داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
تلفنش را با تغیر جواب میدهد:
«مامان، چقدر تلفن میزنی؟ تازه از دفتر آمدم بیرون. صبر کن برسم خانه، برایت تعریف میکنم. مامان، وقتی رفتم چکار میکنی؟ توی کانادا هم میخواهی ساعتی یکبار تلفن بزنی؟»
یاد خودم میافتم. چقدر روی جملۀ «کجایی؟» حساس بودم. سالهایی که خیلی جوانتر بودم. ده سال پیش. چقدر با مادرم مرافعه راه میانداختم که مدام نپرسد من کجا هستم. امروز آرزو میکنم کاش بود و روزی هزار بار میپرسید من کجا هستم و من هم هزارباره به او جواب میدادم بیآنکه بگویم چرا آنقدر از من میپرسد که کجا هستم.
به من بیسکوئیت تعارف میکند. یکی برمیدارم. میگوید: «بعضیها برای زندگی توی ایران ساخته نشدهاند. من هم یکی از آنها. اصلاً با سنت کنار نمیآیم. معنی این رفتارها را نمیفهمم. خیلی چیزها اینجا به مذاقم خوش نمیآید. از بچگی هم همینطور بودهام. راستش دلم نمیخواهد تند جواب مادرم را بدهم. اما روزی صدبار تلفن میزند. من بروم، چکار میکند.»
جواب میدهم: «از سر دوست داشتن است. دست خودشان نیست. مادرم میگفت تا مادر نشوی، نمیفهمی.»
میگوید: «ما ایرانیها احساساتمان همیشه کار دستمان میدهد. آنطرفیها که مثل ما نیستند. بچه هجده سالش که شد، میرود پی زندگیاش. من بیست و پنج سالم است، مادرم فکر میکند پنج سالم است. راستش یکی از اصلیترین دلایل من برای رفتن رها شدن از این سنتهای دست و پاگیر است. فضای اینجا روزبهروز برایم غیرقابلتحملتر میشود. پدرم درآمد تا مادرم را راضی کردم که بروم. رضایت داد بروم کانادا، چون داییام آنجاست و میتواند مراقبم باشد. اما بهمحض آنکه پاسپورت کاناداییام را بگیرم، میروم آمریکا! وقتی فکر میکنم با رفتنم فقط خودم هستم و خودم، و مجبور نیستم برای هر کار و حرکت و تصمیمی به دور و بریهایم جواب پس بدهم!، اینکه لازم نیست وقت و انرژی و تمرکزی را که می توانم برای پیشرفت زندگی و برنامههایم بگذارم، صرف حل و فصل سوءتفاهمات و پاسخ دادن به حرف و حدیثهای خالهزنکی این و آن کنم و از همهٔ اینها مهمتر، از اینکه مجبور نیستم بهخاطر مصلحت و حفظ ظاهر و دلخوشی نزدیکان، بعضی آدمها و رفتارها و حرفهایشان را تحمل کنم و مدام لبخند بزنم و وانمود کنم که همهچیز طبیعی و خوب است، و در نهایت از اینکه دیگر نیازی به همرنگ شدن گاه و بیگاه با جماعت نداشته باشم، خوشحال میشوم.
از ایران که بروم، دیگر کسی توی زندگیام سرک نمیکشد. روابطم را با آدمها بر مبنای دلایل موجه و علایق مشترک بنا میکنم، نه لزوماً بهدلیل ارتباط خونی و فامیلی! زندگیام را آنطور که خودم میخواهم، میسازم.»
تا حد زیادی با او موافقام. این چیزی است که خودم هم گاه و بیگاه درگیرشام. پدرم هر ماه خبر ازدواج یکی از دختران فامیل را میدهد و طوری نگاهم میکند که انگار جنایتی مرتکب شدهام. برای همین بهندرت با فامیل معاشرت میکنم. حوصلهٔ حرف و حدیث و متلک شنیدن ندارم. اینکه آدمهای دور و برت بفهمند زندگی خصوصی تو به خودت مربوط است، چیزی است که به این زودیها در ایران رخ نخواهد داد.
میگوید: «از ایران هم که بروم، کمترین معاشرت را با ایرانیها خواهم داشت. دخترداییام میگفت توی تورنتو ایرانی خیلی زیاد است. میگفت چشم و همچشمی هم بین ایرانیان گاه در کانادا بیداد میکند. اسم منطقهای از تورنتو را گذاشتهاند «میدان محسنی» و عدهای تمام پز و کلاسشان این است که آنجا آپارتمانی بگیرند. میگفت یکی از بچهمایهدارهای تهران که در ایران بنز داشت و هر بار که آن را از خانهاش بیرون میآورد، در خیابان کلی چشم دنبالش بود، اینجا ماشینهای بهتر از بنز دارد و بیرون که میآورد کسی نگاهش نمیکند. همین شده مایهٔ ناراحتی و سرخوردگیاش، حقش است. فکر میکند همهجا مثل اینجاست که چشم مردم به ظاهرت باشد. فکرش را بکنید؛ بسکه ما سطحی هستیم و دنبال توجه.»
حس میکنم خیلی افراطی ایرانیستیز است. اینجایش را دیگر نمیتوانم با او موافق باشم. همهجای دنیا بد و خوب دارد و از جمع بستن و همه را به یک چوب راندن خوشم نمیآید. میگویم: «همهجا بد و خوب دارد. نمیدانم چرا همه فکر میکنند بهشت آنطرف منتظرشان است. دوستی دارم که آمریکا زندگی میکند. میگوید آنجا چشم و همچشمی بیداد میکند. یعنی بین آمریکاییها. اینکه فلانی چه ماشینی دارد. خانهاش چقدر میارزد. آیا نقد خریده یا با وام؟ کفش و لباسش چه مارکی است. بعضی از هموطنان تصور میکنند بهمحض آنکه پایشان به خاک کشورهای دیگر برسد، وارد آرمانشهر خیالی خود میشوند، تبلیغات در فیلمها و سریالها از جاذبهها و زیباییهای بعضی از کشورها، طوری نشان داده میشود که انگار در آن دیار نه رنج است و نه فقر، نه فساد هست و نه تخلف… راستش شما دیگر خیلی بدبین هستید. ایرانی بودن که… »
نمیگذارد حرفم را تمام کنم. با لحنی عصبی میپرد وسط حرفم: «ایرانی بودن؟ بهتان نمیآید از آنهایی باشید که به نژاد و ملیت افتخار کنید. یعنی خیلی باسواد بهنظر میآیید. تفکر وطنپرستی اشتباه است. این روزها دیگر دهکدهٔ جهانی دارد معنا پیدا میکند. باید فارغ از جغرافیا باشیم. همین چیزهاست که ما را عقب مانده کرده است. آدمهای پیشرو هرگز درگیر این احساسات نبودهاند. مولانا تعلق به سرزمین یا زاد و بوم را امری فرعی یا حتی بیاهمیت میدانسته و با مفهوم «وطن» بهمعنای امروز بیگانه بوده، وطن برای یکی خاطره است برای دیگری خاک، برای یکی زادگاه و برای دیگری آنجا که دلش خوش است. برای من آخری است. خیلی دلم میخواهد از این وطن فاصله بگیرم و در هوای دیگری نفس بکشم. برای روزی که این خاک را ترک کنم، لحظهشماری میکنم. تا چند سال پیش آنهایی را که ترک وطن کردهاند با حسرت نگاه میکردم و آرزوی روزی را داشتم که از پلکان هواپیما بالا بروم و همهچیز را پشت سر بگذارم. من وطن نمیخواهم. من سودای بیوطن بودن دارم. من به جهانوطنی فکر میکنم. به زندگی فارغ از بایدها و نبایدها. رها و آزاد.»
با دختری مواجه شدهام که بسیار باهوش است. با شور و حرارت حرف میزند. به آنچه میگوید اعتقاد دارد. آماده است تا همهچیز را پشت سر بگذارد و برود. راسخ است و چیزی نمیتواند متزلزلش کند. از من خیلی جوانتر است ولی خیلی محکم است. من هیچوقت جرئت ندارم حتی بر زبان بیاورم چیزهایی را که اینجا مثل زنجیر به دست و پایم پیچیده شدهاند. حس میکنم اگر بگویم، گناهی کبیره را مرتکب شدهام. حسرت میخورم که امثال او بخواهند بروند. جامعهشناسی میخوانم و در مواجهه با آدمها میتوانم بفهمم حرفهایشان تا چه حد واقعی است. اما دلم میخواهد در مقابلش کم نیاورم. میگویم: «وطندوستی با وطنپرستی فرق دارد. انصاف نیست به جایی که در آن بهدنیا آمدهایم، رشد کردهایم، بالیده شدهایم، بالنده شدهایم، به کمال رسیدهایم و از مزایایش بهرهمند شدهایم، بگوییم بیارزش است. شما جوان هستید و بسیار تندرو.»
میخندد: «اینجا بالنده شدهایم؟ کدام بالندگی؟ انتخاب وطن بهمعنای جایی که ما بهدنیا آمدهایم و در آن بزرگ شدهایم، اختیاری نبوده و در واقع اجباریست که دست ما نبوده، بنابراین هرگونه فخرفروشی به آن بیمعناست. باورکنید وطنپرستی باعث شد هیتلر آنهمه جنایت کند.»
من هم میخندم: «باز هم میگویم وطندوستی، نه وطنپرستی. ما پدر و مادر خودمان را انتخاب نکردهآیم، به ما تحمیل شدهاند، اما به آنها محبت داریم. نه؟ میتوانی مادرت را دوست نداشته باشی؟ با همهٔ اینکه از دستش کلافهای!»
آهی میکشد: «اینها با هم قابل مقایسه نیستند. در نهایت باید ساحل امن را ترک کرد و دل به طوفان زد تا بتوانیم ناشناختهها را کشف کنیم و ناشناختهها همیشه جذاباند. واقعاً دیگر تحمل زندگی در ایران را ندارم. روزبهروز دارد سختتر میشود. باور کنید مسئلهٔ قیمت دلار و این چیزها نیست. دروغ چرا، من در خانوادهای زندگی میکنم که گرچه کمی سنتی است، اما دستمان به دهنمان میرسد. مسئلهٔ من چیزی است که اینجا دارد در من نابود میشود و نمیخواهم این اتفاق بیافتد. نمیدانم منظورم را متوجه میشوید. یکی از دوستانم تا دیپلم گرفت، رفت انگلیس. الان واقعاً از زندگیاش راضی است. چند روز پیش حرف میزدیم. میگفت انگلیس تمام این رفاه و خوشبختی را به من داد. وطن من انگلیس است. در حالیکه کشوری که توی آن بهدنیا آمدم، فقط به من سرخوردگی داد. وطن جایی است که شأن انسانی ما رعایت شود.»
دیگر حرفی ندارم بزنم. بقیهٔ راه به سکوت میگذرد. وقتی پیاده میشود، فکر میکنم او واقعاً راست میگفت که به درد زندگی در ایران نمیخورد. چون به من نگفت رفتار و حرف زدنم به رانندهها شبیه نیست. چون حد و مرز را شناخت. کاش مثل او تکثیر میشد و کاش نمیرفت.