نماد سایت رسانهٔ همیاری

دنیای من و آدم کوچولوها – مامانِ همه‌چیزدان

دنیای من و آدم کوچولوها – مامانِ همه‌چیزدان

رژیا پرهام – تورنتو

از بیرون برمی‌گشتم که اتفاقی دخترک پنج‌ساله را همراه مادر و خواهرش دیدم که از خیابان می‌گذشتند. ماشین را پارک کردم و پیاده شدم. دخترک و خواهرش به‌سمت من دویدند، هر دو  کلاه ایمنی مخصوص دوچرخه‌سواری سرشان بود. بعد از گپ مختصری، خواهر بزرگ‌تر به‌سمت دوچرخه‌اش رفت و سوار شد. دخترک همان‌طور که به‌سمت مادرش که دوچرخه کوچکی را نگه داشته بود، می‌رفت، با هیجان تعریف کرد که شب قبل برای اولین بار سوشی درست کرده‌اند و عالی شده است. 

مادرش رو به دخترک گفت: «می‌خوای به رژیا بگی که امروز قراره دوچرخه‌سواری یاد بگیری که دیگه مجبور نباشی سه‌چرخه سوار بشی؟» دخترک با لبخند گفت: «اوهوم» و حرف‌های مادرش را عیناً تکرار کرد. گفتم: «عالیه.» خواهر هشت‌ساله‌اش گفت: «مامی همه‌چی بلده و حتماً موفق می‌شه به خواهرم دوچرخه‌سواری یاد بده.» 

مادرش خندید و گفت: «همه‌چی؟» نگاهی به من انداخت و بعد به رو به دخترک گفت: «عزیزم، هیچ‌کس توی دنیا نیست که همه‌چی رو بلد باشه. من کارهای شخصی‌م، کارهای مادرانه و کارهای محل کارم رو تا حدودی بلدم و سعی می‌کنم با خواندن کتاب‌های خوب اطلاعاتم رو به‌روز کنم، ولی همه‌کار رو بلد نیستم.»

دخترک با اصرار تأکید کرد که: «تو همهٔ کارها رو بلدی. کارهای باغبونی و درست‌کردن لوله‌ها، درست‌کردن پیتزا، کوتاه‌کردن موهای من و خواهرم. حتی تو بلدی که چطور زبان فرانسه رو صحبت کنی.»

مادرش خندید و گفت: «چه خوبه که این‌طوری فکر می‌کنی و تشویق خوبیه برای من. ولی هنوز زبان اسپانیایی رو بلد نیستم. هنوز نمی‌دونم چطور باید از شر گیاه‌های هرزهٔ حیاط خلاص بشم.» نگاهی به من انداخت و گفت: «و همین‌طور نمی‌دونم چطور می‌شه غذای ایرانی درست کرد.» خندیدم و نگاهی به دو دخترک انداختم که به مادرشان زل زده بودند. مادرشان گفت: «من نه از خودم توقع دارم که همه‌چی رو بدونم، نه ازهیچ‌کس دیگه‌ای، ولی از خودم و آدم‌های نزدیک زندگی‌م توقع دارم که برای یادگرفتن موارد بیشتر تلاش کنیم.» 

دختر بزرگ‌تر تأیید کرد. مادر نگاهی به دخترک کوچک‌تر انداخت و گفت: «دقیقاً مثل امروز که من سعی خودمو می‌کنم که به تو دوچرخه‌سواری یاد بدم و از تو می‌خوام برای یادگرفتن همهٔ تلاشت رو بکنی.»

دخترک لبخندی زد و گفت: «سعی می‌کنم یاد بگیرم مامی.» کمی دیرم شده بود، برایشان روز خوبی را آرزو کردم و به‌سمت خانه آمدم.

خروج از نسخه موبایل