رژیا پرهام – تورنتو
دخترک با پدر خوشفکرش از کودکستان برگشت و گفت که تصمیم گرفته است امروز کیف مدرسه را همراه خودش به مهدکودک بیاورد.
پدرش پرسید: «راستی فکر میکنی مزهٔ شکلهای مختلف خیاری که برات بریده بودم با هم فرق میکرد؟»
دخترک که تازه یادش افتاده بود، با عصبانیت تعریف کرد وقتی به دستشویی رفته و برگشته، «یه نفر» همهٔ خیارهای او را خورده است!
پدر بهجای تشدید عصبانیتِ دخترش، بلند خندید و گفت: «خدای من! خیلی بامزهست. حدس میزنم «یه نفر» توی مدرسهٔ شما خیلی خیار دوست داشته باشه!»
دخترک همانطور که با دقت به پدرش نگاه میکرد، با خندهٔ پدر خندید، به نشانهٔ تأئید سری تکان داد و گفت: «همینطوره!»