از مجموعه شعر «باران عشق»، انتشارات ایران جام – تهران، ۱۳۹۳
خالد بایزیدی (دلیر) – ونکوور
۱
اگر لمس تن تو
گناه است
من عاشقانه آن گناه را
دوست دارم
و نوید آن آتش جهنم را نیز…
۲
من هرگز
تسلیم هیچ جنگی نشدم
اما بهگاهِ رقصِ تن مرمرینت
برای بهدست آوردن یک وجبش
چون سربازی خسته از جنگ
بدون هیچ نبردی
تسلیمت شدم
۳
تو را که بوسیدم
من به جاری شدن
رودخانهٔ عسل در بهشت
ایمان آوردم
۴
شب
بوسههایت را
در بالشم جا گذاشتم
سپیدهدم که از خواب برخواستم
چه پروانههایی از بالشم
پروبال گشودند
۵
چه گناه لذتبخشی است
همخوابگی با تو
چه زیباست جهنم
وقتی که سوختناش
بهخاطر همخوابگی با تو باشد
۶
تنم را
که به تنت میسایم
کویر دلم
دشتی از گلهای آلاله و نسترن میشود
۷
برایم خط قرمز کشیدی
دیگر نمیدانی
من سرشار از بوسههای قرمزشکنام
۸
تو
با لبهایت مرا بوسیدی
و من
با چشمهایم
بوسههای تو
در یک غروب غمگین
گم شد
اما بوسههای من
شب و روزم شد
۹
گاه اندوهگین میشوم
بهخاطر گناهانی که
در دوزخ میسوزند
و با فریادهایی به قامت شعله
به خدا میگویم:
دستِکم گناهان کبیرهام را نسوزان
۱۰
اگر بدانم
مردگان خواب میبینند
من هم میمیرم
تا تو را
به خواب ببینم
۱۱
در دلم
تنها جای تو
خالیست
همچون کویری
خالی از باران
۱۲
از لبانت
عسل میبارد
و من!…
چون زنبور عسل
در کندوی نگاهت مینشینم
۱۳
مه که میشود
بر پنجرهٔ مهگرفتهام
مینویسم: دوستت دارم
و ازلابهلای واژهها به بیرون مینگرم
که کِی میآیی
۱۴
ای نازنینام!
به من بگو
چند شاخه فاصله دارم
تا خوشههای تاکستانِ نگاهت،
که من خوشهخوشه بچینم
تبسمت را
و تو چون خوشههای انگور
غرق نگاهم کنی
۱۵
لبخندت!
بهشت جاودانهٔ من است
و نگاهت
نگاه حوریان بهشت
از اینروست…
که هر چه واعظ شهر
از حوری و جنت میگوید
من هیچ
گوش نمیسپارم
۱۶
تو!
در نگاهت
آسمان را
به من هدیه دادی
و من
در آسمان کبوتری را
۱۷
به خوابم که میآیی
زود به آغوش میگیرمات
شبی دیگر
آیا بیایی…
آیا نیایی…
۱۸
چشمان آبیات!
پرندگان را
در آسمان پرواز داد
۱۹
وقتیکه نیستی
چون آهویی وحشیام
که نمیدانم:
بیتو چگونه آن را
رام کنم
۲۰
صدای پایت
دلنشینترین موسیقی است
۲۱
همیشه خواستهام
باران باشم
و بر گونههای گلفامت
بیمقدمه ببارم
و نه چون شاعری
که در خلوت تنهایی خود
شیرینی بوسههایت را بسرایم
آیا بخوانی…
آیا نخوانی…
۲۲
خندهات!
جلوهای از بهشت است
اگر خدا بداند
از خندهات بهشتی دیگر
خواهد ساخت
۲۳
وقتی که تو را دیدم
دست به سینهام زدم
دل، دیگر
در جای خود نبود
۲۴
وقتی که نیستی
به اسبی سرکش میمانم
که نمیدانم
آن را به کجا میرانم
۲۵
وقتی که به کنارت میآیم
آتش عشقت
دل یخزدهام را
ذوب میکند؛
آبی روان بر گلزار حسن عشقت
۲۶
با گرمای عشقت
پنجرهٔ یخزدهام
آب میشود
زمستانی سرد و طولانی
رؤیایی در خواب میشود
با حضور تو
بهار برای همیشه باورم میشود
۲۷
به عشقت میاندیشم
که چگونه
گاه میسوزانَدَم
و گاه منجمدم میکند
۲۸
میترسم به خواب روم
و تو دیگر
به خوابم نیایی
و من
اینگونه آسان…
در خواب خیال تو بمیرم
۲۹
اینکه عشق
در تابوت سرد و بیجان جهان
با چشمان لیلاییاش آرمیده
و «مجنون» بیغیرتترینِ مردهاست
من مجبورم…
«شاعر» یاغی این جهان باشم
ـــــــــــــــــــــــ