داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
میگوید: «از صبح تا شب کار میکنم. دستهایم دیگر جان ندارند. هر چه پول داشتیم، بهخاطر رفتن از دست دادیم. آخرش هم من ماندم همینجا و شوهرم هم در جنگلهای اروپا آواره شد.»
توی آرایشگاه روبهروی آژانس مسافرتی کار میکند. چند بار مسافرم بوده است. همیشه سکوت میکرد و معمولاً در طول راه میخوابید. میرفت ایستگاه اتوبوسهای کرج پیاده میشد. امروز به ایستگاه مترو میرود و برای اولین بار است که دارد حرف میزند.
«کرج خانۀ مادرم زندگی میکنم. مادرم از پسر هشت سالهام مراقبت میکند تا من بیایم سر کار. یکسال پیش برای پناهندگی اقدام کردیم. خواهرم و شوهرش آلمان هستند. آنها ده سال پیش بهصورت پناهنده رفتند. اوضاعشان خیلی خوب شده؛ توی این ده سالی که رفتهاند، دو تا آپارتمان در ایران خریدهاند، ولی ما با همۀ جان کندنمان هنوز مستأجر بودیم. قرار شد اول شوهرم برود. کارش که درست شد، من بروم. صد میلیون پول پیش خانهای را که رهن کرده بودیم، گرفتیم. تمام وسایلمان را فروختیم. من رفتم خانۀ مادرم و شوهرم با صد و پنجاه میلیون پول که تمام داراییمان بود، راهی ترکیه شد تا برود یونان و از آنطرف آلمان. آدمپرانها گفته بودند که او را حداکثر ظرف دو هفته به آلمان میرسانند، اما تمام پولش را بردند و شوهرم را در یونان رها کردند. شوهرم میگفت تازه ما خیلی خوششانس بودیم که زنده ماندیم و به یونان رسیدیم؛ با قایقی بادی که حدود ۶۰ نفر سوارش شده بودند، به آب زدیم تا به یونان برسیم اما وسط راه، موج، قایق را غرق کرد و تعدادی از مسافرها نیز با ملیتهای مختلف که اغلب زن و بچه بودند، بههمراه قایق غرق شدند؛ پس از چند ساعتی سرگردانی روی آب در نهایت گارد ساحلی یونان ما را نجات داد. حالا آواره و سرگردان است. یک راهبر پیدا کردهایم که میگوید صد میلیون میگیرم و تضمینی به آلمان میرسانمش. اما دیگر پولی نمانده. من هر چه کار میکنم نصفش را برای او میفرستم که هزینهٔ پوشاک و خوراک و زندگیاش شود. به خیال خودمان بهسمت زندگی بهتر برویم، نمیدانستیم که رؤیای اروپا برایمان کابوس میشود.»
میپرسم چرا پناهندگی؟ چون همه میدانیم راه پردردسری است و باید کِیس خیلی قوی داشته باشی. جواب میدهد:
«رفتن به طریقهای دیگر پول خیلی زیادی میخواهد که ما نداشتیم. چون خواهرم از طریق پناهندگی رفته و موفق شده بود، این فکر به ذهنمان رسید. اما خواهرم خیلی خوشموقع رفت؛ سال ۸۸، بعد از آن درگیریها. شانس آوردند. اهل سیاست و این حرفها نبودند. حتی اخبار هم گوش نمیکردند. یک روز شوهرش توی دل درگیریها داشت از سر کار برمیگشت. میان جمعیت معترض دستگیرش کردند. دو سه روزی در بازداشت بود. چند ماه بعد همان شد کِیس پناهندگیاش. شوهر من میخواهد از طریق تغییر دین پناهنده شود. مادرم میگوید اگر این کار را بکند، خیلی بد خواهیم آورد و ما را عاق میکند. مادرم زنی مذهبی است. پیدا کردن کِیس پناهندگی هم یکی از دغدغههای این روزهای مردم شده است. از آزادی یواشکی گرفته تا چهارشنبههای سفید و تغییر دین صوری. یکی از دوستانم چند وقت پیش حرفهای تند و تیزی توی فیسبوکش مینوشت. گفتم چرا این کار را میکنی؟ گفت دارم از عمد این کار را میکنم. بیایند مرا بگیرند و کِیس پناهندگیام جور شود. یادم به چند سال پیش میافتد که پناهندهها واقعاً پناهنده بودند. اما حالا شاید مفهوم پناهنده هم عوض شده است.»
از توی آینه نگاهش میکنم. آه میکشد و چشمهایش را میمالد. مداد چشمش پخش شده و زیر چشمهایش را سیاه کرده است. آدمهایی که در جستوجوی بهشتاند، همیشه شاد نیستند. راستش بیشتر غمگیناند.
«تمام فکرم این است که چطور این پول را جور کنم و برایش بفرستم. اوضاع خوبی ندارد. چند شب پیش تصویری باهاش حرف زدم. باورم نمیشد. شبیه کارتنخوابها شده بود. به روی خودم نیاوردم. اما تلفن را که قطع کردم، زدم زیر گریه. خوب بود پسرم خواب بود و باهاش حرف نزد. اگر پدرش را در چنین وضعی میدید، نابود میشد. گاهی احساس گناه میکنم. راستش من خیلی مشوقش برای رفتن بودم. او میگفت به این سادگیها نیست. ولی من گفتم خواهرم و شوهرش راحت رفتند. حتماً ما هم میتوانیم، دلم روشن است و این حرفها. حالا یکسال است که شوهرم دربهدرِ کوه و جنگل شده، و تمام پولمان رفته است. باید هر طور شده این پول را جور کنم. یک نفر میگفت نزول کن. شوهرت آنطرف کارش درست شود، سه چهار ماهه میتواند پسش دهد. گفت کسی را میشناسد که چهار درصد پول نزول میدهد و با گرو گذاشتن سند خانۀ مادرم میتوانم بگیرم. بعد از چهارماه باید ۱۱۶ میلیون پس بدهم. فکر میکنم ارزشش را دارد. میگویند کار این راهبر حرف ندارد. کار شوهرم درست شود، میتوانیم هرطور شده پول را برگردانیم. مثلاً از خواهرم قرض کنم. الان اگر بگویم پول قرض بدهید، چون از راهبر مطمئن نیستند فکر میکنند پولشان هدر میرود. اما اگر شوهرم پناهندگی بگیرد، میدانند که همانجاست و میتواند کار کند و پولشان را پس بدهد. کسی که معرفی کرده، میگوید این آدم خیلی مطمئن است. میگوید مسافران را بیآنکه یک قطره خون از دماغشان بریزد، به مقصد میرساند. اما اگر مادرم راضی شود سند را بدهد.»
یادم است یکبار از مسافری که در زمینۀ پناهندگی کار میکرد، پرسیدم آیا راهبرش مطمئن است. یکی از دوستانم دنبال چنین کسی بود. مرد جوان خندید و جواب داد این را همیشه یادت باشد، قاچاقچیِ خوب نداریم. بعضیها فقط کمی بهترند.
یاد روایتهایی افتادم که طی چند ماه از زبان مسافرهای مختلف شنیده بودم. آنهایی که تجربۀ ناموفق پناهندگی داشتند و حالا میخواستند از طریق قانونی اقدام کنند. مسافران بسیاری روایت میکردند کاپیتان قایقشان هیچ از قایقرانی نمیدانسته است؛ گاه ساعتها در دریا سرگردان بودهاند یا قایقشان نرسیده به ساحل، برگشته و آنها با ترسی وحشتناک در آب افتادهاند. در نمونههای دیگر، کاپیتانهای قایقهایی که خودشان هم مسافرانی بودهاند مثل بقیه، با نزدیک شدن کشتیهای بزرگ، یا قایقهای دیگر، یا گشتهای دریایی نتوانستهاند واکنش سریع و بهموقع نشان دهند. همهٔ اینها یعنی لمس حس نزدیکی با مرگ؛ وجه مشترک روایتهای تمامی مسافران قاچاق.
میپرسم: «بهتر نیست بهجای اینهمه خطر کردن، برگردد و اینجا دوباره زندگیتان را بسازید؟»
«بههیچ وجه. خودش هم روی برگشتن ندارد. ما تمام چیزهایمان را فروختیم که راهی برای برگشت نگذاریم. من و خواهرم به اندازۀ هم کار میکنیم، من حتی بیشتر! ولی درآمد آنها بیشتر است، وضعیت زندگی آنها بهتر است، شادی و تفریح آنها بیشتر است. خواهرم میگوید با تخصصی که من دارم، آنجا میتوانم پول پارو کنم. تنها چیزی که نمیتوانم به آن فکر کنم، ساختن دوباره در ایران است. بیکاری، فشارهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی، آن احساس ترس و ناامنی که هر جا بروی و هر کاری هم که بکنی یا نکنی، زمین زیر پایت میلرزد! چه چیزی را میشود دوباره اینجا شروع کرد؟ دارم پسرم را برای زندگی در اروپا آماده میکنم. آنقدر راجع به آلمان برایش گفتهام که آنجا را بهتر از ایران میشناسد. ازم قول گرفته است که تا رسیدیم برایش یک سگ بگیرم. تمام این سختیها به لحظهای که آدم موفق میشود اقامت آلمان را بگیرد، میارزد. تا اینجایش را تحمل کردهایم. باز هم میکنیم. ما تصمیم خودمان را گرفتهایم و خطراتش را هم به جان خریدهایم.»
البته گمانم بهتر است بگوید به جان خریده است. وقتی شوهرش موفق شود، رفتن او و پسرش راحت است و خطری برایش ندارد. با خودم فکر میکنم من هم دارم در این کشور زندگی میکنم. درس میخوانم. برای تأمین هزینهٔ تحصیلم کاری میکنم که دوست ندارم. میدانم شرایط اینجا خوب نیست. قطعاً اگر موقعیت درست پیش بیاید، به رفتن هم فکر میکنم، ولی حاضر نیستم این راهها را بروم. به خودم و دیگران دروغ بگویم. دربهدر دنبال جور کردن کِیس قلابی باشم. شاید هم من تحملم خیلی زیاد است. قضاوت در این مورد آسان نیست. برای کسانی که بچه دارند، موضوع حساستر است. هر کس دوست دارد فرزندش در رفاه بزرگ شود. ایستگاه مترو صادقیه پیاده میشود. قبل از پیاده شدن میگوید: «دعا کن کار شوهرم درست شود.» به ساعتش نگاه میکند و ادامه میدهد: «وااای. دیر شد. قطار تندرو پنج دقیقه دیگر راه میافتد.»
و دواندوان در سیل جمعیت گم میشود.