نماد سایت رسانهٔ همیاری

در جست‌و‌جوی بهشت – زندگی ادامه دارد

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

باورش خیلی سخت است؛ یکی از عجیب‌ترین ماجراهایی که تا به‌حال شنیده‌ام. زن جوان و زیبایی که توی ماشینم نشسته و دارد برایم از روزهای طردشدگی و آوارگی به‌دلیل بیماری‌اش می‌گوید. امروز آن رنج‌ها را پشت سر گذاشته و تمام تلاشش را می‌کند تا به آدم‌هایی مثل خودش دلداری دهد. حالا تصمیم گرفته برود. جانش خسته است و نیاز دارد خستگی‌اش را در جغرافیای دیگری از تن به در کند. هدیه با یک اهدای خون ساده متوجه شد به HIV مبتلا است و بعد ناگهان همه‌چیز در زندگی‌اش تغییر کرد. با شهامت و بدون هیچ ترسی از عکس‌العمل من داستانش را برایم روایت می‌کند.

قصه‌اش را برایم تعریف می‌کند و هر لحظه حیرت من بیشتر می‌شود. از مادرش که با شنیدن خبر بیماری دخترش او را از خانه بیرون می‌کند، همسری که تا می‌فهمد، رهایش می‌کند. روزهایش را با سختی و گرسنگی در اتاقی اجاره‌ای سپری می‌کند. داستانِ هدیه به ۱۰ سال پیش برمی‌گردد. او روزهای سختی را پشت سر گذاشته و هنوز زنده و امیدوار است.

بعد از شنیدن قصهٔ غم‌انگیز زندگی‌اش با این آرزو در دل که این روزها مبتلایان به HIV دیگر مجرم تلقی نمی‌شوند، می‌پرسم الان اوضاع بهتر شده، نه؟ و دلم می‌خواهد که بگوید خیلی خیلی بهتر شده است. از توی آینه نگاهش می‌کنم. با وجود سختی‌هایی که کشیده، بسیار جوان و زیباست. لبخندی می‌زند و جواب می‌دهد: «بله، کمی بهتر شده، اما هنوز بیماران زیادی هستند که به‌دلیل ناآگاهی جامعه از این بیماری، رنج می‌کشند. ناآگاهی‌هایی مانند اینکه این بیماری از طریق لمس کردن منتقل می‌شود».

یک اتفاق ساده زندگی‌اش را زیرورو کرده است. اتفاقی که در کنترل او نبود و خودش هیچ نقشی در به‌وجود آمدنش نداشت. جبر بزرگی که دنیا به او تحمیل کرد. اتفاقی که زندگی‌اش را به مسیر دیگری برد: «جوش‌های عجیبی روی صورتم ظاهر شد. آن‌موقع کارمند بودم و همکارانم پیشنهاد دادند خون اهدا کنم، گفتند شاید خونم کثیف باشد یا غلظت خون داشته باشم. اول گفتند حجامت کن. ترسیدم و ترجیح دادم خون اهدا کنم. از نظر بدنی و جسمی کاملاً طبیعی بودم و حتی کمی هم چاق بودم. رفتم خون اهدا کردم و در غربالگری متوجه شدند که HIV مثبت هستم. من شناخت زیادی از HIV نداشتم. فقط می‌دانستم که بیماری خطرناکی است. دوماهه باردار بودم که این خبر را شنیدم. مشاوری که این خبر را به من داد، به غیرِانسانی‌ترین شکل ممکن این کار را کرد. بارها از خودم می‌پرسم چطور توانستم آن لحظه را تاب بیاورم. مشاور بدون اینکه آماده‌ام کند، با تندی و اخم روبه‌رویم نشست و گفت شما معتاد بودی؟ گفتم نه. گفت رابطهٔ جنسی خارج از عُرف داشتی؟ گفتم نه. خارج از کشور بودی؟ گفتم نه. هر سؤالی کرد، غیر از اینکه آیا همسرت مشکلی دارد یا نه. فقط انگشت اتهام رو به من بود. با لحن بسیار بدی گفت خانم شما مبتلا هستی. گفتم به چی؟ از واژهٔ HIV استفاده نکرد و مستقیماً روی ایدز دست گذاشت. گفت شما ایدز داری. تمام تنم یخ کرد. او بی‌توجه به حال خراب من ادامه داد که: متوجه می‌شوی چه می‌گویم؟ شما ایدز داری. این بیماری کشنده است، بعد از مدتی بدنت زخم می‌شود، ایمنی‌ات را از دست می‌دهی، انواع عفونت‌ها و سرطان‌ها را می‌گیری… دیگر نمی‌فهمیدم چه می‌گوید، فقط می‌دیدم لب‌هایش تکان می‌خورد. از حال رفتم و موقعی که به‌هوش آمدم، بدون اینکه بگوید تو با این وضعیت بارداری و حال خراب کجا می‌روی، گفت برو، حالا یک روز دیگر بیا صحبت می‌کنیم. حتی دستم را هم نگرفت. شاید می‌ترسید مبتلا شود.»

حالا هدیه خودش یک مشاور است. سه سال است که به بیماران مبتلا مشاوره می‌دهد و تنها دلیلش برای این کار آن است که خبر بیماری را هرگز آن‌طور که خودش شنید به گوش هیچ بیماری نرساند. برایم تعریف می‌کند که هنوز پزشکانی هستند که با وجود داشتن علم پزشکی و آگاهی، برخورد درستی با این بیماران ندارند. هدیه مانند بسیاری دیگر از زنان مبتلا به HIV، این بیماری را از همسرش گرفته که اعتیاد تزریقی داشته است. از همسر اولش که اعتیاد شدید داشته و آخر سر هم یک روز که خیلی نشئه بوده تصادف می‌کند و از دنیا می‌رود. هدیه شک ندارد که این بیماری یادگار هولناکی است که همسر اولش برایش گذاشت. بعد از یک‌سال با مرد دیگری آشنا می‌شود. ازدواج موقت می‌کنند. هدیه باردار می‌شود. قرار می‌شود که ازدواج دائم کنند که این اتفاق می‌افتد. خیلی با خودش کلنجار می‌رود و در نهایت تصمیم می‌گیرد به او بگوید. او می‌گوید: «بعد از اینکه ماجرا را فهمیدم، اولین فکرم این بود که به همسرم بگویم. هم حس ترس و تنهایی بود که وادارم می‌کرد حقیقت را به خانواده‌ام بگویم و هم نیاز به مراقبت داشتم.

خیلی‌ها می‌توانند راز بیماری‌شان را پنهان کنند، آب هم از آب تکان نمی‌خورد. اما من با وجود اینکه می‌دانستم ممکن است مرا طرد کنند، ترجیح دادم بگویم. همین اتفاق هم افتاد. خانواده‌ام مرا طرد کردند. همسرم وقتی نتیجهٔ آزمایشش منفی درآمد، خدا را شکر و مرا ترک کرد. ازدواجمان دائم نبود. خیلی راحت رفت که رفت. شنیدم این‌طرف و آن‌طرف هم گفته بود که مثل معجزه است که او مبتلا نشده و خانواده‌اش هم نذری پخته بودند. مادرم با وجود اینکه خودش در نوجوانی مرا وادار به ازدواج با همسر اولم کرده بود، خانه‌اش را عوض کرد و من هرگز نفهمیدم کجا رفت. می‌ترسید از من بگیرد. خواهرانم اجازه نداشتند مرا ببینند، صاحبخانه بیرونم کرد و من یک اتاق اجاره کردم. بی‌کَس شدم. به جرئت می‌توانم بگویم که دیگر کسی از خانواده برایم نماند. بچه‌ام یک هفته بعد از تولد فوت کرد. افسردگی گرفتم. همه ترکم کرده بودند و با کمک‌های خیریه به‌سختی زندگی‌ام را می‌گذراندم. حدود یک‌سال با افسردگی کامل زندگی‌ کردم و داروهایم را هم نمی‌خوردم. می‌گفتم من که قرار است بمیرم، پس زودتر بمیرم. همه به چشم مجرم نگاهم می‌کردند. بیشتر کسانی که می‌شنیدند، می‌گفتند خودت مقصری. لابد غلطی کرده‌ای که حالا گرفتار شده‌ای. هنوز هم به‌ندرت اتفاق می‌افتد کسی امثال من را بپذیرد. حتی یک لحظه هم به ذهنشان خطور نمی‌کرد که همسر آلوده می‌تواند به زنش بدهد. هر کس این بیماری را می‌گیرد، فاسد نیست. فکر می‌کردند با لمس کردن مبتلا می‌شوند و از این دست مزخرفات».

اما هدیه سرانجام تصمیم می‌گیرد عضو انجمن حمایت از بیماران ایدزی شود. آنجا با آقایی آشنا می‌شود که شرایطش خیلی شبیه خودش بوده. او کمکش می‌کند. ساعت‌ها با او حرف می‌زند. به او یادآوری می‌کند که اگر HIV مثبت داری، بدان که این بیماری حکم مرگت نیست. می‌توانی زندگی سالم و خوشحالی، در مقایسه با هر انسان «نرمال» دیگری، داشته باشی و برای آینده‌ات برنامه‌ریزی کنی. به او یادآوری می‌کند که آرزوهایش را زنده نگه دارد. او از خودش خانه‌ای داشته و اوضاع مالی‌اش بد نبوده است. هدیه را پیش خودش می‌برد و مثل یک دوست واقعی کنارش می‌ایستد.

امروز که هشت سال از آن روزها گذشته، هدیه هنوز سالم و سلامت است. دوستش دو سال پیش به دانمارک رفته و حالا آنجا زندگی می‌کند. خانه‌اش را هم اینجا برای او گذاشته است. دانمارک جزو معدود کشورهایی است که محدودیتی برای ورود بیماران مبتلا به ایدز ندارد. دوستش چند ماه پیش برای هدیه دعوتنامه فرستاده که پیش او برود. او حالا می‌خواهد ویزای توریستی بگیرد و برود. اگر هم توانست، آنجا بماند. می‌گوید در این سال‌ها سختی زیادی کشیده است. درست است که از پسش برآمده، اما نیاز دارد جایی زندگی کند تا کمتر قضاوت شود. اینکه انگشت اتهام به سمتش نگیرند که حتماً ایراد از خودش بوده. می‌گوید:

«زندگی ادامه دارد. درست است که من با امید به زندگی ادامه می‌دهم، اما همیشه هم باید این را در نظر بگیرم که بیماری‌ام فعلاً علاجی ندارد و ممکن است هر روزی که زندگی می‌کنم، آخرین روز زندگی‌ام باشد. برای همین دلم می‌خواهد از اینجا بیرون بزنم. من از گفتن بیماری‌ام خجالت نمی‌کشم. دیدید که داستانم را خیلی راحت برایتان گفتم. فکر می‌کنم جامعهٔ ایران چنین صراحتی را برنمی‌تابد. اینجا کتمان حقیقت و پنهان کردنش بیشتر طرفدار دارد تا راستی. نمی‌گویم آنجا بهشت موعود است. مسلماً همه‌جای دنیا آدم‌هایی هستند که نگاهی قضاوتگرانه به امثال من داشته باشند، اما کمترند. هم‌وطن‌ات نیستند. خانواده‌ات نیستند. این‌ها بیشتر دل آدم را می‌سوزاند. زندگی ادامه دارد و من دلم می‌خواهد باقی روزهای عمرم را در آرامش بیشتری بگذرانم.»

خروج از نسخه موبایل