نماد سایت رسانهٔ همیاری

اندر حکایت آویشن و روغن بنفشه

اندر حکایت آویشن و روغن بنفشه

آرام روانشاد – ایران

این روزها همه به‌دنبال راهی برای درمان کرونا هستند. همین چند وقت پیش عمه خانم بنده تماس گرفته بود که علاج کرونا را پیدا کرده و آن، آبلیمو و نمک است. حالا از روغن بنفشه که بگذریم، بساط طب سنتی‌ها حسابی به‌راه شده و هر کدامشان تجویزی برای کرونا دارند که از قضا هیچ‌کدامشان هم تا به‌حال اثر نکرده است. کافی است این روزها به یکی از فامیل بگویی آب از دماغت آمده، جواب‌های زیر را بلافاصله دریافت می‌کنی: 

خاله خانم: اصلاً شک نکن که این خودِ کرونائه! فوری برو بیمارستان هر جور شده خودت رو بستری کن!

شوهرعمه: نه، خیالت راحت! این کرونا نیست! کرونا ده‌ها علامت داره. من خودم الان سه ماهه که سرفه می‌کنم، اونم چه سرفه‌هایی! اثری هم از کرونا نیست! مبادا بری بیمارستان! هنوز پات به اونجا نرسیده، کرونا می‌گیری! 

خان دایی: ببین! شایدم کرونا باشه، ولی اصلاً نترس! آب جوش ۹۰ درجه بخور. می‌گن درجا می‌کشه این ویروس بی‌پدرومادر رو.

ننه بزرگ: مادر، فقط خودتو ببند به آویشن! تا می‌تونی روزی چهل – پنجاه تا لیوان دمنوش آویشن بخور! من قول می‌دم خوب می‌شی!

پسرخالهٔ ننه بزرگ: دماغ و دهنت رو هم‌زمان بگیر. اگر دیدی داری خفه می‌شی، کرونا داری.

خلاصه اینکه همه دکتر شده‌اند و هر کس به روش خودش می‌خواهد درمانتان کند. ماجرای طب سنتی و باور عمومی نسبت به آن، مرا یاد خاطره‌ای نه چندان دور، قبل از روزهای قرنطینه انداخت که روایتش در این روزهای تلخ خالی از لطف نیست و خنده بر لبتان می‌نشاند. 

حدود سه ماه پیش بود که یک روز برای رفتن به دانشگاه سوار مترو شدم. معمولاً ساعت ده صبح آدم باید خیلی پرانرژی باشد. اما دختر جوان از لحظه‌ای که وارد قطار شد، یک بند خمیازه می‌کشید. آن‌هم چه خمیازه‌ای. آن‌قدر دهانش را باز می‌کرد که تا ته لوزه‌المعده‌اش را هم می‌توانستی ببینی. از بد روزگار، روبه‌روی من ایستاده بود. دستش را به دستگیرهٔ حاوی تبلیغ شامپو گرفته و چند ثانیه یک‌بار خمیازه می‌کشید. می‌گویند خمیازه مُسری است. این واقعیت دارد. چون بعد از چند دقیقه بغل‌دستی‌اش هم شروع کرد به خمیازه کشیدن. چند دقیقه بعد بغل‌دستیِ بغل‌دستی‌اش هم شروع کرد. راستش خودِ من هم کم‌کم احساس می‌کردم فَکم دارد آمادهٔ باز شدن می‌شود. همین‌طور پیش می‌رفت، به‌زودی کل واگن خمیازه می‌کشیدند. مرض مسری خمیازه داشت به همه سرایت می‌کرد. یادم به رُمان کوری ژوزه ساراماگو افتاد. به‌زودی کل شهر مرض خمیازه می‌گرفت و بعد کل کشور و شاید دنیا. یکی از چیزهایی که توی مترو تا رسیدن به مقصد خیلی لذت‌بخش است، خیالبافی است. 

در این میان آقایی با لبخند ایستاده بود و عاقل‌اندرسفیهانه به بقیه نگاه می‌کرد. اصلاً هم آثاری از اینکه در شرف خمیازه کشیدن باشد، توی صورتش نبود. خیلی بی‌مقدمه برگشت و به همان دختری که اول خمیازه را شروع کرده بود، گفت:

– دلیلش اینه که اکسیژن به مغزتون کم می‌رسه.

– چی؟

– این‌همه خمیازه. دلیلش کمبود رسیدن اکسیژن به مغزه. دارین یک‌بند خمیازه می‌کشین.

دختر خجالت‌زده گفت:

– ببخشید. ناراحت شدید؟

مرد با لبخندی متفکرانه پاسخ داد:

– نه. خواهش می‌کنم. من نگران خودتون هستم. علامت خوبی نیست.

– یعنی چی؟

– ممکنه یهو خدای‌نکرده باعث سکته بشه.

دختر با نگرانی نگاهش کرد. اما او جواب داد:

– من متخصص طب سنتی هستم. سال‌هاست عطاری دارم. متد من طب ابوعلی سیناست. این رو گفتم که بدونید الکی نمی‌گم. این خمیازه‌ها رو جدی بگیرین.

توجه همه از جمله خودِ من به‌شدت جلب شد، و همهمه‌ها جایش را به سکوت داد. او که فضا را مناسب دید شروع کرد:

«این روزها همه خسته‌ان. می‌خوابین، ولی مدام احساس خستگی دارین. همه افسرده‌ان. عصبی‌ان. به داروهای شیمیایی و آرام‌بخش پناه می‌برن. اما خوب می‌شین؟ نه. تازه روزبه‌روز هم بدتر می‌شین.»

کل واگن سرشان را به علامت تصدیق تکان دادند. 

«داروی شیمیایی هیچ فایده‌ای نداره. باید به طب سنتی برگردیم. به طب ابوعلی سینا. این تنها راه نجاته. وگرنه به‌زودی کل جامعه به انواع درد و مرض‌های عجیب وغریب مبتلا می‌شه و هیچ داروی شیمیایی‌ای هم نجاتتون نخواهد داد. در حالی‌که مثلاً شما با خوردن بیست و یک روز خاک شیر به‌همراه عرق شاطره یا کاسنی، می‌تونید بدنتون رو سم‌زدایی کنید.»

چند نفر از توی کیف‌هایشان خودکار و کاغذ درآوردند. من هم تمام هوش و حواسم را به او دادم. چند نفر دیگر هم شروع به گفتن دردهایشان کردند.

«آخ قربون دهنتون. منم همش حس می‌کنم خسته‌ام. انگار یه کوه رو شونه‌هامه.»

«وای من تمام استخونام درد می‌کنه.»

«من که همش سرم سنگینه. حس می‌کنم یه نفر داره تو کله‌ام پُتک می‌زنه.»

«من کلیه‌ام سنگ‌سازه.»

« آقای دکتر من الکی‌الکی روی بدنم دایره‌دایره سیاه می‌شه.»

راستش من هم خیلی دلم می‌خواست از ده‌ها درد و مرضی که داشتم، حرف بزنم. اما خجالت کشیدم. یادم افتاد به چند وقت پیش که قرار بود توی دانشگاه فُرمی را پر کنم. در قسمت درد و مرض‌ها تقریباً همه را تیک زده بودم. مسئول پذیرش نگاه کرده و با خنده گفته بود مگر چند سالتان است که این همه درد و مرض دارید؟

دکتر علفی دسته‌ای کارت از توی کیفش درآورد و همان‌طور که بین همه پخش می‌کرد، گفت:

«هر ناراحتی‌ای دارید، به عطاری من بیاین و با طب ابوعلی سینا خودتون رو درمان کنید. داروهای شیمیایی رو بس کنید. من خیلی‌ها رو شفا دادم. طوری که بهم می‌گن آقای دستِ شفا. بعضی‌ها هم بلاتشبیه می‌گن ابوعلی سینا. پشیمون نمی‌شید. عرقیات من همه خالصه. بهترین و تمیزترین خاکشیر رو دارم. چای ترش دارم حرف نداره. تشریف بیارید حتماً. من باهاتون مشاوره می‌کنم. الان وقت کمه. باید دروازه شمیران پیاده بشم. من مشتری از خارج از کشور دارم. سه زن نازا بوسیلهٔ طب من بچه‌دار شدن، دارم به فرمولی دست پیدا می‌کنم که سرطان رو شفا بدم. خواهش می‌کنم ابوعلی سینا رو جدی بگیرید. و…»

با خودم گفتم این که خودِ ابوعلی سینا است. احتمالاً روح حکیم در ایشان حلول کرده بود. چون طوری با اطمینان از دستِ شفایش می‌گفت که بعید می‌دانم خود ابن سینا این‌قدر به طبش اطمینان داشت. آقایی که بی‌تفاوت به تمام این قضایا کنار من نشسته و داشت روزنامه می‌خواند، زیر لب گفت:

«مترو هم جای خوبی برای تبلیغه. تریبونی عالی و مجانی. ببین امروز جلوی عطاریش قیامت می‌شه آقای ابوعلی سینا. یه زمانی مردم چقدر باید هزینه می‌کردن برای جمع شدن این تعداد مشتری.»

من جواب دادم:

«خب چه اشکال داره. مترو که همش نباید جیغ‌وهوار و اتفاقات ناخوشایند باشه. شاید واقعاً راست می‌گه و بتونه درمان کنه.»

پوزخندی از سر بی‌اعتمادی زد. اما من رفتم و از آقای ابوعلی سینا دارو گرفتم. دو روز بعد تنم آن‌قدر دانه زد که همه فکر کردند آبله‌مُرغان گرفته‌ام و اگر صد مَن اَرزن روی سرم می‌ریختند، یکی‌اش زمین نمی‌افتاد. زنگ زدم به جناب ابوعلی سینا و گفتم: «من شکل آبکش شده‌ام.» با هیجان گفت: «اتفاقاً این نشان می‌دهد دارو اثر کرده. چون این‌ها از بدنت بیرون ریخته است.» 

رو که نبود. سنگ پای قزوین!

خروج از نسخه موبایل