نماد سایت رسانهٔ همیاری

در جست‌و‌جوی بهشت – سیاست یا عشق؟

در جست‌و‌جوی بهشت - سیاست یا عشق؟

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

آینه‌ای از توی کیفش درمی‌آورد و خودش را نگاه می‌کند. ماتیکش را تجدید می‌کند. رو به من می‌کند‌ و می‌پرسد:

«این رنگ بهم می‌آید؟ امروز خریدمش. عادت ندارم رنگ‌های تند بزنم.»

جواب می‌دهم:

«بله. البته شما بسیار زیبایی و گمان کنم تمام رنگ‌ها به شما بیاید.»

اغراق نکردم. پوستش سفید است و چشم‌های عسلی درخشانی دارد.

سیگاری آتش می‌زند. اولین پک را می‌زند و می‌گوید:

«لطف داری. اجازه هست سیگار بکشم؟ ببخش هنوز جواب من را ندادی، روشنش کردم. کاش آدم شانسش زیبا باشد. دعا کن کارم زود درست شود و بروم. برایم خیلی مهم است. امروز مدارکم تکمیل شد. باید منتظر باشم تا ویزایم بیاید.»

جمله‌ای که زیاد می‌شنوم. دعا کن کارم درست شود. کاش به دعای ما بود.

می‌پرسم: 

«برای تحصیل می‌روید؟»

پُک دیگری به سیگارش می‌زند:

«به بهانهٔ تحصیل می‌روم. مگر آدم چقدر می‌خواهد درس بخواند. تا توانستم اینجا درس خوانده‌ام. فوق لیسانس الکترونیک هستم و در شرکتی بین‌المللی کار می‌کنم. بیشتر کارمندانِ شرکت خارجی‌اند. ماجرا هم از همان‌جا شروع شد. حوصله داری برایت تعریف کنم؟ شاید خوشت نیاید داستانم را بشنوی. فکر کنم مردم آن‌قدر برایت از داستان‌های خودشان می‌گویند که سردرد می‌گیری.»

اولین کسی است که توی این مدت قبل از تعریف داستانش چنین حرفی را می‌زند. بقیه بی‌هیچ بهانه‌ای شروع به حرف زدن می‌کنند. گاهی حس می‌کنم دارند برای خودشان حرف می‌زنند.

می‌گویم: 

«من دانشجو هستم؛ دانشجوی ارشد جامعه‌شناسی. قبل از اینکه بپرسی، بگذار خودم بگویم که برای هزینهٔ دانشگاه آزادم هفته‌ای چند روز اینجا کار می‌کنم. پس دوست دارم داستانت را بشنوم. چون جامعه از آدم‌ها ساخته شده و داستان آدم‌ها هم بزرگ‌ترین مدرسهٔ جامعه‌شناسی است.»

جواب می‌دهد:

«زن‌هایی مثل تو را تحسین می‌کنم. دو سال پیش توی محیط کارم یک پسر آلمانى را دیدم؛ بسیار محجوب و سربه‌زیر و خوش‌تیپ، که در نظر اول دلم را دزدید. چشم‌های سبز تیره‌اش با موی قهوه‌ای و رفتار پرغرورش واقعاً دلم را برد. آدم‌های زیادی دوروبرم بودند. یک پسر ایتالیایى خیلی خوش‌تیپ هم در محل کارم بود که خیلى به من ابراز علاقه می‌کرد و مرا پرنسس و سیندرلا صدا می‌زد و مدام بى‌مناسبت برایم هدیه می‌آورد. اما من دلم پیش او بود. دائم در سفر کارى بود، و خیلی جدی کار می‌کرد. سرش به کار خودش بود و کلاً طوری رفتار می‌کرد انگار زن‌های شرکت وجود نداشتند. البته احترام می‌گذاشت، اما زن‌باره نبود. روزهاى اول که دیدمش، به‌قدرى ازش خوشم آمد که تنها آرزویی که داشتم این بود که احساسم دوطرفه باشد. ولى دریغ از حتى یک لبخند دوستانه! حتى یک کلمه بین ما ردوبدل نشد تا جایى که من دیدم فایده ندارد و اگر من ساکت باشم، هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. یک شب تولد یکی از همکاران در ویلایش در لواسان بود. او هم آمد. زیباترین لباسم را پوشیدم. خودم به سمتش رفتم و سلام کردم. خنده‌ات نگیرد، ولی واقعاً حس می‌کردم سیندرلا هستم که وسط مهمانی شاهزاده ایستاده و می‌خواهد دلش را به دست بیاورد. او هم استقبال کرد. با این حرکتِ من، یخش به‌کلى باز شد، آمد سمتم و شروع کرد از لباس من تعریف کردن و اینکه به‌نظرش بسیار خوش‌سلیقه و زیبا هستم، و بعد هم شمارهٔ تماسش را بهم داد و براى فردا عصر دعوتم کرد به هتلش که با هم قهوه بخوریم.

دل توی دلم نبود. قرار قهوهٔ ما تبدیل شد به گفت‌وگویی صمیمانه! گفت به‌نظرش من خیلى جذاب و دوست‌داشتنى هستم و از لحظهٔ اول که مرا دیده، احساس کرده جادو شده، ولى چون شنیده بوده نباید به دخترهاى ایرانى نزدیک شد، جلو نمى‌آمده و می‌خواسته به فرهنگ ما احترام بگذارد. باورم نمی‌شد به آن زودی به خواستهٔ دلم رسیده بودم. چقدر بی‌تکلف حرفش را زد. خلاصه اینکه وارد یک رابطهٔ عاشقانه شدیم. واقعاً کنارش خوشحال بودم. اما ماجرا از آنجایی شروع شد که به دوست نزدیکم گفتم. شروع کرد به نصیحت کردن که سیاست داشته باش. باید کارهایی کنی که فکر نکند تو را به دست آورده، و تمام! فرقی نمی‌کند اهل کجا باشند، مردها از زنی که راحت به‌دست بیاید، خوششان نمی‌آید!»

آه کشید. واقعاً از ته دل آه کشید. چنان سوزی در آهش بود که به من هم منتقل شد و دلم لرزید.

«شروع به کارهای عجیب و غریبی کردم. مثلاً جلوی او با همکاران مرد دیگر خیلی گرم می‌گرفتم تا حسادتش تحریک شود، احساس خطر کند و بیشتر مرا دوست داشته باشد. به آن ایتالیایی روی خوش نشان می‌دادم. چند بار اعتراض کرد. راستش فکر می‌کردم برای آن‌ها این چیزها مهم نیست. اما اشتباه می‌کردم. یک چیزهایی انسانی است و ربطی به ملیت ندارد. خیلی بهش محبت نمی‌کردم تا به‌قول دوستم پُررو نشود و خیالات برش ندارد که به دستم آورده است. اما توی دلم عاشقش بودم. او اما بی‌هیچ سیاستی عشقش را به من نشان می‌داد. اگر اعتراضی داشت، مستقیم می‌گفت. یک روز گفت که برای تعطیلات به آلمان می‌رود. رفت و دیگر برنگشت. در واقع قرار نبود برگردد. روزی که فهمیدم قرار نیست برگردد، دیوانه شدم. بهش تلفن زدم که به من دروغ گفتی. گفت مگر برایت مهم بود. من که حس نکردم دوستم داری. تو با من صادق نبودی. تو از آن ایتالیایی خوشت می‌آید. رفتارت این را نشان می‌داد. حماقت بزرگی کرده بودم. تلفن را که قطع کرد، مثل ابر بهار اشک می‌ریختم. دو هفته مرخصی گرفتم. تحمل محل کارم بدون او ممکن نبود. از حماقت خودم حالم به هم می‌خورد. از دستش دادم، به‌همین راحتی! مدت‌هاست خواب و خوراک ندارم. مدام توی فیس‌بوک به عکس‌هایش نگاه می‌کنم، صفحه‌اش را چک می‌کنم ببینم با کسی وارد رابطه شده یا نه! سرانجام تصمیم گرفتم خودم بروم آنجا. شاید بتوانم دلش را دوباره به‌دست بیاورم. وقتی رفت فهمیدم تعادل زندگی‌ام بوده است.»

راستش از شنیدن داستانش، بیشتر عصبانی می‌شوم تا متأثر. این چیزی است که از بچگی توی گوش ما کرده‌‌اند. سیاست داشته باش. رابطه را سیاست می‌سازد، نه عشق. اما او که تحصیل‌کرده است چرا باید تن به چنین حرف‌هایی بدهد؟ بعضی‌ها عشق را شبیه یک معادلهٔ چندمجهولی پیچیده می‌کنند و نتیجه‌اش می‌شود این! 

می‌گوید:

«آدم نباید از رابطه‌اش برای کسی بگوید. من اصلاً به سیاست و این چیزها در رابطه اعتقاد نداشتم، اما دوستم این فکر را توی سرم انداخت. به من حسودی می‌کرد. شک ندارم که حسودی می‌کرد و دلش خنک شد که ما جدا شدیم.»

حالا هم دارد تقصیر را گردن دوستش می‌اندازد. نمی‌خواهد اشتباه خودش را بپذیرد. دلم می‌خواهد بگویم که اشتباهت را بپذیر. اما ترجیح می‌دهم سکوت کنم. خودش به اندازهٔ کافی پشیمان است و درد دارد. 

«فعلاً به‌عنوان دانشجو می‌روم و بعد ببینم آنجا چه پیش می‌آید. امیدوارم بتوانم دلش را دوباره به‌دست بیاورم. اصلاً قابل قیاس با مردهای ایرانی نبود. البته این هم حرف درستی نیست. همه‌جا بد و خوب دارد. واقعاً با من روراست بود و بهم عشق و احترام می‌داد. من اما دنبال نقشه کشیدن بودم تا نگهش دارم. شاید اگر خودم بودم و آن کارها را نمی‌کردم، الان ازدواج کرده بودیم. هنوز از زخمی که خورده‌ام، خوب نشده‌ام. فکر می‌کردم الان باید حلقهٔ ازدواج توی دستم باشد. اما همه‌چیز عکس آن چیزی شد که فکر می‌کردم. از این ترافیک همیشگی تهران حالم به‌هم می‌خورد. دلش می‌خواست همه‌جای کشورش را نشانم دهد. با خانواده‌اش آشنایم کند. تو رو خدا ببین مردک چطور پیچید! خوب اعصابی داری که توی آژانس کار می‌کنی.»

توی دلم می‌گویم چاره‌ای ندارم. سیگار دیگری روشن می‌کند و می‌گوید رابطهٔ عاشقانه با مردی که اهل کشور خودت نیست، خیلی جذاب است. چون چیزهای زیادی برای کشف کردن وجود دارد. می‌گوید مردهای خارجی به هیکل اهمیت می‌دهند، ولی نه به آرایش، و او وقتی با آن پسر آلمانی بود، آرایش نمی‌کرد.

«آشنایی با او نقطه عطف بزرگی توی زندگی‌ام بود. همیشه به رفتن و ساختن زندگی بهتر فکر می‌کردم. درس خواندم. یک کار عالی و درآمد خوب دارم. وقتی با او آشنا شدم، حس کردم این نشانه‌ای برای تغییر زندگی‌ام است. فرصت‌ها سراغ آدم می‌آیند، ولی ما خودمان خرابش می‌کنیم. درست است که همیشه به رفتن فکر می‌کردم، اما الان انگیزه‌ام برای رفتن، او است. اگر مرا پس بزند، سرخورده خواهم شد و نمی‌دانم بتوانم بمانم یا نه! ببخشید، این‌قدر سیگار می‌کشم. از وقتی او رفت، این‌طور شده‌ام.»

نمی‌دانم آنجا چه چیزی منتظرش است. شاهزاده‌اش او را خواهد پذیرفت یا کالسکهٔ جادویی‌اش تبدیل به کدوتنبل خواهد شد. دلم می‌خواهد شماره‌ام را به او بدهم تا بفهمم چه خواهد شد. اما با خودم فکر می‌کنم بهتر است وقتی رفت، داستانش را هم با خودش ببرد. شاید نفر بعدی که سوار شود، داستانی داشته باشد که سیندرلای غمگین را از یادم ببرد.

خروج از نسخه موبایل