نماد سایت رسانهٔ همیاری

پروژهٔ اجتماعی (۸) – درددل

پروژهٔ اجتماعی (۸) - درددل

مژده مواجی – آلمان

هر وقت برای کاری مراجعه می‌کرد، دلش می‌خواست بعد از تمام شدن کارهایش با من از خودش و مشکلاتش صحبت کند. شاید چون به حرف‌ها و دردهایش گوش می‌دادم و او را جدی می‌گرفتم، دلش می‌خواست حرف بزند. گاهی در راهرو می‌ایستاد و تا می‌دید سرم خلوت است و سرگرم رسیدگی به کارهای مراجعه‌کننده‌ای نیستم، دوباره وارد اتاق می‌شد، صندلی را کنار می‌کشید و روی آن می‌نشست و سر صحبت را باز می‌کرد. بیست و چند سالی داشت. چهرهٔ سبزه‌روی جوانش همیشه اصلاح‌شده بود و کلاً در پوشش هم به سرو وضع خودش می‌رسید. خیلی سربه‌هوا و حواس‌پرت بود. هر بار که برای انجام کارهایش می‌آمد، معلوم نبود که به مواردی مانند حضور منظم در کلاس‌های آموزش زبان، انجام به‌موقع کارهای اداری، اهمیت دادن به زمان،… که من به او یادآور شده بودم، توجه کرده است یا نه. کلاً خیلی ناپخته و غیرقابل پیش‌بینی بود. 

آن روز هم دوباره می‌خواست سر صحبت را باز کند. دستپاچه بود و سرش را به زیر می‌انداخت: «می‌خواستم در یه موردی با شما صحبت کنم.»

احساس کردم دهانش خشک شده است: «چای می‌خوری، برات بریزم؟»

با همان دستپاچگی که در گیرش بود، جواب داد: «دست شما درد نکنه. آب می‌خورم.»

بلند شد و به‌طرف آب‌سردکنی که در اتاق بود رفت، لیوان پلاستیکی یک‌بارمصرف را کشید و پر از آب کرد. دوباره روبرویم نشست. همان‌طور که سرش پایین بود، گفت: «مدتی‌ست عاشق دختری شده‌ام. اصلاً خواب و خوراک ندارم. خیلی ذهنم رو مشغول کرده…»

سراپا گوش بودم. دقیق‌تر به چهره‌اش نگاه کردم. انگار رنجورتر از همیشه به‌نظر می‌رسید. گفتم: «عشق، هم زیباست و هم دردآور.» 

ادامه داد: «مدتی‌ست که بهم کم‌محلی می‌کنه. جواب تلفن و پیغام‌هام رو نمی‌ده. از کنارم رد می‌شه، اصلاً نگاه هم بهم نمی‌کنه. می‌شه شماره تلفنش رو به شما بدم و با او صحبت کنید؟ بهش بگید که من رو می‌شناسین و من آدم بدی نیستم.»

درخواستش برایم باورکردنی نبود. با تعجب گفتم: «شاید از بس که تماس گرفتی، توی اعصابش رفتی. راحتش بذار.» 

اسم دختر را که گفت، یادم آمد که او را یک‌بار دیده بودم. با پدرش برای انجام کاری به ما مراجعه کرده بود. هر دو در کودکی از افغانستان به ایران مهاجرت کرده بودند و حالا چند سالی بود که در آلمان زندگی می‌کردند. 

پشت پنجرهٔ اتاق، توی حیاطی که با چمن فرش شده بود، دو تا درخت سیب بود. به او گفتم: «بیا از پنجره و نگاهی به سیب‌ها بیانداز.»
با هم رفتیم کنار پنجره. دو تا درخت‌های سیب سنگین شده بودند از سیب‌های رسیده: «این سیب‌ها رو می‌بینی؟ هر سال همین موقع رشد می‌کنند و رسیده می‌شن. هر سال بهتر و خوردنی‌تر می‌شن. البته به‌خاطر اینکه باغبان به درختش رسیدگی و توجه می‌کنه.»

لبخندی زد و گفت: «یعنی مثل سیب باشم؟ رسیده‌تر بشم؟»

جواب دادم: «مثل باغبان! باغبان خودت باش تا سیب‌هات به دهان دخترک خوش بیاد.»

دوباره لیوان آبی سر کشید و رفت. مطمئن بودم که دفعهٔ بعد دوباره خواهد آمد و سر صحبت را باز خواهد کرد. تا باغبان شدن هم راه نسبتاً درازی داشت.

مراجعان در راهرو منتظر بودند. کار ادامه داشت.

خروج از نسخه موبایل