داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
تلفنش را جواب میدهد:
«به ما که رسید، آسمون تِپید. میگویند اصلاً و ابداً اسم ویزا را نیاور. بهقول مادرم بختم اگر بخت بود، قدم اندازه تنهٔ درخت بود. تا قبل از کرونا مثل نُقل و نبات ویزای شینگن میدادند. حالا که من تصمیم گرفتهام ویزا بگیرم، قحطی ویزا آمده. شانس من است دیگر. البته دیر اقدام کردم. حالا ببینم چه میشود.»
مسافر آن روزم جوانی سیساله است که اراک زندگی میکند. لاغر است و قدبلند. موهای بلندی دارد که تا زیر شانههایش میرسد. ریشش هم بلند است. مثل هزار نفر دیگر که این روزها به هول و ولای رفتن افتادهاند، او هم تصمیم گرفته برود. یکی از رفقایش چند سال پیش ویزای شینگن گرفته، و بهمحض ورود به خاک ایتالیا اعلام پناهندگی داده بود. او هم تصمیم گرفته بود همین کار را بکند. آمده بود دفتر مهاجرتی و حالا ناامید به مقصد ترمینال آرژانتین سوار ماشین من شده بود تا به اراک برگردد.
«تا مقطع لیسانس در رشتهٔ مدیریت بازرگانی درس خواندم. بعد رفتم سربازی. بعد هم طبق معمول کار دلخواهم را پیدا نکردم. مدت زیادی با ماشین دوستم توی آژانس کار کردم. به او هم سهم میدادم. یک روز به خودم آمدم دیدم سی سالام است. تا لنگ ظهر خوابم. بعد بیدار میشوم و باید غرغرهای پدرم را بشنوم که مدام سرکوفت برادرم را به من میزند که او سر زندگیاش است و من هنوز علافام. نمیتوانم بگویم لحظهٔ بیداری چقدر برایم سخت است. دلم میخواست میتوانستم ۲۴ ساعت بخوابم و گذران روزها را نبینم. ملال و ملال. اول پدرم و بعد ایران این بلا را سر من آورده است. اگر کاری متناسب با تحصیلاتم پیدا میکردم، روزگارم این نبود. فکر نکنید نگَشتم. هر جایی که فکر کنید دنبال کار متناسب با تحصیلاتم گشتم. یکبار رفتم برای آزمون معلمی شرکت کردم. قبول شدم. گفتند باید موهایت را کوتاه کنی، بروی عقیدتی و جواب پس بدهی که نماز میخوانی یا مرجع تقلیدت کیست و از این حرفها. من هم عطایش را به لقایش بخشیدم. اصلاً من آدم کجشانسیام. همان روزها رفیقم که داشت میرفت، گفت بیا با هم برویم. به پدرم گفتم. پول نداد. گفت آدمِ کاری هر جای دنیا میتواند کار کند، من پول بابت این چیزها نمیدهم. پدرم مرا بدبخت کرد. بهخاطر خساستش. اگر رفته بودم، حالا من هم مثل دوستم سر و سامان گرفته و جا افتاده بودم. همین امروز صبح زود که داشتم از اراک میآمدم پدرم عوض آرزوی موفقیت میخندید و مسخرهام میکرد که مگر کَشک است. اگر قرار بود همه بههمین راحتی ویزا بگیرند و بروند که الان هیچکس نمانده بود. دلم میخواست با یک چیزی بزنم توی فرق سرش. حالم ازش بههم میخورد. مسبب بدبختی من اوست با آن اخلاق گُهش. ببخشید بیادبی کردم. با هزار امید آمدم، اما الان کاخ آرزوهایم فرو ریخته است. اگر موفق به رفتن شوم، پشت سرم را نگاه نمیکنم. حسرت دیدنم را به دلش میگذارم. هر چند فکر نمیکنم اصلاً برایش مهم باشد. برای او پول از هر چیز دیگری مهمتر است. مثل خیلی های دیگر میتوانم از طریق تحصیلی اقدام کنم. اما پول میخواهد و من پول ندارم. پدرم هم پول نمیدهد. نه اینکه نداشته باشد. اتفاقاً وضعش بد نیست. اما پول به جانش بسته است. تا سر حرف را با او باز میکنی، بحث را با پول نتیجهگیری میکند. مثلاً شما در حال حرفزدن دربارهٔ کار جدیدی هستی و داری از جزئیات برایش میگویی، او ناگهان و بدون مقدمه حساب می کند که چقدر از این کار پول در میآید. حالا کاش پولی را هم که در میآورد، خرج میکرد که نمیکند. اسم پول را که جلویش میآوری، انگار اعلام جنگ جهانی سوم کردهای. هر وقت مادرم برای خانه چیزی میخرد، تا چند روز دعوا داریم، میگوید از خریدکردن خوشش نمیآید، مدام غر میزند که خرید این کالاها برای زندگی ضروری نیست. البته خانوادگی اینطورند. عموها و عمههایم آب از دستشان نمیچکد. هر وقت چیزی لازم داشته باشم، دمار از روزگارم درمیآورد تا پول بدهد. باید کلی کلک سوار کنم و زبان بریزم تا مطمئن شود که پول لازم دارم. مثل بازجوها سینجیمام میکند که پول را برای چه میخواهم. وقتی خواستم برای رفتن اقدام کنم، مادرم گفت خودت میدانی او به تو پول نمیدهد، دلت را خوش نکن که بعد ناامید شوی. اما منِ احمق فکر میکردم میتوانم احساساتِ پدریاش را بیدار کنم که مرا از طریق تحصیلی بفرستد و به فکر قاچاقیرفتن و این حرفها نباشم. حتی گفتم یکی دو ترم که گذشت کار میکنم و دیگر از تو پول نمیخواهم. فقط کمکم کن برسم آنجا. جواب داد کسی که بخواهد کار کند و درس بخواند توی کشور خودش هم میتواند و اینکه دانشگاههای ایران خیلی هم خوباند و من هدفم از رفتن علافی است. میگوید ناشُکرم. میگوید غذایی که تو الان میخوری، در خانهٔ هر کسی پیدا نمیشود، هیچکس مثل تو لباس نمیپوشد. از این خبرها نیست، نه غذای خاصی میخورم و نه لباس خاصی میپوشم. نمیدانم روی چه حسابی این حرفها را میزند. البته برای گرفتن ویزای شینگن مادرم مقداری طلا دارد که پدرم از آنها بیخبر است. گفت میفروشم میدهم که ویزا بگیری. اما شانس من بهخاطر این کرونای لعنتی ویزا نمیدهند. بر هفت پشت مسببان این کرونا لعنت که زندگیمان را زیرورو کردند.»
همینطور پشت سر هم حرف میزند. نمیدانم اصلاً به این فکر میکند که من حرفهایش را میشنوم یا نه. اغلب مسافرها همینطورند. فکر میکنی دارند برای تو دردِدل میکنند. اما درواقع دارند برای خودشان حرف میزنند. شاید با خودشان میگویند این راننده میرود و غم ما را هم با خودش میبَرَد.
این احساس را در مورد آن جوان هم دارم. فکر نمیکنم اصلاً اهمیت بدهد که آیا من حرفهایش را میشنوم یا نظرم چیست. یکبند میگوید و اکثر حرفهایش در مذمت پدرش است. انسان بهوقت غصه و درد دنبال مقصر میگردد. یک نفر باید پیدا شود که آدم عقدهٔ دلش را سرش خالی کند. برای کاوه آن شخص پدرش است. پدری که بهقول خودش با خساستش تیشه به ریشهٔ او زده است. شاید بهتر باشد سکوت کنم و بگذارم حرف بزند و هر از گاهی فقط لبخند بزنم یا سرم را به نشانهٔ تأسف تکان دهم. راستش نمیتوانم درکش کنم. چون پدر من زمین تا آسمان با آنچه او از پدرش میگوید، تفاوت دارد. بارها به من گفته که لزومی ندارد با رانندگی خرج دانشگاه را در بیاورم یا کمکخرجش باشم. گفته خودش میتواند برود اسنپ کار کند. حقوق بازنشستگیاش هم که هست. اما به او گفتهام دلیل کارکردنام فقط این نیست. گفتهام دوست دارم میان مردم عادی باشم و آنها را بشناسم. با این وجود، بارها صدای پرمهرش در گوشم طنین انداخته که: «بابا هر زمان خسته شدی، ولش کن. من کنارت هستم.» جوان همینطور دارد برای دل خودش میگوید:
«نمیدانم به تناسخ اعتقاد دارید یا نه؟ من اعتقاد دارم. نمیدانم در زندگی قبلیام چه خطایی کردهام که توی این زندگی باید ایران دنیا بیایم و بدتر از همه توی این خانواده! البته مادرم خیلی مهربان است و دلسوز. بارها میگویم خدایا مگر چه کردهام که اینجا دنیا آمدم. زندگی در اینجا مجازاتی تمامنشدنی بدون عفو مشروط است. فکر کن آدم چقدر بدبخت و بدشانس باید باشد که در ایران دنیا بیاید و پدرش هم مثل پدر من باشد. من از بچگی عاشق دنیای مُد و فشن بودم. میخواستم بروم ایتالیا که مُد را دنبال کنم. درسش را بخوانم. طراح لباس شوم. مگر ورساچه و کوکوشانل از کجا شروع کردند. ولی آنها اگر فقیر بودند، شانس این را داشتند که در کشوری درست به دنیا بیایند. برادرم رفت دنبال شغل آزاد. معاملهٔ املاک. پدرم مدام سرکوفتش را به من میزند که وقتی به سن من بوده، خانه و ماشینش را خریده و بچهاش هم پنجساله بوده. اما من… »
اصلاً برایش مهم نیست که من فقط به نشانهٔ تأسف سر تکان میدهم. نمیدانم اصلاً این سرتکاندادن را میبیند یا نه! او دنبال تسلی نیست. دنبال تأیید نیست. دنبال گفتوگو نیست. فقط میخواهد حرف بزند. خودش را بریزد بیرون. من هم به این خواستهاش احترام میگذارم. فقط میشنوم. تسلایش نمیدهم. به او توصیهای نمیکنم. میشنوم و میشنوم تا به میدان آرژانتین میرسیم. وقتی میخواهد پیاده شود ناگهان با پشت دست توی پیشانیاش میکوبد:
«وااای. ببخشید. آنقدر ناراحت بودم که یادم رفت پول نقد بگیرم. میتوانم شماره کارت بانکیتان را بگیرم و کرایه را برایتان کارت به کارت کنم؟ البته اینترنتی نمیتوانم. رمز دوم ندارم. اما توی ترمینال از عابربانک برایتان واریز میکنم. اگر باور نمیکنید میتوانم شماره تلفنم را بدهم. البته حق دارید اعتماد نکنید. میخواهید مدارک شناساییام توی ماشین بماند تا بروم و برایتان پول را انتقال دهم و برگردم؟ اما ساعت چند است؟ وااای. اتوبوس ده دقیقهٔ دیگر حرکت میکند. اشکال ندارد برسم اراک و برایتان انتقال دهم؟ چقدر من بدشانسام.»
برای اولین بار حرفش را قطع میکنم و میگویم مشکلی ندارد. شماره کارتم را میدهم و میگویم عجله نکند. اراک که رسید کارت به کارت کند. تشکر میکند و با خنده میگوید شک ندارد اگر رانندهٔ مرد بود چنین گذشتی نمیکرد و زنها محشرند و… جواب میدهم عجله کند وگرنه اتوبوس را از دست میدهد. دواندوان میرود. از دور میبینماش که دارد دستهایش را تکان میدهد. شک ندارم دارد به زمین و زمان لعنت میفرستد.