نماد سایت رسانهٔ همیاری

در جست‌و‌جوی بهشت – وطن جایی است که شأن انسانی ما رعایت شود

در جست‌و‌جوی بهشت - وطن جایی است که شأن انسانی ما رعایت شود

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

مرجان مسافر آلمان است؛ دختر خودساخته‌ای که آخرین فرزند خانواده‌ای هشت‌نفری است. تمام خواهرها و برادرهای بزرگ‌ترش ازدواج کرده‌اند. او با اینکه سی و سه ساله است، هنوز ازدواج نکرده، قصد ازدواج کردن هم ندارد. چند سالی است که از شهرستان به تهران آمده است: 

«از هجده سالگی جلوی پدرم ایستادم و کار کردم. پدرم همهٔ خواهرهایم را ۱۳-۱۴ سالگی شوهر داد. وضع بعضی‌هایشان خیلی خوب شد، بعضی‌هایشان هم از چاله درآمدند و افتادند توی چاه. شوهر یکی‌شان معتاد است، شوهر دومی راننده‌تاکسی است، شوهر سومی توی بازار وردست است، شوهر چهارمی هم معلم است. تک‌پسرش هم که در مغازه بغل‌دست خودش کار می‌کند. از همان دبیرستان هر کس که آمد، پدرم موافق بود من را شوهر بدهند، ولی من قبول نکردم. هر بار فرار کردم، رفتم خانهٔ یکی از خواهرهایم تا بالاخره دیپلم را گرفتم، رفتم دانشگاه پیام نور ثبت‌نام کردم. قبل از من هیچ‌کس در خانه‌مان دانشگاه نرفته بود. برای اینکه هزینه‌ها را بدهم، رفتم جایی کار دفتری پیدا کردم. درس را ول کردم و چسبیدم به کار. همین‌طور در خانه دعوا داشتیم ولی کم‌کم عادت کردند که من دیگر دختر خانه نیستم و کار می‌کنم. هر چند وقت یک‌بار جاروجنجال بود، ولی من هم دیگر اهمیت نمی‌دادم. بعد هم که یک کار دیگر پیدا کردم و آمدم تهران. حالا اینجا خانه گرفته‌ام و برای خودم زندگی می‌کنم.»

با اعتمادبه‌نفس کامل حرف می‌زند. به خودش افتخار می‌کند و این را بی‌هیچ شکسته‌نفسی‌ای بر زبان می‌آورد:

«به خودم می‌بالم که جلوی پدرم ایستادم. دارم زبان می‌خوانم و مقداری هم پول پس‌انداز کرده‌ام. درست در همین گرانی‌های ماشین، هم ماشینم را فروختم، هم طلاهایم را. یک وام هم جور کرده‌ام و می‌خواهم بروم آلمان. خیلی از آشناها و دوستانم در این سال‌ها رفته‌اند. بیشترشان هم از طریق همین پناهندگی رفته‌اند و حالا آنجا دولت بهشان خانه و کار داده است. کلاس زبان می‌روند و برای خودشان زندگی درست کرده‌اند. با خیلی‌ها صحبت کرده‌ام. همه می‌گویند من شرایطش را دارم. همین که بابام سخت‌گیر است و نمی‌گذارد زندگی کنم، برای آن‌ها بس است. تازه همه می‌گویند برای زن‌ها راحت‌تر هم هست. بالاخره همه می‌دانند در این مملکت اوضاع چه‌طور است و زن‌ها چه وضعی دارند. دیگر خودتان با امثال من زیاد سروکار دارید و می‌دانید.»

«ما ایرانی‌ها احساساتمان همیشه کار دستمان می‌دهد. آن‌طرفی‌ها که مثل ما نیستند. بچه هجده سالش که شد، می‌رود پی زندگی‌اش. من سی و سه سالم است، پدرم فکر می‌کند پنج سالم است. راستش یکی از اصلی‌ترین دلایل من برای رفتن رها شدن از این سنت‌های دست‌وپاگیر است. فضای اینجا روزبه‌روز برایم غیرقابل تحمل‌تر می‌شود. بابام سال‌هاست که با من حرف نمی‌زند. برادرم هم با من حرف نمی‌زند. مامانم یواشکی پنهان از این‌ها گاهی زنگ می‌زند و دو کلمه حرف می‌زند یا وقتی می‌رود خانهٔ خواهر بزرگم، بچه‌ها زنگ می‌زنند و دو کلام حرف می‌زنند. خانواده‌ام من را نمی‌خواهند. فکر می‌کنند دختر که ازدواج نکند، حتماً یک چیزی هست؛ به‌قول پدرم من سرخود شده‌ام و عاقم کرده است. ولی اگر بروم خارج، همهٔ این‌ها تمام می‌شود. یادشان می‌رود. هر کس هم که بپرسد، می‌گویند رفته خارج. این‌طوری دیگر لازم نیست به این و آن هم جواب پس بدهند. من هم راحت می‌شوم. از ایران که بروم، دیگر کسی توی زندگی‌ام سرک نمی‌کشد. روابطم را با آدم‌ها بر مبنای دلیلی موجه و علاقه‌ای مشترک بنا می‌کنم، نه لزوماً به‌دلیل ارتباط خونی و فامیلی! زندگی‌ام را آن‌طور که خودم می‌خواهم، می‌سازم.»

«درنهایت باید ساحل امن را ترک کرد و دل به طوفان زد تا بتوانیم ناشناخته‌ها را کشف کنیم و ناشناخته‌ها همیشه جذاب‌اند. واقعاً دیگر تحمل زندگی در ایران را ندارم. روزبه‌روز دارد سخت‌تر می‌شود. باورکنید مسئلهٔ قیمت دلار و این چیزها نیست. مسئلهٔ من چیزی است که اینجا دارد در من نابود می‌شود و نمی‌خواهم این اتفاق بیافتد. نمی‌دانم منظورم را متوجه می‌شوید. یکی از دوستانم تا دیپلم گرفت، رفت کانادا. الان واقعاً از زندگی‌اش راضی است. چند روز پیش حرف می‌زدیم، می‌گفت کانادا تمام این رفاه و خوشبختی را به من داد. وطن من اینجا است. در حالی‌که کشوری که توی آن به‌دنیا آمدم، فقط به من سرخوردگی داد. وطن جایی است که شأن انسانی ما رعایت شود.»

خیلی خوش‌بین است. به او می‌گویم فکر نکند به این سادگی‌هاست. در این مدت قصهٔ رفتن خیلی‌ها را شنیده‌ام که نصفشان یک یا چند بار این راه را رفته بودند. روایت‌ها متفاوت است. می‌دانید تصمیم به رفتن یک چیز است و اینکه چه راهی برای رفتن انتخاب کنی، یک چیز دیگر. دومی خیلی مهم‌تر است. مهاجرت واقعاً زندگی را دگرگون می‌کند. بدتر یا بهتر! اما قدم گذاشتن به طوفان است. یاد حرف‌هایی که همین چند وقت پیش یکی از مسافرانم زده بود، افتادم. گفته بود:

«همهٔ کسانی که قاچاقی مهاجرت می‌‌‌کنند، باید منتظر دردسرهای زیادی باشند. تازه اگر شانس بیاورند و زنده بمانند. سفرهای زمینی و دریایی که بسیار پرخطر است. شاید فکر کنی دارم اغراق می‌کنم. اما راست است. باید این‌ها را بنویسم. دارم به نوشتن یک کتاب فکر می‌کنم. یک‌جور اطلاع‌رسانی و آگاهی دادن! چند بار داشتم کشته می‌‌‌شدم، یا داشتم در رودخانه غرق می‌‌‌شدم. بعضی روزها از گرسنگی و تشنگی بی‌هوش می‌‌‌شدم. در کمپ‌های پناهندگی یا در زندان‌های مهاجران با بقیهٔ ملیت‌ها همه زیر یک سقف بودیم.‌ بعضی وقت‌ها هجده بیست نفر در یک اتاق بودیم. زبان همدیگر را نمی‌فهمیدیم، اما دردمان مشترک بود. در اروپا پناهنده‌ها بیشتر آسیایی و آفریقایی هستند. بدون مدرک شناسایی معتبر، مهاجران غیرقانونی و پناهنده‌ها، بی‌پناه‌ترین آدم‌ها هستند. نه اجازهٔ اقامت داری، نه اجازهٔ کار داری، نه اجازهٔ درس خواندن یا حتی زبان یادگرفتن داری. مدتی همه‌مان را ریخته بودند توی کمپی که خیلی اوضاع وحشتناکی داشت. با ایرانی دیگری رفتیم تحقیق کردیم، فهمیدیم آنجا یکی از جاهایی بوده که هیتلر یهودی‌ها را اسکان داده بود. زیرزمینش هم اتاق‌های گاز بود که آن را بسته بودند. جیرۀ غذایی‌مان وحشتناک بود. تحمل آن وضع برایم روزبه‌روز غیرممکن‌تر می‌شد. پناهنده‌ای بود که می‌‌‌گفت هشت سال است که آنجاست تا وضعش روشن شود. آنجا در آشپزخانه و با حقوقی بخورونمیر کار می‌‌‌کرد و تازه می‌‌‌گفت که شانس آورده چون اجازهٔ کار خیلی سخت و حتی غیرممکن بود. دردناک‌تر زمانی بود که فهمیدم کارشناسی ارشد دارد. مهم نیست دکتر یا مهندس باشی، پناهنده برای آن‌ها یک معنی دارد. بار اول می‌‌‌خواستند دیپورتم کنند. من را به زندان ادارهٔ مهاجرت انداختند؛ زندانی پر از زن و بچه‌هایی که باید آن‌قدر آنجا می‌‌‌ماندند که قبول کنند به کشورشان برگردند. پلیس‌های اداره مهاجرت بچه‌ها را از توی مدارس بیرون می‌‌‌کشیدند تا از طریق آن‌ها والدین‌شان را دستگیر کنند. همه را دسته‌جمعی به زندان می‌‌‌بردند و دیپورت می‌‌‌کردند.»

جواب می‌دهد:

«خودم می‌دانم چقدر خطر دارد. اما راهی جز این ندارم. ماه‌هاست که دارم تحقیق می‌کنم. بالاخره هر کاری سختی‌ها و خطرهای خودش را دارد. وقتی به قطارهای خالی‌ای که سر ساعت می رسند؛ به نظم؛ به قانون، به هوای پاک و بدون پارازیت، به اینترنت پرسرعت؛ به رانندگی خوب؛ غذای خوب، شراب خوب و لباس‌های رنگی خوب فکر می‌کنم، تحمل سختی‌ها برایم راحت می‌شود. قوت قلب می‌گیرم. من در یک خانوادهٔ سنتی عقب‌مانده سختی زیاد کشیده‌ام. اما به تهران که آمدم، آزادی را تا حدی دیدم. خیلی لذت‌بخش بود. آن‌قدر لذت‌بخش بود که الان انگیزه‌ام برای زیستن در جامعهٔ واقعاً آزاد چند برابر شده است. این‌بار می‌خواهم درست و حسابی بروم. بروم و نفس بکشم. حس می‌کنم اینجا دارم خفه می‌شوم.»

خروج از نسخه موبایل