نماد سایت رسانهٔ همیاری

در جست‌و‌جوی بهشت – توقع مادرانه

در جست‌و‌جوی بهشت - توقع مادرانه

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

اول زن سوار می‌شود و بعد پسر جوان. زن در را محکم به هم می‌کوبد. تا می‌خواهم اعتراض کنم، پسر جوان عذرخواهی می‌کند و خطاب به زن می‌گوید:

– مامان به خودت مسلط باش.

– نمی‌خواهد به من بگویی چکار کنم. می‌خواهی بیا، می‌خواهی نیا و برو به پدربزرگ و مادربزرگت بچسب.

– مامان، آن‌ها پدر و مادر تو هستند.

– و اولویت اول تو. دستم را ول کن. حیف از آن… 

چند دقیقه سکوت بر فضا حکم‌فرما می‌شود. زن عصبانی است. به‌نظر چهل و چهار، پنج ساله می‌آید. اما زیباست. لاغر و کشیده با موهای طلایی و چشمان روشن. پسرش هم بلندقد است و بسیار خوش‌چهره. به مادرش شبیه است. پسر سکوت را می‌شکند.

«این سومین دفتر مهاجرتی است که توی این ماه آمدیم. همه مثل هم حرف می‌زنند. شرایط همه‌شان یکسان است. همهٔ آن‌ها یک چیز می‌خواهند که ما آن را نداریم. پول. مامان واقع‌بین باش. کل چیزهایی که ما داریم سی هزار دلار هم نمی‌شود. از کجا صد هزار دلار پیدا کنیم و برویم کانادا؟ آن‌هم با این قیمت دلار که ثانیه‌ای عوض می‌شود.»

زن پوزخندی می‌زند:

«راه دیگری هم هست، ولی تو ترسویی پسرم. راهی که با کمتر از ده هزار دلار هم می‌شود رفت، اما تو می‌ترسی. شهامتش را نداری. وابسته‌ای و من برایت مهم نیستم. منی که دست‌تنها بزرگت کردم. بقیه برای تو از من مهم‌ترند. می‌خواهی بمانی، بمان. من می‌روم. دیگر می‌خواهم به خودم فکر کنم. پنجاه سالم بشود، به‌عنوان پناهنده هم قبولم نمی‌کنند.»

جوان سرش را میان دستانش می‌گیرد:

«مامان من می‌ترسم. از گفتنش هم خجالت نمی‌کشم. ترس ندارد؟ برویم توی جنگل‌های صربستان سرگردان بشویم. خودمان را بسپاریم دست قاچاقچی‌های انسان که رحم ندارند. فکر می‌کنی چند نفر این‌طوری موفق می‌شوند و جان سالم به در می‌برند؟ یعنی اینجا آن‌قدر به تو سخت می‌گذرد که آواره شدن در جنگل‌های صربستان را به آن ترجیح می‌دهی. بعد از آن هم من بارها گفته‌ام. من با پناهندگی مخالف‌ام. هفت سال نیایم ایران؟ قلب پدربزرگ مشکل دارد. اگر اتفاقی افتاد، چه کنیم. چطور اینجا تنهایشان بگذاریم؟»

زن فریاد کشید. معلوم بود به سیم آخر زده است. برایش مهم نبود من می‌شنوم. 

«اگر مرا واقعاً دوست داشتی و قدردان زحمت‌هایم بودی، حاضر بودی توی جنگل‌ها هم سرگردان شوی. اولویت اول تو پدربزرگ و مادربزرگت هستند، نه من! تو هنوز فرصت داری چون بیست سال از من کوچک‌تری. ولی من نه! ده سال دیگر پنجاه‌ساله‌ام. دارم عمرم را مفت‌مفت می‌بازم اینجا. توی این خراب‌شده که روزبه‌روز بدتر می‌شود. من هم باید مثل پدرت می‌رفتم پی زندگی‌ام! هر چه می‌کشم از دلم است و دلم.»

پسر جوان مستأصل است. کمی دست‌دست می‌کند و بعد جواب مادرش را می‌دهد:

«هر چند گفتنش بی‌فایده است. بارها گفته‌ام و تو نمی‌خواهی بشنوی. من با پناهندگی مشکل دارم، مامان. با این کلمه مشکل دارم. من نمی‌دانم تو یهو چه‌ت شد که هوای رفتن به سرت زد؟ آن اتفاق برای هر کسی توی این کشور ممکن است بیافتد. ما زندگی آرامی داریم. درآمدت بد نیست. بد یا خوب می‌گذرد. چرا می‌خواهی خرابش کنی، مامان؟ آمدیم این کاری که تو گفتی کردیم. داروندارمان را فروختیم و رفتیم، از جنگل‌ها هم جان سالم به در بردیم، ولی با پناهندگی‌مان موافقت نشد. آن‌وقت باید چکار کنیم؟ مامان، تو باید خوشحال باشی که من فکر پدر و مادر تو هستم. آن‌ها پدر و مادر تو هستند و نباید تنهایشان بگذاریم. پدربزرگ مریض است.»

زن با لحن عصبی می‌گوید:

«خانم، نگه دارید. من پیاده می‌شوم. چه حرف‌های مهملی! زندگی آرامی داریم. درآمدت بد نیست. چه مزخرفاتی. حکایت ما شده حکایت سوسکی که فکر می‌کند توالت بهترین جای دنیاست.»

پسر اصرار می‌کند:

«مامان، فدایت بشوم کجا می‌خواهی بروی؟»

زن دستش را پس زد:

«می‌خواهم تنها باشم. تو فقط ادعای دوست داشتن داری. من توی این مملکت دارم خفه می‌شوم. اما تو خیال رفتن نداری. می‌خواهی جنازهٔ مرا اینجا خاک کنی. بعد بیا سر قبرم افتخار کن که مادرت را زیر خاک کردی و مادر و پدرم را تنها نگذاشتی. خانم، نگه دارید لطفاً!»

جدی است. کنار می‌زنم. در ماشین را باز می‌کند و پیاده می‌شود. جوان هم به دنبالش می‌رود. قبل از رفتن می‌گوید:

«کمی صبر کنید. زود برمی‌گردیم.»

از دور می‌بینمشان که دارند بحث می‌کنند. راستش باور نمی‌کنم که یک جوان امروزی آن‌قدر دغدغهٔ پدربزرگ و مادربزرگش را داشته باشد. به‌نظر می‌رسید نوه‌شان بیشتر به فکر است تا فرزندشان. بیشتر جوان‌های امروزی فرصتی برای رفتن داشته باشند، توی هوا می‌قاپند و پشت سرشان را هم نمی‌کنند. جوان را درک می‌کنم. در این مدت بس‌که داستان‌های مهاجرت شنیده‌ام و نوشته‌ام، گاهی من هم هوای رفتن به سرم می‌زند، اما هربار قیافه پدرم می‌آید جلوی چشمم. چند وقت پیش مریض شد. تمام مدتی که در بیمارستان بالای سرش بودم، با خودم می‌گفتم اگر من نبودم، او چکار می‌کرد. اگر رفته بودم، او حالا چکار می‌کرد! از این نظر به جوان حق می‌دهم. اما خب شاید مادرش هم حق داشته باشد. حتماً دلیلی هست که اینجا را نمی‌تواند تحمل کند. میزان نفرتی که در کلامش موج می‌زد، نشان از دلیل محکمی بود. به‌قول خودش زندگی‌اش را پای پسرش گذاشته و توقع دارد حالا تنهایش نگذارد. پسر جوان به‌تنهایی می‌آید و سوار می‌شود. می‌پرسم منتظر باشیم؟ می‌گوید ده دقیقه صبر کنید. آرام می‌شود و می‌آید. همیشه همین است. دو سال است روزگارمان این است:

«مادرم را خیلی دوست دارم. برایم واقعاً زحمت کشیده است. هر چه خواستم برایم مهیا کرده. ده‌ساله بودم که از پدرم جدا شد. مهریه‌اش را بخشید تا پدرم حضانت من را به او بدهد. پدرم یک‌سال بعد، ازدواج کرد. اما مادرم با تمام زیبایی و خواستگارهایی که داشت، ازدواج نکرد و تمام عشقش را نثار من کرد. سر کار رفت و برای همین من اغلب پیش پدربزرگ و مادربزرگم بودم. به‌همین دلیل به‌شدت به آن‌ها وابسته‌ام. نمی‌توانم ناراحتی‌ مادرم را ببینم. اما نمی‌توانم آن‌ها را هم تنها بگذارم. من با پناهنده شدن مشکل دارم. قانونی برویم، اگر اتفاقی هم بیافتد، سریع یک بلیت می‌گیرم و می‌آیم. اصلاً سالی دوبار به پدربزرگ و مادربزرگم سر می‌زنم. اما پناهندگی یعنی تا هفت سال آن‌ها را ندیدن. یعنی ایران نیامدن. قانونی رفتن هم پول زیادی می‌خواهد که فعلاً برایمان میسر نیست. به مادرم می‌گویم صبر کن راه قانونی و ارزان‌تری که به بودجه‌مان بخورد پیدا کنیم. می‌گوید این بهانه‌ات است. تو نمی‌خواهی بیایی. دو سال پیش به‌خاطر اینکه توی ماشینش روسری‌اش را درآورده بود، جنبش آزادی یواشکی گویا!، او را دستگیر کردند. گفتند چادر یا مانتو بلند بیاورید برایش تا آزادش کنیم. چند ساعتی آنجا بود. وقتی برگشت یک آدم دیگر شد. تا چند روز با هیچ‌کس حرف نمی‌زد. می‌گفت خیلی تحقیرش کرده‌اند. از آن‌روز هوای رفتن به سرش افتاد. مدت‌ها پیشِ روان‌شناس رفت. کار خوبی دارد. توی شرکت بزرگی مدیر روابط عمومی است. ما پس‌انداز نداریم، اما با حقوقمان زندگی بدی نداریم. ولی از آن روز کذایی مادرم دیگر مثل قبل نشد. نمی‌دانم چه به او گفتند. می‌گوید حاضرم بروم آن‌طرف گارسونی کنم، اما حداقلش این است که از زندگی‌ام لذت می‌برم. دو سال است جز رفتن به هیچ‌چیز دیگری فکر نمی‌کند، حتی به پدر و مادر پیرش. مانده‌ام چه کنم. از طرفی مادرم است و سخت دوستش دارم. از طرفی نمی‌توانم خودم را برای رفتن به هر آب‌وآتشی بزنم و پدربزرگ و مادربزرگم را تنها بگذارم.»

مادرش بر می‌گردد. پسر دست مادرش را می‌گیرد و این‌بار مادر دستش را پس نمی‌زند. سکوت آزاردهنده‌ای بر فضا ساکن است. اولین باری بود که با چنین موردی مواجه می‌شدم. جوان‌ها معمولاً رفتن را ترجیح می‌دهند. اما او می‌خواست بماند. زن تا رسیدن به مقصد حرف نزد. 

وقتی پیاده شدند به توقع مادرانه فکر کردم. زن فکر می‌کرد چون زندگی‌اش را به‌قول خودش وقف فرزندش کرده، حالا او باید همراهش باشد و پا روی دل خودش بگذارد. چیزی که در غرب معمولاً معنایی ندارد. یعنی انسان‌ها با حداقل توقع از یکدیگر زندگی می‌کنند. برایم جالب بود که زن خودش می‌خواست پدر و مادر مریضش را تنها بگذارد، اما از پسرش می‌خواست همراه او برود. 

به خودم نهیب زدم که بهتر است قضاوت نکنم. انسان‌ها پیچیده‌اند و وقتی به میان‌سالی می‌رسند، پیچیده‌تر هم می‌شوند. دنیای عجیبی است با آدم‌هایی عجیب‌تر.

خروج از نسخه موبایل