نماد سایت رسانهٔ همیاری

معرفی و مرور آثاری از نویسندهٔ معاصر کُرد، بختیار علی، از رهگذر برگردان فارسی آن‌ها توسط مریوان حلبچه‌ای

معرفی و مرور آثاری از نویسندهٔ معاصر کُرد، بختیار علی، از رهگذر برگردان فارسی آن‌ها توسط مریوان حلبچه‌ای

مهرخ غفاری مهر – ونکوور

بختیار علی یکی از معروف‌ترین نویسندگان امروز اقلیم کردستان است که در حال حاضر در شهر بن آلمان زندگی می‌کند. او در دههٔ ۸۰ میلادی، یعنی بعد از شروع جنگ ایران و عراق، مدتی به ایران آمد و در شهر کرج زندگی کرد و از این رهگذر با زبان و ادبیات فارسی آشنا شد. وی بعد از قیام مردم کردستان و اعلام استقلال اقلیم کردستان در این منطقه به فعالیت ادبی پرداخت. با شروع جنگ داخلی بین حزب‌های مختلف کردستان، او و بسیاری از روشنفکران دیگر ناچار مجبور به مهاجرت شدند. 

آثار بختیار علی از سال‌ها قبل توسط مترجمان دیگر به فارسی برگردانده شده است، اما در اینجا از ترجمه‌های مریوان حلبچه‌ای استفاده شده است. مریوان حلبچه‌ای مترجم و نویسنده‌ای است که دست تقدیر او را در هشت‌سالگی در هنگام جنگ ایران و عراق به این طرف مرز در ایران و در منطقهٔ کرمانشاه پرتاب کرد. او که کودکی تنها و جنگ‌زده بود، مدت‌ها در بیمارستان و در فراموشی به‌سر برد و آن‌گاه که هوشیار شد، خود را در آغوش دوستانی چون علی‌اشرف درویشیان یافت. هم از این جرگه، ادبیات فارسی را آموخت و در زبان فارسی بر بستری انسانی رشد کرد و بالید. با خواندن آثار بختیار علی با ترجمهٔ مریوان حلبچه‌ای، طبع حساس و شاعرانه و مسلط مریوان به زبان فارسی را درمی‌یابیم. گویی متن کُردی نوشته‌های بختیارعلی را با همهٔ شاعرانگی‌اش دوباره در زبان فارسی تجربه می‌کنیم.

بختیار علی، فرانکفورت ۲۰۱۷، عکس از Udoweier

در این مجال به سه کتاب غروب پروانه، دریاس و جسدها و جمشیدخان عمویم که باد همیشه او را با خود می‌برد، نوشتهٔ بختیارعلی می‌پردازیم که به‌وسیلهٔ مریوان حلبچه‌ای به فارسی برگردانده شده است.

نویسنده در هر سه داستان فرم و محتوای نسبتاً واحدی را دنبال می‌کند. هر سه داستان با راز و با تعلیق شروع می‌شود؛ در هر سه داستان نویسنده تلاش می‌کند تا انسان را با تمامی وجوه متفاوت و گاه متضادش توصیف کند، و در همهٔ این داستان‌ها نویسنده به سؤال‌های مهم فلسفی تمامی روزگاران اشاره می‌کند.

بسیاری گفته‌اند که سبک بختیار علی سبک رئالیسم جادویی است. اگر پروازِ پندار نویسنده و خلق تصویرهای به‌ظاهر غیرواقعی و آمیختن اندکی طنز با همهٔ این پیچیدگی‌های تخیل و تصویرسازی را به‌معنی رئالیسم جادویی بگیریم، بله می‌توان گفت که در هر سهٔ این آثار مورد نظر، این سبک به‌کار رفته است. اما به‌گمان من هر آنچه که در این سه کتاب به‌وسیلهٔ نویسنده بیان شده است، واقعیت محضی است که در سرزمین‌هایی نظیر کردستان ایران و عراق و در هر گوشه و کنار خاورمیانه و در کنج همهٔ بیغوله‌های سرزمین‌های عقب‌نگه‌داشته‌شده، رخ می‌دهد و هنوز هم که هنوز است خاطر مردم این سرزمین‌ها را مکدر می‌کند و جز افسوسی به رؤیاهای ازدست‌رفته و گریز و درد چیزی برای آن‌ها باقی نمی‌گذارد.

در شروع داستان غروب پروانه راوی از یک «رخداد عجیب» سخن می‌گوید که هنوز معلوم نیست چیست و خواننده را کنجکاو می‌کند. بعد شخصیت‌ها به‌تدریج معرفی می‌شوند و قصه با این فراز که همه قصدِ رفتن به جایی زیباتر را دارند، شروع می‌شود. اما مشخص نیست که در این سرزمین چرا همه می‌خواهند بروند. کم‌کم گفته می‌شود که بسیاری با دولت مرکزی درگیرند و مبارزه می‌کنند و کشته می‌شوند، ولی هنوز حتی مکان داستان نیز معلوم نیست. در صفحهٔ ۶۴ معلوم می‌شود که مکان داستان در کردستان است و در صفحه ۱۲۴ مشخص می‌شود که منطقهٔ سلیمانیهٔ عراق است.

در غروب پروانه نویسنده مجموعه‌ای از انسان‌های ساده، سیاسی، عاشق، دیوانه، نوجوان، سالمند و پیر، زن و مرد را توصیف می‌کند. هر کدام از این قهرمان‌ها با عشقی خاص وارد معرکهٔ زندگی می‌شوند و پروانه‌وار به عشق و برداشت خود از زندگی می‌پردازند و بیشترشان اسیر چنگال قدرتی و سیاستی می‌شوند و از گود خارج می‌شوند.

این رمان سرشار از تصویرها و نثری شاعرانه است. مثلاً در صفحهٔ ۳۷ می‌گوید: «… شب به‌سوی سیاه‌ترین نقطهٔ خود می‌رفت… باران و شب و منظرهٔ گنبدها، ایشان را جرئتی به سان درندگان بخشیده بود… صداهایی که انگار از درون دریای آبی‌رنگ بیرون می‌آمد… طنین فلزگون موجودات… » و در صفحهٔ ۴۰ می‌گوید: «… می‌رفتند و شب درهایش را بیشتر و بیشتر باز می‌کرد… »

پایان‌بندی داستان بازگشت به سؤال اصلی است که در ابتدای کتاب مطرح شده است. طرح رازی و تلاش راوی برای ثبت رویدادی در تاریخ. تلاش برای نوشتن و ثبت‌کردن آنچه که امروز گذشته‌اش می‌نامیم، اما حال و آیندهٔ ما را شکل می‌دهد. داستان زندگی پروانه و عاشقانش به وادی سیاست کشیده می‌شود و در آن نویسنده با نثری شاعرانه عشق‌ها و دلدادگی‌ها، رنج‌ها و بیماری‌ها و گاه حتی جنون را به تصویر می‌کشد. و سرانجام بعد از تیرباران‌شدن پروانه و دوستش مدیا، پروانه به‌صورت گرد به هوا پاشیده می‌شود و از این گرد ده‌ها پروانه شکل می‌گیرد. بعد از این رخداد، راوی‌ِ داستان خندان و دوستش، اسم آن غروب را غروب پروانه می‌نامند و تصمیم به بازآفرینی دنیای پروانه می‌گیرند. خندان داستان پروانه را می‌نویسد و برای او: «… خدا در معنی تمام هستی و در جوهر رنگارنگ دنیا خود را نمایان می‌کند… » غروب پروانه، ص ۲۵۹

در این داستان مسائل فلسفی زیادی مطرح شده است از جمله:

ترجمهٔ فارسی این کتاب در کتابخانهٔ کوکئیتلام موجود است که می‌توانید آن را به رایگان امانت بگیرید. اگر به اپلیکیشن‌های کتاب‌خوان داخل ایران دسترسی دارید، می‌توانید این کتاب را از «طاقچه» بخرید و بخوانید.

*****

داستان دریاس و جسدها با این جمله شروع می‌شود: «درخارج فوت کرده بود. همه مراسمِ بازگشتِ باشکوهِ جنازه و خاکسپاری‌اش را به‌یاد دارند. بوی گل‌های کوهی ویژه‌ای که تابوت را با آن پوشانده بودند، صدای پای پاسبان‌های بلندقامت و نیرومند که دنبال جنازه می‌رفتند و محکم پا بر زمین می‌کوبیدند.» دریاس و جسدها، ص ۱۱. خواننده نمی‌داند که این مراسم مربوط به کیست و چرا مرده جابجا شده است. به‌قول خود بختیار علی در مقدمهٔ کتاب، آیا برای نمایش شکوه و جاودانگی و قدرت و فداکاری و به‌عبارتی برای فریب مردم است یا برای آگاهی نسبت به تاریخ، برای آگاهی از فاجعه.

هر چند در این کتاب کمتر به تصویرهای شاعرانه پرداخته شده است، اما باز هم می‌توان نثر شاعرانه بختیار علی را در آن یافت. مثلاً در جایی، یکی از شخصیت‌های داستان، ارشد صاحب، از خصوصیات ژنرال فقیدی می‌گوید که همه از او می‌ترسیدند و چون رازی بزرگ با مرگ و زندگی‌اش بر جان همه سایه انداخته بود. او تعریف می‌کند که چگونه همهٔ نسخه‌های چاپ‌شدهٔ کتاب خودش را با دست خودش و جلوی چشم ژنرال سوزانده است و فقط یک نسخه از کتاب باقی مانده بود که آن هم نزد خود ژنرال بود. نسخه‌ای که حالا در دست دریاس است و آنگاه نویسنده با نثری شاعرانه می‌گوید: «… دریاس باز سراسیمه نگاهش کرد و انگار گره کور دیگری به کارش افتاد و باز سرش به سنگ راز دیگری خورد… » دریاس و جسدها، ص ۱۳۹ 

در پایان این داستان هم نویسنده گویی خود را گم کرده و باز یافته است: «… در پی سایهٔ آن اشباح، من داستان دریاس و جسدها را یافتم. … مدتی چنان دنبال دریاس آواره بودم که از هر کار و برنامهٔ دیگری فاصله گرفتم، از مردم می‌پرسیدم و فکر می‌کردم، از زبان آن‌ها و از زبان خدا این داستان را می‌نوشتم و می‌گفتم… تنها در پایان فهمیدم، من هم شیدای شبحی‌ام و تمام مدتی که این داستان را بازگو می‌کنم، شبحی مرا پی خودش می‌کشد… اما خودم چه بودم؟ که بود؟ کسی می‌داند؟ من هم شبحی بودم که پی شبحی می‌گشتم… » دریاس و جسدها، ص ۲۷۱

مهم‌ترین مسئلهٔ فلسفی‌ای که در این داستان مطرح است، مسئلهٔ مرگ و چگونگی برخورد قدرتمندان و دست‌اندرکاران سیاست با آن است. همان‌طور که از اسم داستان پیداست، سر و کار قهرمان داستان و همهٔ شخصیت‌ها با جسدها است. دریاس پدرش را از دست داده است، مادرش را از دست می‌دهد و برادرش را نیز. همهٔ جامعه در تب‌وتاب قیامی است که شروعش نامعلوم است و پایانش نیز. گَرد مرگ از ابتدای داستان در همه‌جا پاشیده شده است و نویسنده خواننده را به بیداری دعوت می‌کند. «… به اندیشیدن عمیق‌تر دربارهٔ مرگ و جاودانگی به‌عنوان دو مفهوم که بیش از صد سال است سیاست آن را در شرق تولید می‌کند و به بازی می‌گیرد.» دریاس و جسدها، ص ۱۰

اگر به اپلیکیشن‌های کتاب‌خوان داخل ایران دسترسی دارید، می‌توانید این کتاب را از «فیدیبو» و «طاقچه» بخرید و بخوانید.

*****

داستان جمشید خان عمویم که باد همیشه او را با خود می‌برد نیز با این معما شروع می‌شود که جمشید خان عموی راوی در هفده‌سالگی به سبب کمونیست‌بودن به زندان افتاده، ولی هیچ‌کس نمی‌داند که عمو کِی و چگونه کمونیست شد. داستان با این راز شروع می‌شود و بسط و گسترش پیدا می‌کند. در این داستان جمشید خان آن‌قدر سبک‌وزن است که می‌تواند مثل بادبادک پرواز کند و خویشانش برای ازدست‌ندادنش او را به طناب می‌بندند و دو نفر که یکی از آن‌ها سالار خان همان راوی داستان است، مأمور محافظت از او می‌شوند. داستان بر بستر همین پروازهای جمشید خان استوار است که با هر بار سقوطش گذشته‌اش را فراموش می‌کند. اگر پروازهای جمشید خان را به‌مثابهٔ همهٔ تغییراتی که انسان‌ها در طول زندگی می‌کنند فرض کنیم، این پروازها نه تنها جادویی نیستند، بلکه بسیار واقعی‌اند. جمشید خان در طول داستان شش بار سقوط می‌کند و هر بار موجود دیگری می‌شود. اما شاید به جرئت بتوان گفت که او، مثل همهٔ انسان‌ها، در طول زندگی بارها تغییر می‌کند و هر بار از خاکستر دگرگونی‌ او انسانی دیگر یا گونه‌ای دیگر از همان انسان سر برمی‌آورد.

نثر زیبای بختیار علی در داستان جمشید خان عمویم که باد همیشه او را با خود می‌برد اگر چه بیشتر طنز‌آمیز است، اما شاعرانگی خود را نیز حفظ کرده است. راوی در ابتدای داستان از یادداشت‌های عمو جمشید می‌گوید که: «… از نظر من بسیار دردناک بودند. اگر چه در طول آن چند سال، ما همهٔ چهره‌های سیاه و بی‌رحم جنگ را دیده بودیم و از میان سنگرهای انباشته از جنازه و میدان‌های آکنده از مین و مزارع پر از لاشه‌های تکه‌تکه و از دل روستاهای ویران و شهرهای سوختهٔ بسیاری گذشته بودیم، اما روایت‌های جمشیدخان چنان مؤثر بودند که مرا به گریه می‌انداختند… » جمشید خان…، ص ۳۷

در پایان این داستان نیز نویسنده بار دیگر نیازش را به نوشتن و ثبت رخدادهای مربوط به جمشید خان توضیح می‌دهد و به جملهٔ آغازین داستان برمی‌گردد. او از قول راوی می‌گوید: «… برای اینکه باد من را نبرد و هر چه را که در حافظه دارم از دست نرود، برای اینکه جمشید خان را فراموش نکنم و او در یکی از سقوط‌های عظیم زندگی در خیالم گم نشود، با عجله به اتاقم می‌روم و پشت میزم می‌نشینم و تصمیم می‌گیرم بنویسم… » جمشید خان …، ص ۱۵۴

پرسش‌های فلسفی نویسنده در این داستان نیز به‌چشم می‌خورند: 

اگر به اپلیکیشن‌های کتاب‌خوان داخل ایران دسترسی دارید، می‌توانید این کتاب را از «طاقچه» بخرید و بخوانید.

بختیار علی علاوه بر رمان‌هایش چند کتاب شعر و تعداد زیادی ترجمه و مقاله در کارنامهٔ خود دارد. سه اثر فوق از مهم‌ترین رمان‌های این نویسنده هستند. نویسنده در این داستان‌ها خواننده را با مهم‌ترین مشکلات روز منطقه آشنا می‌کند و او را با خود به وادی خیال و جادو می‌برد. اما باید تأکید کرد که ترجمهٔ زیبای مریوان حلبچه‌ای به همهٔ این آثار رنگ و بویی شاعرانه‌تر و بسیار زیباتر داده است. به‌جرئت می‌توان گفت که برگردان فارسی این آثار آن‌چنان شیوا و روان است که خوانندهٔ فارسی‌زبان شاید حتی احساس نکند که کتابی را از زبانی دیگر می‌خواند.

خروج از نسخه موبایل