نماد سایت رسانهٔ همیاری

پروژهٔ اجتماعی (۱۴) – همراهی و انگیزه

پروژهٔ اجتماعی (۱۴) - همراهی و انگیزه

مژده مواجی – آلمان

ریزاندام بود با چشم‌های بادامی. از زیر شالی که به سر داشت، موهای خرمایی‌رنگش به بیرون سرک می‌کشیدند. با همسر و بچه‌هایش از کابل به آلمان پناه آورده بود. به محل کارم آمده بود و می‌خواست پرس‌وجوی کلاس مرحلهٔ بالاتر زبان را بکند. باهوش بود و مصمم. انگیزهٔ قوی‌اش برای یادگیری در چشم‌هایش نمایان بود. 

مانند اکثر مهاجران در هنگام رسیدن به کشور مقصد، روحیه‌اش خوب بود. بعد از گذشت زمان که مشکلات پناه‌جویی یکی‌یکی خود را نشان می‌دادند، از آن حال خوش کم‌کم کاسته می‌شد. مانند انتظار کشیدن برای نامه‌های اداری و مشخص شدن تکلیف اقامت، بلد نبودن زبان، کلنجار رفتن با قوانین کشور جدید… 

اما گاهی مشکلات خانوادگی هم به آن‌ها اضافه می‌شد. گذراندن زمان طولانی در کنار هم در اسکان پناه‌جویی یا اختلافاتی که سال‌ها بود بر روی هم انبار شده و مانند بنایی که کج بالا رفته بود، تازه خودش را نمایان می‌کرد. یکی بعد از دیگری، مانند دملی که با سر سوزنی باز می‌شد، زندگی را سخت‌تر می کردند. شرایط او نیز این‌چنین بود.

آن روز بعد از اینکه کارهای او را انجام دادم، با صدایی یواش و محتاط و چهره‌ای نگران پرسید:
– نیاز به روان‌درمان دارم. حالم اصلاً خوب نیست. آرامش روحی ندارم. 

به چندین مرکز درمانی در هانوفر زنگ زدم تا بالاخره جایی را که باید برای او وقت می‌گرفتم، پیدا کردم. آنجا مترجم هم داشتند. اما مترجم مرد بود. تا این موضوع را به او گفتم، سریع عکس‌العمل نشان داد و گفت:
– دوست ندارم مشکلاتم را که اکثراً ناشی از زن بودنم‌اند، جلو مردی ناشناس بازگو کنم. خودتان من را همراهی می‌کنید؟

همراهی کردن مراجعان در بعضی از امور، بخشی از کارمان بود. با خودم گفتم، زنی که از جامعهٔ مردسالاری صدمه دیده و آن‌قدر خودآگاه است که می‌داند نیاز به مشاور دارد، باید حتماً همراهی شود.

وقتی در جلسهٔ هفتگی تیم کاری‌مان موضوع همراهی‌ام را مطرح کردم، مسئول پروژه‌مان تأکید کرد که حضور در جلسات روان‌درمانی به‌عنوان مترجم روحیه‌ای قوی می‌خواهد و آسان نیست و باید مراقب حال خودم باشم که در روحیه‌ام تأثیر بدی نگذارد و در غیر آن‌صورت، روان‌درمانگر فارسی‌زبان زن برایش پیدا کنم. این کار خیلی دشوار بود و باید روی نوبت طولانی حساب می‌کردیم.

روزی که وقت داشت، با هم روبروی ساختمان آن مکان قرار گذاشتیم و وارد راهرویی شدیم که در آنجا صندلی‌هایی برای وقت انتظار گذاشته بودند.

نشستیم. شالش را که مرتب می‌کرد، کنار زد و موهای بلندش نمایان شد. حلقه‌های خرمایی‌رنگ مجعدش تا به زیر شانه‌هایش می‌رسید. با لبخند به او گفتم:
– زیبایی‌ات زیر روسری پنهان مانده.

زیبا بود، اما خودش نمی‌دانست. فکر می‌کرد که زیبایی باید معیار خاصی داشته باشد و او شایستهٔ آن نیست. انگار هیچ‌وقت خودش را ندیده بود. در حالی‌که با کمرویی لبخندی می‌زد، گفت:
– تا حالا کسی این را به من نگفته بود. در کابل که بودم، برقع به تن داشتم. اینجا که آمدیم و شال به سر کردم، احساس می‌کردم نیمه‌برهنه هستم. کنده شدن از برقع، قدم خیلی بزرگی بود. 

خانمی از اتاق مشاوره بیرون آمد و با ما دست داد. وارد اتاق شدیم و روی صندلی‌های سفیدی که دور میز سفید گردی بود، نشستیم. 

خانم مشاور گفت:
– امروز از خودتان صحبت کنید تا ببینم که ادامهٔ کارمان چطور می‌تواند پیش برود. 

شروع به گفتن کرد:
– مادرم که فوت کرد، پدرم با زنی ازدواج کرد که همسرش را از دست داده بود و چند تا بچه داشت. سیزده تا خواهر و برادر داشتم و من از همه بزرگ‌تر بودم و از آن‌ها مواظبت می‌کردم. مادر دوم آن‌ها بودم. تا کلاس دهم به مدرسه رفتم که به‌طور پیوسته نبود، چون با دورهٔ طالبان مصادف شد. دوره‌ای پر از وحشت و هراس. دورهٔ طالبان دخترها نمی‌توانستند به مدرسه بروند. همه‌مان خانه‌نشین شده بودیم. فقط با مردی که محرم بود می‌شد بیرون رفت. در این دوران سیاه به خواهرهایم در خانه درس می‌دادم. تا به خودم آمدم، ازدواج کردم و بچه‌دار شدم. همسرم را از میان قوم و خویشان برایم انتخاب کردند. مدرسه نرفته بود. از همان اول دو دنیای متفاوت داشتیم. با من خیلی سخت‌گیربود… 

صحبت که می‌کرد، مانند باران اشک می‌ریخت. من هم ترجمه می‌کردم. اما با گذشت زمان حالم داشت دگرگون می‌شد. فضا به‌شدت دلگیرکننده و دردناک بود. 

ادامه داد:
– اینجا که آمده‌ایم، چون همسرم فعلاً کار نمی‌کند و بیشتر در خانه است، اختلاف‌هایمان بیشتر شده است. بارها به جدایی فکر کرده‌ام. حالم خوب نیست. بی‌خوابی، بی‌اشتهایی،… دارم…  

خانم مشاور که سراپا چشم و گوش بود، گفت:
– به‌نظرم شما خیلی زن هشیار و نکته‌بینی هستید. شما را تحسین می‌کنم. دو پیشنهاد می‌توانم بدهم. یا از روان‌پزشک وقت بگیرید که در این‌صورت دارو تجویز می‌کند، یا در یک گروه‌درمانی با زنان مهاجر فارسی و دری‌زبان شرکت کنید.

او شالش را مرتب کرد و گفت:
– اول به گروه‌درمانی می‌روم چون تمایلی به خوردن دارو ندارم. از عوارض جانبی‌اش می‌ترسم.

خانم مشاور ادامه داد:
– در حال حاضر به جدا شدن از همسرتان فکر نکنید. بگذارید اول در کنار خانواده تا حدی در این جامعه ثبات پیدا کنید.
برایش ترجمه کردم. سرش را به نشانهٔ تأیید تکان داد. به‌نظر می‌رسید بعد از صحبت کردنش قدری سبک شده است.

او را یک‌بار دیگر هم برای مشاوره همراهی کردم و بعد از آن خودش چند جلسه به گروه‌درمانی رفت. کلاس زبان را بدون وقفه ادامه داد و امتحانات پایانی را قبول شد. قدم‌به‌قدم خودش را بالا کشید. 

این اواخر او را برای شرکت در پروژه‌ای آموزشی برای زنان مهاجر ثبت‌نام و همراهی کردم. برنامه‌ای که برای بحث، گردش‌های علمی و آشنا شدن بیشتر با جامعهٔ آلمان است. 

او کنجکاو است و تشنهٔ دانستن و جلو رفتن. همراهی و انگیزه دو روی سکهٔ پویایی‌اند.

خروج از نسخه موبایل