داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
با هیجان میگوید:
«اگر خدا بخواهد، دارد کارم درست میشود. وااای، دل توی دلم نیست. شما تا بهحال ژاپن تشریف بردهاید؟»
ته دلم میگویم من تا همین کشورهای بغل گوش خودمان هم نرفتهام، ژاپن پیشکش. اما سینمای ژاپن را دوست دارم و نویسندههایش را! جواب میدهم که نرفتهام. میگوید:
«وااای. وااای. خانم آب دستت داری، بگذار و برو ژاپن را ببین. اگر چیز قابل فروختنی داری، بفروش و برو ژاپن را ببین. آدمی که ژاپن را نبیند و از دنیا برود، اصلاً زندگی نکرده. البته دور از جانتان!»
از توی آینه نگاهش میکنم. راستش خودش هم شبیه ژاپنیهاست. صدای هیجانزدهاش میپیچد توی گوشم:
«سه سال قبل دو هفته رفتم ژاپن، هیجانزده بودم و از کشوری که سالها آرزوی دیدنش در سرم بود، انتظارات زیادی داشتم. یعنی ته دلم یک حسی میگفت برو و ژاپن را ببین. وقتی انتظار زیادی داری میتوانی به راحتی دلسرد شوی، اما ژاپن نهتنها دلسردم نکرد، بلکه مرا دیوانهٔ خودش کرد. همان لحظه گفتم این کشوری است که میخواهم باقی عمرم را در آن سپری کنم. من عاشق ژاپن هستم. بیشتر از هر چه که فکرش را بکنید ژاپن را دوست دارم. غذا، مردم، فرهنگ و نوع معماری ساختمانهایش همهٔ اینها من را به هیجان میآورد. توی این سه سال ژاپنی را خیلی خوب یاد گرفتم. توکیو با همهجای دنیا فرق دارد. فکر نکنید فقط من اینطور فکر میکنم ها. آدمهایی بودند که از نیویورک آمده بودند، از پاریس، از ملبورن، اما میگفتند اصلاً قابل مقایسه با هیچجای دنیا نیست. اگر بهشتی باشد، ژاپن است و بس! وااای که چقدر مردمش مؤدباند. اگر کمک بخواهی میایستند تا به تو کمک کنند. یکبار توی یکی از خیابانهایش گم شدم. مردی همهٔ مسیر را با من آمد تا مطمئن شود که راه را پیدا میکنم، پلیسی که انگلیسی بلد نبود با من تا عابربانک آمد چون نمیتوانست طریقهٔ استفاده از آن را به من توضیح دهد. هر وقت کمی احساس گیجی و غریبی میکردم، فوراً به من کمک میشد. ادب و کمک کردن از روح و جان ژاپنیها میبارد. مگر مثل ما هستند؟ مگر مثل ما ایرانیها هستند که اگر یکی لبهٔ چاه ایستاده باشد، یک اردنگی حوالهاش میکنیم که ته چاه بیافتد؟»
میخندم. خیلی بامزه تعریف میکند. چه خوب است که مسافر بهشت امروز قصهٔ پُرغصهای ندارد. میگویم اینطورها هم نیست. همهجا بد و خوب دارد. جواب میدهد:
«ژاپن خیلی کم بد دارد. میدانم حرفم را باور نمیکنید. باید خودتان از نزدیک ببینید. الکی نبود این مردم اینطور کشورشان را بعد جنگ ساختند. بمب اتم زدند توی کشورشان. اما بهتر از قبل ساختندش. بسکه جَنَم دارند. روحیهٔ سامورایی توی همهشان است. تصمیم گرفتم با یک زن ژاپنی ازدواج کنم. زنهایشان که بهنظرم گل سرسبد زنهای دنیا هستند. نخندید. جدی میگویم. مردهایشان همینطور. میخواهید خوشبخت شوید با یک مرد ژاپنی ازدواج کنید. مدام جلوی شما تعظیم میکند. نه مثل مرد ایرانی همیشه متوقع! آنجا سن ازدواج بالای سی سال است. مراسم ازدواج هم معمولاً ندارند. از خواستگاری و مراحل دیگر مثل بله برون، خطبه، عقد و عروسی و این رسمهای جنگولکبازی که ما میشناسیم، خبری نیست. مرد و زن در سن سی سال یا بالاتر در محل کار یا هرجای دیگر به نتیجه میرسند که با هم زندگی کنند و زندگیشان را شروع میکنند. ممکن است پدر و مادرشان را هم مطلع بکنند یا نکنند. چیزی بهعنوان خطبهٔ عقد و مراسم عقد و عروسی وجود ندارد.
اصلاً بهنظرم ملتی که مُردهاش را بسوزاند، ملت درجه یکی است. یعنی چی چال کردن توی زمین. یکی از دلایل مهاجرت من به ژاپن همین است که بعد از مردنم آنجا مرا میسوزانند. خاکسترم را هم باید پخش کنند توی باغهای گیلاسش. یک دوست بیچارهای ما داشتیم که پارسال اینجا مرد. وصیت کرده بود مرا بسوزانید. مگر گذاشتند؟ هر کاری کردیم، اجازه ندادند. بگو به شما چه که ملت میخواهند با جنازهشان چکار کنند. فضول مُرده هم هستید؟ مُرده هم باید خودش را سانسور کند. آخر سر هم دوست بدبخت ما را چال کردند توی زمین. هر وقت خوابش را میبینم، غمگین است. کاش توی ژاپن مرده بود. ژاپنیها تا پیش از مرگ هرگز فکر مردن نمیکنند. برایشان مهم این است که خوب زندگی کنند. وقتی کسی میمیرد هم خیلی راحت، بسته به سطح مالی مراسمی برایش میگیرند، چند ساعتی جسد را میگذارند تا کسانی که میخواهند برای ادای احترام حاضر شوند، و بعد به محل سوزاندن منتقل میکنند و یک شیشهٔ کوچک از خاکسترش را به خانه میآورند و شرابی مینوشند و میگویند خوب زندگی کرد و مرد! و بعد هم به گفتوگوی معمول خود ادامه میدهند. بسکه فرهنگشان درست و حسابی است.»
راستش با این بخش حرفش موافقام. خود من هم دوست دارم بعد مرگم سوزانده شوم. به قول او من هم از چال شدن توی زمین بدم میآید. او یکبند از ژاپن میگوید. هر چه بیشتر حرف میزند، عشق بیشتری را توی صدایش حس میکنم. واقعاً عاشق ژاپن است و اشتباهی اینجا به دنیا آمده است. من جای امپراتور ژاپن بودم، به او شهروندی افتخاری میدادم.
«خانم باید سوشی را فقط و فقط توی ژاپن بخوری. حتی بدترین سوشیها هم در این کشور از سوشیهای کشورهای دیگر بهتر است. مزهاش هنوز زیر زبانم است. تا برسم ژاپن راهبهراه میروم و سوشی میخورم. از من میشنوید، هرگز اینجا سوشی نخورید تا قسمت شود و بروید ژاپن سوشی بخورید. اغلب در رستوران زوج سالخوردهای سوشی میخوردم. مدام به من لبخند میزدند و من فقط میگفتم اویشی (به معنی خوشمزه). دارم ژاپنی هم یاد میگیرم.»
میخواهم بگویم علاقهای به سوشی ندارم. البته تابهحال هم نخوردهام. اما پشیمان میشوم. چون شک ندارم سخنرانی مفصلی درباره فواید سوشی خواهد کرد. اینطور که او حرف میزند، ژاپن را از خود ژاپنیها بهتر میشناسد. حتی آمار زندگیشان را هم درآورده است.
«یک ژاپنی صبح که از خواب بلند میشود دوش میگیرد، بعد یک چای سبز میخورد، صبحانه خوردن در خانه بههیچوجه رایج نیست. در طول مسیر صبحانهای آماده همراه قهوه میخرند و میخورند. این صبحانهٔ آماده غذایی حاضری است با محتویات برنج و گوشت یا تخممرغ و… یعنی خوردن این صبحانه در وسایل نقلیهٔ عمومی کاری رایج است. یک ژاپنی باید قبل از ساعت هشت کارت ورود به محل کار را بزند و تأخیرهای اندک عواقب سنگینی دارد. مثل ایران نیست که شهر هِرت باشد. هر وقت دلت خواست بروی. هر وقت بیایی. من چون خودم آدم منظمیام، این بینظمی ایرانیها دیوانهام میکند. چه بگویم از قطارهایشان. قطارهای تندرو، مسافرتهای ۹ ساعته را تبدیل به ۲ ساعت میکنند و این چیزی است که بیشتر دنیا به آن نیاز دارد. بزرگی، تمیزی و سریع بودن این قطارها از آنها وسایلی ساخته که در هر مسافرتی میخواهی ازشان استفاده کنی. رأس ساعت حرکت میکنند. کلاً چیزی به نام تأخیر در ژاپن معنا ندارد. حملونقل عمومی ژاپن در مقایسه با آمریکا، بهطور باورنکردنیای عالی است. سیستم مترو و قطار ژاپن واقعاً راحت و دقیق است. حتی اتوبوسهایشان نیز عالی است. وقتی در ژاپن هستید، هیچوقت احساس نمیکنید که داشتن ماشین شخصی زندگی شما را راحتتر میکند. داشتن چنین سیستم یکپارچهٔ حملونقلی باعث میشود خیلی راحت اطراف ژاپن را ببینید. مثل ایران نیست که همه بروند پراید قسطی بخرند و شهر را آلوده کنند. در ژاپن همیشه در ۳ متری شما یک دستگاه فروش خودکار وجود دارد، هر طرف را که نگاه میکنید، دو یا سه عدد از این ماشینها در کنار هم قرار گرفته تا هر چه را که نیاز دارید برای شما فراهم کند، حتی در شهرهای کوچک هم همینطور است.
هنگام استفاده از پله برقی آنان که عجله ندارند و ترجیح میدهند روی پله برقی بایستند در سمت چپ پله برقی میایستند و آنها که عجله دارند و میخواهند روی پله برقی راه بروند از سمت راست عبور میکنند.»
منتظرم تا بگوید نه مثل ما ایرانیها… امروز به اندازهٔ ده تا کتاب راجع به ژاپن اطلاعات کسب کردم. میگویم اینطور که شما دارید از ژاپن حرف میزنید، پس خود بهشت است و متعلق به زمین نیست. جواب میدهد:
«خداوکیلی اینهمه گفتم متقاعد نشدید که ژاپن بهترین جای دنیاست؟ فکر میکنید اغراق میکنم. مطلقاً اینطور نیست. من مدرک بازرگانی دارم. زبان ژاپنی هم یاد گرفتهام و دارم از طریق ویزای کار میروم. بعد از ۵ سال هم اقامت میگیرم. به هرکس میرسم، میگویم برود. در وهلهٔ اول ژاپن را پیشنهاد میکنم. دوست نداشت، جای دیگر. والا هر جایی بهتر از اینجاست. بهنظرتان ایران دیگر جای زندگی است؟ راستی با این قیمت بنزین چطور توی آژانس کار میکنید؟»
جوابش مشخص است. به بدبختی. اما مسافر بهشت آن روز و هیجان و عشقش به سرزمینی دیگر به من انرژی میدهد و موقتاً غم را از دلم میبرد. یاد حرف مادربزرگم میافتم که همیشه میگفت: «وطن جایی است که دلت در آن شاد باشد.» وقتی پیاده میشود و میرود، از ته دلم آرزو میکنم ژاپن را ببینم.