نماد سایت رسانهٔ همیاری

در جست‌و‌جوی بهشت – نمی‌خواهم بدهکار خودم شوم

در جست‌و‌جوی بهشت - نمی‌خواهم بدهکار خودم شوم

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

زن نتوانسته شوهرش را برای زندگی در یک کشور خارجی متقاعد کند و تصمیم به جدایی از او گرفته است. چهار ماه پیش حکم طلاقش رسماً صادر شده، و حالا دارد با هیجان برای رفتن به کانادا کارهایش را می‌کند. از همان لحظهٔ اولی که سوار می‌شود، می‌توانم هیجان را در وجودش و در نوع سلامش احساس کنم. می‌دانم که به‌زودی شروع خواهد کرد به گفتن داستانش. بعد از چند دقیقه که مثل تمام مسافران سر حرفش باز می‌شود، می‌گوید: 

«من زندگی‌ای را به‌خاطر رفتن کنار گذاشتم که خیلی‌ها حسرتش را داشتند. برای اینکه رؤیاهایم را دنبال کنم. تا چند سال پیش اصلاً در فکر رفتن نبودم. اما از سه سال پیش که خاله‌ام به کانادا مهاجرت کرد، همه‌چیز برایم عوض شد. دیدن عکس‌هایشان و تغییری که مهاجرت برایشان ایجاد کرده بود، مرا تکان داد. فهمیدم می‌شود بهتر زندگی کرد. باید آدم افق‌های دیدش را گسترش دهد. وضع زندگی ما از نظر من بد نبود. اما از نظر شوهرم عالی بود. بعد از دیدن عکس‌های خاله‌ام و دیدن آن فضاهای رؤیایی، حس می‌کردم اینجا برایم یک قفس تنگ است. برای اینکه همسرم را به مهاجرت تشویق کنم، غذای مورد علاقه‌اش را می‌پختم و به‌محض اینکه به خانه می‌آمد، با ذوق و شوق از زندگی در آنجا تعریف می‌کردم، عکس‌ها را نشانش می‌دادم و می‌گفتم اینجا چیزی ندارد که باعث پیشرفت ما به سطحی بالاتر شود. آنجا آرامش و امنیت و امکاناتی وجود دارد که اینجا هرگز نمی‌توانیم آن را تجربه کنیم. دوست دارم راحت به کنسرت و ورزشگاه بروم و فیلم‌های روز دنیا را روی پرده سینما ببینم. دلم نمی‌خواهد حجاب اجباری داشته باشم. می‌خواهم آفتاب بگیرم و از زندگی‌ام لذت ببرم.

اما هر چه می‌گفتم و عکس نشانش می‌دادم، شوهرم هیچ علاقه‌ای به شنیدن این حرف‌ها نداشت و هر چه بیشتر اصرار می‌کردم، بدتر می‌شد. شوهرم برای اینکه فکر رفتن را از سرم بیاندازد، در یکی از مناطق خوب تهران خانه خرید، و سه دانگش را به نام من کرد. وسایل را جمع می‌کردم هیچ ذوق و شوقی نداشتم، خیلی دلم می‌خواست این جمع کردن برای رفتن به خارج از کشور باشد، نه برای عوض کردنِ خانه. برایم مهم نبود که آپارتمان شیکی در شمال تهران داشته باشیم. من به زندگی در خارج از کشور فکر می‌کردم. زندگی در بهترین نقطهٔ تهران هم برایم جذابیت نداشت. هر شب با خاله‌ام و دخترش تصویری حرف می‌زدم. چیزهایی که از کانادا می‌گفتند، برایم تداعی‌کنندهٔ بهشت بود. چند روزی درگیر اسباب‌کشی بودیم و بعد زمانی‌که خانه مرتب شد، دوباره با او حرف زدم و پرسیدم که چرا با مهاجرتمان مخالف است؟ گفت من دوست ندارم از ایران بروم و دلم می‌خواهد همین‌جا زندگی کنم. گفت چرا باید از خانواده‌هایمان دور شویم. ضمناً نمی‌توانم تحمل کنم زنم لُخت و پَتی بگردد. نمی‌توانم بی‌بندوباریِ آنجا را تحمل کنم. دوست ندارم به من به چشم یک آدم غریبه نگاه کنند. دلم می‌خواهد زمانی‌که حرف می‌زنم، همه حرفم را بفهمند. نه اینکه هیچ‌کدام زبان یکدیگر را متوجه نشویم. دلم می‌خواهد وقتی خرید می‌کنم سودش به هم‌وطن خودم برسد، نه به یک خارجی. اینجا بود که فهمیدم فکرمان از اساس با هم مشکل دارد. فهمیدم پنج سال با یک آدم بسته ازدواج کرده بودم. چیزی که من آزادی می‌دانستم، برای او بی‌بندوباری بود. راستش حس کردم دارد با من لجبازی می‌کند. در مهمانی‌ها من لباس‌های باز می‌پوشیدم و او راحت می‌پذیرفت و هیچ مشکلی با این قضیه نداشت. او پایش را در یک کفش کرد که رفتن، بی رفتن، اما من یک لحظه هم نمی‌توانستم به نرفتن فکر کنم. احساس می‌کردم شوهرم می‌خواهد حرفش را به کرسی بنشاند و این رفتار برایم غیرقابل تحمل بود. بهانه‌گیر شده بودم و سر هر چیز کوچکی دعوا راه می‌انداختم. گفت پنج سال گذشته، وقتش است بچه‌دار شویم. من عاشق بچه‌ام و خیلی دلم می‌خواهد مادر شوم. اما دوست نداشتم بچه‌ام را در ایران دنیا بیاورم. دلم می‌خواهد شناسنامهٔ خارجی داشته باشد. این توقع زیادی است؟ اینکه بچه‌ات در یک کشور خوب و آزاد بزرگ شود. اگر ایران خوب است، چرا هر کس سری تو سرها درمی‌آورد، بچه‌اش را راهی می‌کند یا هنرپیشه‌ها بچه‌هایشان را آن‌طرف به دنیا می‌آورند. خیلی از اقوام و دوستانم سال‌هاست که مهاجرت کرده‌اند و از شرایطی که در آنجا دارند خیلی هم راضی‌اند. با اینکه زیاد دلتنگ ایران می‌شوند و فرصتی داشته باشند به اینجا می‌آیند، اما حاضر نیستند دوباره به ایران برگردند و اینجا زندگی کنند. هیچ‌کدام حاضر نیستند زندگی در آنجا را با ایران عوض کنند. دیگر میل و رغبتی برای ادامهٔ زندگی با شوهرم نداشتم و مهرم به او کم شد. او را موجود خودخواهی می‌دیدم و دوستش نداشتم. در نهایت یک روز تقاضای طلاق دادم، همه فکر می‌کردند دیوانه شده‌ام. خانوادهٔ من و او به صرافت افتادند پادرمیانی کنند، اما من فقط یک شرط برای ادامه دادن با او داشتم و آن هم رفتن بود. حالا دارم برای رفتن پیش خاله‌ام کارهایم را می‌کنم. نمی‌دانم که اگر بروم، چه چیزی انتظارم را می‌کشد و چقدر به چیزهایی که در ذهنم به آن‌ها فکر می‌کنم می‌رسم. اما نمی‌توانستم حسرت رفتن را تا ابد در وجودم بگذارم. نمی‌خواهم بدهکار خودم شوم. اگر نروم حسرتش همیشه با من می‌ماند و باعث این حسرت را شوهرم می‌دانستم.»

یاد فیلم جدایی نادر از سیمین می‌افتم با این تفاوت که بچه‌ای در کار نیست و چه خوب است که بچه‌ای در کار نیست. از او می‌پرسم که جدایی برایش سخت نبوده است. جواب می‌دهد:

«راستش نه! شوهرم اگر مرا دوست داشت به رفتن راضی می‌شد. امکاناتش را هم داشتیم. اما او خانواده و کشورش را به من ترجیح داد.»

کشورش؟ می‌پرسم مگر ایران کشور او نیست؟ جواب می‌دهد:

«من افکار وطن‌پرستانه ندارم. به جهان‌وطنی معتقدم.»

به‌عنوان یک دانشجوی ارشد جامعه‌شناسی سؤال مهمی می‌آید توی ذهنم: «چند سالگی ازدواج کردی؟»

« بیست سالگی. پدر سخت‌گیری داشتم. اگر او الان زنده بود عمراً می‌گذاشت طلاق بگیرم یا بروم. پدرم خیلی کنترل‌گر بود.»

جواب سؤالم را می‌گیرم. دخترهایی که فرصت جوانی کردن پیدا نکرده‌اند. وقتی ازدواج می‌کنند و از قیود خانهٔ پدری رها می‌شوند، تازه به صرافت جوانی کردن می‌افتند. اینکه بروند دنبال رؤیاهایشان. گاهی فکر می‌کنم ضربه‌ای که سنت‌ها بر پیکرهٔ یک جامعه می‌زنند، هیچ چیز دیگری نمی‌تواند بزند. ما بر اساس موقعیت‌های جدیدی که در آن قرار می‌گیریم تغییر می‌کنیم. بعضی از این تغییر‌ها کوچک و بعضی دیگر بزرگ‌اند. بر اساس کوچکی و بزرگی تغییر اولویت‌هایمان نیز تغییر می‌کنند. آن زمان اولویت او رهایی از خانهٔ پدری بوده است و حالا اولویتش رفتن! واقعاً نباید تا زمانی که از نظر فکری بالغ نشده‌ایم ازدواج کنیم. اگر این کار را انجام دهیم ممکن است چند سال بعد متوجه شویم طرف مقابل کسی نیست که واقعاً می‌خواستیم. مثل همین زنی که الان دارد برای من داستانش را تعریف می‌کند. می‌گوید:

«اولش راضی به طلاق نمی‌شد. خب، هیچ عیب و ایرادی هم نداشت و حق طلاق هم که با مرد است. تهدیدش کردم که یک بلایی سر خودم می‌آورم. این را که گفتم ترسید و راضی شد. واقعاً هیچ‌چیز جز رفتن برایم مهم نبود. مهریه‌ام را بخشیدم. ارث پدری گیرم آمده بود و سه دانگ خانه هم به نامم بود. فروخت و سهم مرا داد. آن‌قدر هست که در کانادا زندگی خوبی برای خودم دست‌وپا کنم. حاضر بودم برای رفتن از ایران و رسیدن به آن چیزهایی که شنیده بودم، از همه‌چیز بگذرم. مدام می‌گفت پشیمان برمی‌گردی، اما دیگر قبولت نمی‌کنم. محال است. خودم را می‌شناسم. الان هم خوشحال‌ام و اصلاً احساس پشیمانی نمی‌کنم. خیلی هم هیجان‌زده‌ام. نمی‌دانم شاید هم یک روز دلم برای زندگی قبلی‌ام تنگ شود. اما حالا فقط به روزهای پیشِ رو فکر می‌کنم.»

توی این مدت آن‌قدر حکایت رفتن آدم‌ها را شنیده‌ام که بدانم آدمی را که هوای رفتن به سرش می‌زند، نمی‌توان منصرف کرد. فکرش که می‌افتد به جانشان، دیگر نمی‌توانند اینجا زندگی کنند. آدمی که هوای رفتن دارد، خیلی کم اتفاق می‌افتد به آن‌هایی که می‌مانند فکر کند. تغییر و رفتن پی رؤیاها، انگیزه‌ای بسیار قوی است برای پشت سر گذاشتن و پیشِ رو را دیدن.

خروج از نسخه موبایل