مژده مواجی – آلمان
هنگامی که طالبان پسر معصومه را کشت و همسرش را تهدید به مرگ کرد، آنها با گروهی به ایران و بعد به آلمان فرار کردند. فقط فرار از خشونت و رسیدن به مکانی امن مهم بود، بدون هیچگونه تصوری از سختیهای زندگی در کشور میزبان.
به اسکان پناهجویان رفتم تا با معصومه و همسرش برای ثبتنام کلاس زبان آلمانی برویم. اسکانی که یک مجتمع بزرگ کانتینری سهطبقه بود. پس از آنکه مأمورانِ محافظت کارت شناساییام را در درب ورودی کنترل کردند، وارد دفتر مشاور اجتماعیِ اسکان پناهجویان شدم. او در حالیکه روبروی کامپیوتر کار میکرد، گفت:
– بیا بشین.
– اول به معصومه و همسرش خبر میدهم که آمدهام و اینجا منتظرشانام. در چه واحدی زندگی میکنند؟
– در کانتینری که طبقۀ بالای ما است، زندگی میکنند.
پلههای فلزیِ خاکستری را تندتند بالا رفتم و در زدم. معصومه در را باز کرد. اصرار کرد که داخل بروم و چای بخورم.
– شما خیلی لطف دارید. پایین منتظرتانام.
به اتاق مشاور اجتماعی که برگشتم، گفت:
– برای همسر معصومه وقت چشمپزشک گرفتهام. لطفاً به او بگو.
با چهرهای غمگین ادامه داد:
– خیلی ناراحتام. یکی از خانوادههای خوب کمپ را میخواهند به افغانستان برگردانند. پناهندگیشان رد شده است. باید تمام تلاشمان را بکنیم که اینجا بمانند.
معصومه و همسرش وارد اتاق شدند. مدارک لازم برای ثبتنام را از دفتر برداشتیم. معصومه آنها را که در پاکت بزرگی بود، در کیفش چپاند.
از اسکان پناهجویان راهیِ ایستگاه مترو شدیم. تا رسیدیم، قطار آمد و سه نفری سوار شدیم. معصومه کمی بیقرار بود. در حالیکه روسریاش را مرتب میکرد، گفت:
– دخترم! من هیچ سواد ندارم. در افغانستان به مدرسه نرفتم. سنم بالاست. میگرن دارم و گردنم درد میکند. دکتر گفته ۱۵ ساعت در هفته نباید بیشتر کلاس بروم. در ضمن نباید محل آن دور باشد، چون ظهر نوهام را از مدرسه به خانه میآورم.
– میدانم که کلاس زبان تا محل اسکان پناهجویان فاصله دارد و باید با تعویض دو تا قطار به آنجا برسیم، اما تعداد کلاسها برای افرادی که خواندن و نوشتن نمیدانند، خیلی کم است. حالا برویم آنجا شاید از کلاس خوشتان آمد.
تعداد ایستگاهها را برایشان شمردم. پیاده که شدیم دوروبر ایستگاه فروشگاههای مشخصی را نشانشان دادم که به خاطر بسپرند کجا باید پیاده شوند.
وارد دفتر پذیرش مؤسسۀ زبان شدیم. خانم منشی که پشت میز نشسته بود، گفت در اتاق انتظار بنشینیم تا صدایمان کنند.
تازه روی صندلی نشسته بودیم که دوباره معصومه با بیقرای گفت:
– یعنی من چیزی یاد میگیرم؟ اینها از جان من چه میخواهند؟
– شرکت در کلاس اجباری است. نامۀ اداری برای شما آمده است. کمی هم یاد بگیرید خوب است، مانند اسم غذاها، میوهها، سبزیها.
با لبخند گفتم:
– نوهتان هم احساس خوبی خواهد داشت که مادربزرگش مشغول یادگیری است.
همسرش گفت:
– من هم کمی زبان یاد بگیرم در حدی که بتوانم کار کنم، برایم کافی است.
خانمی که جوراب شلواری سیاه کلفت و دامنی کوتاه به تن داشت، وارد اتاق انتظار شد و نام مرا صدا زد. ما را با خودش به اتاقی برد که میز و صندلیهای زیادی در آن چیده شده بود. خودم و همراهانم را معرفی کردم. او نیز پس از معرفی خودش گفت:
– در این اتاق تست زبان کوچکی را میگیرم تا از میزان توانایی نوشتن آنها برای تقسیمبندی کلاس اطلاع پیدا کنم.
او به معصومه و همسرش کاغذ و خودکار داد و گفت:
– لطفاً به آنها بگویید که از روی دو سطری که روی کاغذ نوشته شده است، رونویسی کنند.
معصومه ماتومبهوت به کاغذ نگاه کرد و گفت:
– من که چشمم نمیبیند. خیلی ریز نوشته. دخترم! به این خانم بگو که من میگرن دارم. گردنم درد میکند.
برای معلم ترجمه کردم. او در جواب گفت:
– من هم میگرن داشتم. چشمانم ضعیف بود و نیاز به عینک داشتم. شما باید به چشمپزشک مراجعه کنید.
همسرش عینکش را از کیفش بیرون آورد تا رونویسی کند. خودکار را به دست گرفت، اما بیشتر به کشیدن نقاشی شباهت داشت تا نوشتن کلمات. معصومه به همسرش گفت:
– عینکت را به من هم قرض بده.
انگشتان دستش با در دست گرفتنِ قلم بیگانه بود. با انگشتم به روی کاغذ اشاره کردم و گفتم:
– به این می گویند «د». یک چوب میکشید و بعد شکم برایش میگذارید.
با تقلای زیاد خودکار را به حرکت درآورد. حروف را خیلی بزرگ و کجومعوج ترسیم میکرد. وقتی که کلمه «رستوران» را نوشت، به او گفتم:
– آفرین. ببین چه نوشتی.
لبخندی از سر رضایت زد و به همسرش نگاهی انداخت که کلمات بیشتری را نوشته بود. حرصش گرفت:
- ناقلا چطور تندتند مینویسد.
معلم فرمهای ثبتنام را مرتب کرد و گفت که با هم به دفتر برویم. معصومه یواش گفت:
– کلاسها بعدازظهر باشد بهتر است…
همسرش حرف او را قطع کرد:
– قرصهای اعصاب را که میخوری، شبها بیداری. تا لنگ ظهر میخوابی. کلاسهای صبح بهترند. باید با شروع کلاس ریتمت را هم عوض کنی.
معصومه رو به من کرد:
– بعد از نماز صبح تازه میخوابم.
خانم منشی از مدارک کپی گرفت. فرمها را به آنها داد که امضا کنند. هر دو را علیرغم غرغر معصومه در کلاس صبح ثبتنام کرد.
بیرون که آمدیم، سوپرمارکتی ایرانی را به آنها نشان دادم و گفتم:
– کلاس که شروع شد، میتوانید اینجا خرید هم بکنید.
معصومه گفت:
– من خودم نان درست میکنم. از نان اینجا خوشم نمیآید.
گفتم:
– طول میکشد تا به غذاهای اینجا عادت کنید.
– خیارشورهای اینجا شیریناند، چرا اینطوره؟
– علایق و ذائقهها متفاوتاند.
سوار مترو که شدیم، چند صندلی آنطرفتر، مردی با سگ بزرگی نشسته بود. معصومه که از سگ چشم برنمیداشت، گفت:
– اینجا مردم چقدر سگ دارند. آنها دست به سروصورت سگ میکشند و بعد میزنند به سروصورت خودشان.
– صاحبان سگها معمولاً آنها را تمیز نگه میدارند.
لبخندی بر چهرۀ هر دوشان نشست. هنگام پیاده شدن از قطار، معصومه مواظب بود که به سگ نخورد. از آنها جدا شدم و در راه برگشت به مشاور اسکان پناهجوها تلفن زدم که برای معصومه تا قبل از شروع کلاس وقت چشمپزشک بگیرد؛ دلگرمی موقتی همراه با نور کمسوی امید…