد. همه را به آتش کشید. بعد او هم دور شد. 

از ترس فقط توانست صورت خون‌آلودش را هر چه بیشتر در خاک نمور پنهان کند. دو ساق بیرون‌مانده از پاچهٔ شلوار جرخورده‌اش را بکشد زیر تنه‌اش تا از هرم آتش در امان بماند. آینه‌چی در حال خاموش‌کردن آتش، گفت: «چه خوب که هنوز زنده‌ای، مَرد.» دیگر چه باک که همکارانش او را در این حال ببینند یا نبینند. انگار که کودکی بازیگوش، گوش خوابانده باشد به زمین تا ببیند قطاری که قادر بود دوریالی‌های او را معجزه‌وار تبدیل به ده‌ریالی کند، باز هم می‌آید یا نه.

خروج از نسخه موبایل