نماد سایت رسانهٔ همیاری

در جست‌و‌جوی بهشت – عطرها می‌مانند

در جست‌و‌جوی بهشت - عطرها می‌مانند

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

خانه‌اش در الهیه بود. از شب قبل سرویس رزرو کرده بود برای ساعت پنج صبح روز بعد! بقیهٔ راننده‌ها آه‌وناله کردند که صبح زود نمی‌روند. من قبول کردم که بروم. تازگی‌ها بی‌خواب شده‌ام. با خودم گفتم تجربهٔ تازه‌ای است. تا به‌حال این ساعت صبح سرویس نرفته‌ام. ده دقیقه به چهار جلوی منزلش بودم. از آن خانه‌های قدیمی ویلایی بود. توی آینه نگاه کردم. زیر چشم‌هایم از بی‌خوابی‌های اخیر گود رفته بود. رنگ‌پریده بودم. کمی رژ لب زدم. شیشهٔ عطرم را از کیفم درآوردم و کمی عطر زدم. رأس ساعت پنج از در آمد بیرون. در صندوق عقب را زدم که چمدان‌هایش را بگذارد. گفت که لازم نیست و وسایلش همان‌هاست که در دست دارد. وسیلهٔ زیادی به‌همراه نداشت. فقط یک کوله‌پشتی و یک کیف‌دستی چرم قهوه‌ایی در دستش. 

ظاهرش از آن‌هایی بود که در نگاه اول آدم پیش خودش می‎گفت چقدر جذاب، با ته‌ریشی که فلفل‌نمکی شده بود، موهایی رو به بالا شانه‌شده، پیراهن سفید، شلوار خاکستری و کفش چرم. 

در را باز کرد و گفت: «ببخشید، سلام یادم رفت. سلام!» صدای گرمی داشت. وسایلش را روی صندلی عقب گذاشت و نشست.

در طول مسیر نگاهش به بیرون بود و با دقت همه‌جا را نگاه می‌کرد، انگار قرار نیست هیچ‌وقت دوباره تهران را ببیند. با نگاهش انگار داشت خیابان‌های تهران را می‌بلعید. آن مرد با بقیهٔ مسافرهای بهشت فرق داشت. آن‌ها دنبال بلیت بهشت بودند. او بلیت در دستش بود. با آدم‌های قبلی همیشه چیزی وجود داشت که سر صحبت را باز کنم. بیشتر وقت‌ها هم که خودشان حرف زدن را شروع می‌کردند. اما آن روز من ساکت بودم. او هم ساکت بود. این دومین باری بود که مسافری به فرودگاه امام خمینی داشتم، اولین بار تجربهٔ خیلی خوبی نبود. خانمی با دو کودک. بچه‌ها مدام گریه‌وزاری می‌کردند و بهانه می‌گرفتند. در آن موقعیت و گریه‌های بچه ها مجالی برای صحبت پیدا نشد؛ فقط برایم گفت که شوهرش لندن است و آن‌ها دارند پیش او می‌روند.

مسافت تا فرودگاه امام اگر ترافیکی نباشد، حدود یک ساعت است. چند دقیقه‌ای از حرکتمان گذشته بود که تلاش کردم سر حرف را باز کنم. حرف‌هایی مثل: صبح زود مسافر بودن هم خیلی سخت است، یا گله از هوای کثیف و اینکه تهران بی‌ترافیک چقدر خوب است. آن ساعت صبح اتوبان خلوت است و هوا پاکیزه. او فقط لبخند زد و با تأیید سرش را تکان می‌داد. یواش یواش داشتم کلافه می‌شدم. می‌خواستم بپرسم کجا می‌رود، ولی وقتی خودش حرف نمی‌زد، بی‌‌ادبی بود. اما سرانجام سکوت را شکست:

– ببخشید خانم؟

– بله؟

– می‌شه یه سؤال ازتون بپرسم، امیدوارم بی‌ادبی نباشه البته.

– بفرمایید. خواهش می‌کنم.

توی دلم گفتم یعنی چه می‌خواهد بپرسد. صدایش توی گوشم پیچید.

– این چه عطریه زدین؟

– چطور؟!

– من رو بُرد به سال‌های خیلی دور! این یه عطر کلاسیک و قدیمیه. 

– اسم عطر رو یادم رفته. واقعیتش اون رو از مغازه‌هایی که اسانس عطرها رو میلی می‌فروشن، خریدم.

– عطر بی‌نظیریه. دورهٔ جوونی ما بین خانم‌های جوون طرفدار زیاد داشت. پس سلیقه‌تون کلاسیکه.

– شما هنوز هم جوون‌اید. راستش به این چیزها فکر نکردم. از بوش خوشم اومد و خریدم.

لبخند زد. قفل سکوتش شکست. بوی عطر بهانه‌ای شد برای اینکه حرف بزند. برایم از سال‌های دور گفت. از دختری که دوست داشته؛ بیست سال پیش. بیست ساله بوده و دختر سال آخر دبیرستان. عطر دختر همین رایحه را داشته. او برایش کادوی تولد عطر محبوبش را خریده است. دختر معتقد بوده عطر جدایی می‌آورد. او گفته این حرف‌ها خرافات است. چند ماه بعد وقتی دختر دیپلمش را می‌گیرد، خانواده‌اش درِ خانه را به روی خواستگارها باز کرده بودند. مرد اما برای ازدواج هنوز خیلی بچه بود. نمی‌توانست به خواستگاری دختر برود. بچه بودن یک طرف، تفاوت خانواده‌هایشان از زمین تا آسمان بود. دختر یک سال طفره رفته بود و به هر بهانه‌ای خواستگارها را دست‌به‌سر کرده بود، اما در نهایت از جنگیدن خسته شده و تن داده بود به ازدواجی سنتی. با خواستگاری که طلافروشی داشت. آخرین بار که حرف زده بودند، دختر با بغض پشت تلفن گفته بود: نگفتم عطر جدایی می‌آورد؛ و او از آن لحظه به بعد این را باور کرده بود و هرگز دیگر به کسی که دوست داشت عطر کادو نداده بود. سال‌ها گذشت. ازدواج کرد. ازدواجش دوامی نداشت و خیلی زود جدا شد. فهمید که آدمِ زندگی مشترک نیست. توی شبکه‌های اجتماعی دنبال عشق اولش گشت. اما هرگز پیدایش نکرد. رفته‌رفته خاطراتش با او دور و دورتر شد تا امروز که بوی عطر من او را بُرد به آن سال‌ها. 

داشت می‌رفت استرالیا و همه‌چیز را پشت سر می‌گذاشت. گفت از عمد کشوری را انتخاب کرده که خیلی دور باشد. خاطراتش، دوستان، کودکی، دوران نوجوانی و روزهای بارانی، اولین روزی که عاشق شد و اولین قرار در کافه‌ای که بوی عطر یاس می‌داد، خانهٔ پدری‌اش در خیابان الهیه و جادهٔ شمال را به دست باد می‌سپرد و می‌‌رفت. پرسیدم برای چه می‌رود. جواب داد دلیل خاصی ندارد. گاهی اوقات باید رفت. باید دوباره شروع کرد. حتی اگر خاطراتی که پشت سر می‌گذاری شیرین باشند. حتی اگر وقت رفتن دلت فشرده شود. حتی اگر یک دلیل برای رفتن نداشته باشی و هزار دلیل برای ماندن باشد. کَندن و رفتن آدم را رشد می‌دهد. گفت حس کرده زندگی‌اش راکد شده است. وابستگی‌هایش زیاد شده و وقتی وابستگی زیاد شود، روح از رشد باز می‌ماند. برای همین با یک کوله‌پشتی سبک و یک کیف دارد می‌رود. گاهی باید عبور کرد. پرسیدم: «فلسفه خوانده‌اید؟» خندید و جواب داد: «نه! مگر حتماً باید فلسفه خواند تا تفکر کرد؟» 

از من پرسید. گفت دلش نمی‌خواهد متکلم وحده باشد. گفتم دانشجوی ارشد جامعه‌شناسی هستم. تحسین‌ام کرد. گفت زن‌های مستقل همیشه او را به وجد می‌آورند. به جامعه‌شناسی علاقه دارد و حیف که دارد می‌رود، وگرنه دوستان خوبی می‌شدیم. 

موقعی که داشت پیاده می‌شد، تازه آفتاب طلوع کرده بود. وقت پیاده شدن گفت:

«بعضی وقت‌ها نه عکس‌ها و نه هیچ‌چیز دیگری نمی‌تواند خاطرات را زنده کند. انگار که از تو دورند، آن‌قدر دور که نمی‌توان باور کرد روزی بخشی از زندگی تو بوده‌اند؛ اما بوها! امان از بوها که تو را با سرعت هزار سال نوری پرت می‌کنند به همان لحظه. امروز بوی عطر شما مرا بُرد به سال‌هایی که خیلی وقت بود فراموش کرده بودم. بوی عطر شما روزهایی را که رفته‌اند به یادم آورد. برای لحظه‌ای به خودِ آن روزهایم فکر کردم. چقدر عوض شده‌ام. خاصیت آدمی همین است.»

شیشه عطر ۳۰ میلی‌گرمی را که دیگر آخرهایش بود از توی کیفم درآوردم و گفتم به یادگار ببرد. تشکر کرد و جواب داد:

«ممنون‌ام. نمی‌خواهم چیزی را با خودم ببرم. مخصوصاً خاطرات عاشقانه که از کوه هم سنگین‌تر است.»

یک هفته از آن روز گذشته است. حرف‌هایش هنوز دارند توی سرم تکرار می‌شوند. همیشه فکر می‌کردم برای رفتن باید دلیلی باشد. رفتن از هر جایی، رفتن از هر چیزی. اصلاً برای هر کاری که انجام می‌دهم باید دلیلی داشته باشم. اما او دنبال دلیل نبود و این رشک‌برانگیز بود. به او فکر می‌کنم. از آن آدم‌هایی بود که خودش از وابستگی فراری بود، اما آدم را گرفتار خودش می‌کرد. فکر نمی‌کنم به این زودی‌ها حرف‌هایش را از یاد ببرم. اصلاً شاید من هم روزی رفتم حتی با هزار دلیلی که برای ماندن داشته باشم.

خروج از نسخه موبایل