نماد سایت رسانهٔ همیاری

سنگ مرداب

سنگ مرداب

آرام روانشاد – ایران

متروی تهران و فروشنده‌هایش هم حکایتی است. شاید در سفرهایی که به ایران داشته‌اید از این مترو که برای خودش بازار مکاره‌ای است، حیرت‌زده شده‌اید. اما واقعاً این‌طور است. از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را توی مترو تهران پیدا می‌کنید. اگر گذرتان به وطن افتاد، اصلاً نیاز نیست بازارها را برای یافتن جنس مورد نظرتان زیرورو کنید. کافی است چند دور متروسواری کنید. هر چه بخواهید پیدا می‌کنید. سوغاتی‌هایتان را هم از توی مترو بخرید. امروز می‌خواهم محصولی وطنی را به شما معرفی کنم که فقط در مترو تهران پیدا می‌شود. با این محصول از خرید ده مُدل محصول دیگر بی‌نیاز می‌شوید. تازه می‌توانید بیزینس جدیدی راه بیاندازید و کلی پول پارو کنید. هر چه نباشد فرنگی‌ها به محصولات شرقی علاقهٔ فراوان دارند. پس بشتابید که محال است در بهترین فروشگاه‌های ونکوور هم «سنگ مرداب» پیدا کنید. 

می‌دانم ونکوور هنوز گرم نشده، اما امان از تهران! یک‌جورهایی هوا شرجی شده است، انگار تهران را برداشته‌اند و برده‌اند کنار دریا یا دریا را برداشته‌اند و آورده‌اند توی تهران. با این اوصاف آدم شُرشُر عرق می‌ریزد. موهایش وز می‌شود و بدتر از همه کلافه می‌شود و باید در انتخاب خوشبوکنندهٔ بدن حسابی دقت کند. بعد از روزهای متمادی خانه‌نشینی امروز برای کاری اداری ناگزیر به متروسواری شدم و دیدم یاللعجب. ما چه چیزهایی اینجا داریم که شما خوابش را هم نمی‌بینید. دیگر به ما نگویید جهان سومی که ما نه تنها جهان اول که جهان فَرا اول‌ایم.

هوای توی واگن خفه و دم‌کرده است. همه ماسک زده‌اند و با این شکل و شمایلِ مردم فضا به‌قدر کافی آخرالزمانی است و حس می‌کنی شخصیت یکی از فیلم‌های جیمز وَن هستی. تهویهٔ مترو درست کار نمی‌کند. با رعایت فاصلهٔ اجتماعی می‌نشینم نزدیک به آقای میانسالی که دارد خودش را با مجلهٔ توی دستش باد می‌زند. یک نفر که طاقتش از گرما طاق شده دکمهٔ ارتباط با راننده را فشار می‌دهد و ثانیه‌ای بعد صدای رانندهٔ قطار توی واگن می‌پیچد:

ـ بله؟

– آقا خفه شدیم. واگن شده عین حموم سونا. این فن رو بزن.

– کار نمی‌کنه آقا. خرابه. 

– ما چکار کنیم؟ ماسک هم که زدیم. 

– آقا شما ماسک زدی، تقصیر منه؟ صبر کن تا درست بشه.

مرد زیر لب لیچاری نثار می‌کند. گرما واقعاً غیرقابل‌تحمل است. راست می‌گوید که ماسک و دستکش هم بدترش کرده است. فروشنده‌ای وارد واگن می‌شود. نه ماسک زده و نه دستکش به دست دارد. اول از همه کاغذهایی را بین همه پخش می‌کند. بعد وسط واگن می‌ایستد و انگار که بخواهد خطابهٔ نوبل بخواند، شروع می‌کند:

«آقایون، خانمای محترم، لطفاً توجه کنید. کاغذهایی رو که بهتون دادم مطالعه کنید. به این می‌گن سنگ مرداب. کافیه یه ذره از این رو توی کفشتون بریزین یا زیر بغلتون بزنین. دیگه محاله عرق کنید یا بوی عرق بگیرین. فقط دو هزار تومن. با دو هزار تومن از خرید اسپری و مام و ادکلن برای تموم عمرتون راحت بشید. دوهزار تومن پول یه آدامس هم نیست. تازه این مقداری که می‌خرید برای سه ماهتون کافیه. هر کس امتحان کرده بازم اومده ازم خریده. شماره تلفنم رو بسته‌ها هست. ضمناً این پودر برای لک‌های صورت و ترک‌های پا هم مفیده. صدها خاصیت داره. این‌قدر پولتون رو بابت چیزهای گرون الکی ندید. کرم‌های گرون نخرید. من به خارج از کشور هم می‌فرستم. چون آدم اکتیوی هستم و اهل یه‌جا نشستن نیستم، تو مترو می‌فروشم و مغازه نمی‌زنم. می‌دونستید عرق و بوی بد خودش عامل ابتلا به کروناست؟ اینا (یعنی دولت) که بهتون راستش رو نمی‌گن. اما سنگ مرداب تمام مشکلات شما رو حل می‌کنه. من تحقیق کردم. حتی به‌تازگی کشف کردن خاصیت ضدِافسردگی داره و اگر روزی سه بار بوش کنی، اشتها رو هم کم می‌کنه و درمان چاقیه. پوستی شاداب با سنگ مرداب. پاهایی صاف با سنگ مرداب. بدنی خوشبو با سنگ مرداب. کافیه یه ذره از این پودرو بزنین. یه بار هم بزنید. تا حموم بعدی بوی عرق، بی بوی عرق. فقط دو هزار تومن.»

مرد چاقی از وسط واگن داد زد:

«مگه می‌شه آقا؟ من گُر و گُر عرق می‌کنم. روزی سه بار می‌رم حموم. یعنی این رو بزنم، مشکل حله؟»

فروشنده با اطمینان و پیروزی سرش را تکان داد:

«بله که حله. شماره تماسم رو بسته‌ها هست. من تنها نمایندگی فروش سنگ مرداب اصل در تمام دنیا هستم. بقیه همه تقلبی‌ان. سنگ مرداب اصل رو فقط از من بخرید. با تضمین می‌دم. من پخش‌کننده‌ام. به‌خاطر علاقه‌ام به مردم میام تو مترو می‌فروشم. می‌خوام مردم رو آگاه کنم. مردم فکر می‌کنن اگر چیزی ارزون باشه به درد نمی‌خوره. دوست دارن الکی پول بدن.»

چنان می‌گوید من تنها نمایندگی فروش هستم که انگار تنها نمایندهٔ فروش کمپانی شَنل یا کلوین کلاین است. مرد که نزدیک من نشسته، می‌گوید:

«دو هزار تومن که پولی نیست. امتحانش ضرر نداره. حالا می‌خریم. آقا دو تا بده. یه دونه هم برای خانمم می‌خرم. هفته‌ای یه بار اسپری می‌خره. ماهی یه دونه ادکلن. توهمِ بو دادن داره.»

در چشم به‌هم‌زدنی هر کس دو سه بسته سنگ مرداب جادویی می‌خرد. بسته‌های جادویی که صدها خاصیت دارند. فروشنده روبه‌روی من می‌ایستد و می‌گوید:

«آقایون خریدن. شما نمی‌خرید؟ خانم‌ها که معمولاً رو این چیزا حساس‌ترن.»

می‌خندم و سرم را به‌علامت نفی تکان می‌دهم. اصرار می‌کند. می‌گوید ببین فقط چهار بستهٔ دیگر مانده و باید به او اعتماد کنم. ایستگاه بعد مرد جوانی وارد واگن می‌شود. تا چشمش به فروشندهٔ سنگ مرداب می‌خورد، از عصبانیت بُراق می‌شود. فریاد می‌زند:

«مرتیکهٔ دروغگو. حالا اینجا داری سر ملت رو کلاه می‌ذاری؟ گفتی یه ذره بزن عمراً بوی عرق بگیری. اعتماد کردم به حرفت. زدم و رفتم سر کار. اسپری با خودم نبردم. تا شب از بوی گند عرق خودم خفه شدم. دقیقاً بوی مرداب گرفته بودم. چرا دروغ می‌گی به مردم؟»

فروشنده با خونسردی جواب داد؟

«مطمئن‌اید از من خریدید؟ مطمئنی به روش درست استفاده کردی؟»

مرد جوان جواب داد:

«زرشک! همچی می‌گه روش درست، انگار می‌خوام مسئلهٔ فیزیک کوانتوم حل کنم. خودِ کلاهبردارت بودی. سه بسته ازت خریدم. حرفش رو باور نکنید. همش چرنده.»

همهمه از اطراف بلند شد. مرد فروشنده اما با کمال خونسردی به مرد جوان گفت که اشتباه می‌کند، محصولاتش اصل‌اند و از او نخریده و قلابی‌اش را خریده است.

قطار در ایستگاه توپخانه توقف می‌کند. تا بقیه به خودشان بیایند، فروشندهٔ سنگ مرداب اصل پیاده و در ازدحام جمعیت گم می‌شود. از کجا معلوم آن مرد جوان با فروشنده خصومت شخصی نداشت. ته دلم می‌گویم کاش ازش می‌خریدم و برای خواهرم که جنوب آمریکا زندگی می‌کند، می‌فرستادم. آن‌قدر به محصولش اطمینان داشت. الکی که نمی‌شود. حتماً یک خاصیت‌هایی دارد. اصلاً چیزهای طبیعی بهتر است. آن‌قدر دست‌دست کردم که رفت. به برگهٔ تبلیغ محصولش که توی دستم است نگاه می‌کنم. شماره تلفنش هست. نفس راحتی می‌کشم. قرار است تمام مشکلاتم با سنگ مرداب حل شود. دارم فکر می‌کنم که صدایی رشتهٔ افکارم را پاره می‌کند:

«همگی توجه کنید. این عینک‌ها برای رانندگیه. عینکی که بیرون می‌خرید صد هزار تومن، فقط پونزده هزار تومن. این عینک‌ها نور آفتاب رو به‌شدت کنترل می‌کنن و برای رانندگی مناسبن. چرا گرون؟ اون مغازه‌دار همینا رو بهتون می‌ده صد تومن. من از بانه میارم. خودم پخش‌کننده‌ام و…»

خروج از نسخه موبایل