نماد سایت رسانهٔ همیاری

دو شعر جدید از سعید جاوید

دو شعر جدید از سعید جاوید

سعید جاوید – آمریکا

از بس که…

از بس که ابر نمی‌بارد،

یعنی، از بس که

اصلاً، ابر نیست که ببارد،

از بس که آسمان، سفت و خشک ایستاده است،

و نمی‌گذرد،

از بس که خشم، در دندان‌ها، فشرده می‌شود،

و نمی‌جوشد،

از بس که این خیل،

این جماعت خاموش،

هی بغض می‌کند و نمی‌خروشد،

از بس که کوچه‌های شهر،

سر در گوش هم،

در پیچ و تاب مرموزشان،

هی سال‌های سال،

پچ و پچ کرده‌اند، و دیوارهاشان ،

از غم باد، ترک خورده است،

شهر دارد، می‌ترکد

می‌ترکد

شهر دارد، می‌ترکد.

خواب…

شب در نهایت بی‌حوصلگی خواب می‌رود،

این خانه، این اتاق،

حتی این گل شمعدانی،

گل-شمع خویش را،

خاموش می‌کند،

و به خواب می‌رود.

اما تصویر من در آینه،

همچنان بیدار…

بی‌خواب کوردل، به من خیره می‌شود،

و زیر لب، یک وِرد کهنه را،

هی تکرار می‌کند:

«باشد که روز را تو نبینی… »

«باشد که روز را تو نبینی… »

خروج از نسخه موبایل