داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
ترس از کرونا خانهنشینمان کرده است؛ آمارهایی که هر لحظه پخش میشوند و وحشت آدم را افزون میکنند. دانشگاه تعطیل شده است. چند روز است که در خانه نشستهام. اما دیر یا زود باید برگردم به آژانس. دلم برای مسافران بهشت تنگ شده است. تمام آنهایی را که گوش شنوای قصهشان بودهام، در پسِ ذهنم دارم. هیجکدامشان را از یاد نبردهام. همین چند روز پیش، قبل از اینکه وحشت کرونا روی شهر سایه بیاندازد، دو روایت متفاوت را شنیدم. هر کدام از این مسافرها داستانشان را گوشهای از ذهن من جا میگذارند و میروند. گاهی حس میکنم دیگر برای داستان خودم جایی ندارم. زندگی سخت است، اما اگر قصۀ آدمها را بشنوی، راحتتر میگذرد.
روایت اول
ساسان فروشنده است. میگوید که رابطهاش را با دوستدخترش بهتازگی تمام کرده است. این را که میگوید، فکر میکنم ناراحت است. اما صحبتم را که با او ادامه میدهم، میفهمم ماجرا چیز دیگری است. گوشیاش زنگ میخورد، جواب میدهد و میگوید بعداً تماس میگیرد. سیگاری آتش میزند. یک گردنبند طلا دور گردنش است و حلقهای نقرهای در دستش. ناخنهای بلندش را با وسواس تمیز کرده است. تنها فرزند خانوادهای است که پدرش سالها پیش از آغاز نوجوانی ترکش کرده است. میگوید: «مادرم هیچوقت از پدرم حرف نمیزند. تنها چیزی که میدانم و تازه این را هم وقتی بچه بودم از حرفهای مادرم با دیگران شنیدام، این است که پدرم رفت ترکیه کار کند و دیگر برنگشت. در تمام این سالها هم هیچ خبری از خودش یا خانوادهاش نداریم. من با خالهها و داییهایم و بیشتر از همه در خانهٔ مادربزرگ مادرم، بزرگ شدهام. مادرم بعد از پدرم دیگر ازدواج نکرد. همیشه به من میگفت مردِ من تویی. همین حالا هم همین را میگوید.»
با وجود اینکه مادرش تا این حد به او وابسته است، ساسان دیگر قصد ندارد در ایران بماند: «مدتی سعی کردم خودم را پنهان کنم. حتی با یک دختر وارد رابطه شدم، اما نمیتوانستم ادامه بدهم. میلم به چیز دیگری بوده و هست. این مسئله را هم پنهان نکردم. مادرم هم آنطور که فکر میکردم، موضع نگرفت. یعنی نگفت خوشبخت باشی، ولی دادوبیداد هم نکرد. اینطوری هم نیست که مدام جلوی خانوادهام طوری رفتار کنم که حساسشان کنم، ولی خب کاری به کارم ندارند. برای خودم هم عجیب است که توانستهاند با این وضع من کنار بیایند. وقتی هم گفتم میخواهم از ایران بروم، قهر و گریه نکردند. مادرم بیشتر به خاطر اینکه با خالهها و داییها و مادربزرگم صمیمی است، تنها نمیماند. «ما» هم این طوری میتوانیم برویم آزادانه زندگی خودمان را داشته باشیم.»
روی «ما» تأکید میکند. میگوید وقتی میخواسته از دوستدخترش جدا شود، دختر گریه و نفرین میکرده که حتماً پای زن دیگری وسط است. گفت: «وقتی به او گفتم پای مردی وسط است، انگار جذامی دیده است. مرا به فحش کشید و پا به فرار گذاشت. گویا فردایش هم رفته و آزمایش اچآیوی داده بود.»
میدانم که زندگی برای امثال ساسان در ایران چقدر سخت است. نه تنها او که هر اقلیتی اینجا در رنج و عذاب است. مدام باید خودش را پنهان کند. دروغ بگوید. وانمود کند. او شخصی مثل خودش را هم پیدا کرده و با هم در رابطهاند. میخواهند با هم از ایران بروند و راحت با هم زندگی کنند. میگوید:
«اینطور نیست که در محل کارم راحت باشم یا بتوانم با خیال راحت دست دوستم را بگیرم و در خیابانها راه بروم. عامۀ مردم ما را خیلی بد نگاه میکنند. در این سالها که کار کردهام، برای خودم خانهای قولنامهای خریدهام. مادرم هم خیلی کمکم کرده و از اینکه خانه دارم راضی است. برای ما جای خوب، ترکیه است. کلی وقت گذاشتهام زبان ترکی یاد گرفتهام و حالا با پارتنرم برنامه داریم که زودتر از ایران برویم. از ترکیه برای پناهندگی اقدام میکنیم.»
میگویم چرا پناهندگی؟ آدمی که خانه و کار و زبان دوم دارد، نیازی ندارد که برای پناهندگی اقدام کند. میتواند خانه را پول کند و از راه قانونی برود. اما ساسان میگوید راه دیگری پیش پایش نیست: «نمیخواهیم غیرقانونی از مرز برویم. مثل بقیه که جان خودشان را به خطر میاندازند. برنامهمان این است که توریستی برویم و در ترکیه برای پناهندگی اقدام کنیم. ما الان شرایطش را داریم و میتوانیم خیلی راحت به یک کشور آزاد برویم. آن هم نه از راه زمینی و با هزینهٔ زیاد. میتوانیم از UN کمک بگیریم و خیلی هم در ترکیه معطل نمیشویم.»
ساسان از آن نمونههایی است که ظاهراً فکر تمام کارها و مراحل گرفتن پناهندگی را کرده است، اما هیچ کاری نیست که بدون مشکل پیش برود. میگوید سالهاست که برنامهاش را دارد، اما هنوز گاهی میترسد: «واقعیتش این است که هنوز از پارتنرم مطمئن نیستم. نه اینکه همدیگر را دوست نداشته باشیم، اما فکر میکنم راه سختی در پیش داریم و ممکن است وسط کار نظرش عوض شود یا با کس دیگری دوست شود.»
بیشتر کسانی که دو نفری برای خروج از کشور اقدام میکنند، همیشه این ترس را پس ذهنشان دارند که اگر آن نفر دوم ترکشان کند یا پشیمان شود یا تحمل نداشته باشد یا بخواهد سراغ کس دیگری برود، چه میشود. ساسان هم از همین دسته آدمهاست: «میتوانیم همین امروز یا فردا برویم. من که فروشندگی میکنم، او هم بازاریابی میکند. تعهدی به جایی نداریم. بهجز به خودمان تعهدی به کسی نداریم. من خیالم از خانوادهام جمع است، اما نگرانام که او به اندازهٔ من نتواند خانوادهاش را رها کند. البته رهاکردن که نیست، ولی باز هم جای نگرانی دارد. تنها رفتن هم برایم سخت است. دونفری آدم غربت را حس نمیکند. بعد از مدتی هم عادت میکند. آدمیزاد به همه چیز عادت میکند.»
روایت دوم
مسعود و همسرش هم زوجیاند در آستانهٔ رفتن. مسعود سالها پیش در یک مسابقهٔ خوانندگی در خارج از ایران شرکت کرده است و این سالها هم در ایران از راه خواندن در مراسم مختلف مثل عروسی و تولد امرار معاش کرده و پساندازی به هم زده است. همسرش هم با سرمایهٔ مختصری که داشته، در یک سالن آرایش عروس شریک شده و زندگیشان از این راه میگذرد. وقتی با هم سوار ماشین شدند، اولین چیز آرایش غلیظ همسرش بود که توی چشمم خورد. انگار که راهی مجلس عروسی باشد. خوشحال بود که دارند میروند. مدام میگفت خسته شدهاند و مسافر آلماناند. مسعود خودش را یک هنرمند میدانست: «کاری را که میخواهم انجام بدهم، اینجا نمیتوانم بکنم. توی ایران کسی برای هنر ارزشی قائل نیست. اینهمه سال زحمت کشیدهام، هنوز هم باید با درآمد مختصری که تازه بخشی از آن را هم برگزارکنندههای مراسم برمیدارند، زندگی کنیم. درآمد این کار اصلاً در خارج از کشور است. آنجاست که با پول یک شب مراسم اجراکردن میشود یک ماه زندگی کرد. اینجا چی؟ نصف سال مراسم بهخاطر ایام مذهبی تعطیل است، نصف دیگر سال هم باید تن و بدنمان بلرزد و هی صدا را پایان و بالا کنیم که این و آن شاکی نشوند و پلیس نیاید مراسم را به هم بزند و سروکارمان به بازداشتگاه نیافتد. آخرش هم پیشرفتی ندارد. بهقول خودشان همین خالتوری که هستیم میمانیم. تصمیم گرفتیم تمام داراییمان را نقد کنیم و برویم.»
همسرش هم میگفت که با تخصصش میتواند آنجا خیلی خوب پول در بیاورد. گفتم زنهای آنطرف که زیاد اهل آرایش نیستند. جواب داد: «اهل آرایش نیستند، اهل رنگ و هایلایت و مش که هستند. من آرایشگر ماهری هستم. میتوانم خوب پول دربیاورم. با پولی که درمیآورم، خوش بگذرانیم، زندگی کنیم.»
مدام با یکدیگر مشغول حرف و برنامهریزی بودند که پایشان رسید آلمان چهکار کنند. پر از هیجان و شور و اشتیاق بودند و تا رفتنشان چند روز بیشتر نمانده بود.
حالا دارم فکر میکنم که بهخاطر کرونا کشورهای دیگر مرزهایشان را روی ایران بستهاند. فعلاً مسافران بهشت، توی برزخ گیر افتادهاند. نمیدانم مسعود و همسرش که آنقدر ذوق رفتن داشتند، رفتهاند یا کرونا آنها را خانهنشین کرده است. چقدر زندگی برای آدم اتفاقهای غیرمنتظره در پیش دارد. انگار در دنیای امروز دیگر نمیشود برنامهریزی کرد.
در دنیایی که جنگ هست، کرونا هست، «خطای انسانی» هست، چطور میشود چمدانمان را برای بهشت ببندیم؟…