نماد سایت رسانهٔ همیاری

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – گرهِ کور برای کنترل پروژه

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من گرهِ کور برای کنترل پروژه نوشتهٔ مژده مواجی #اجتماعی #رسانه_همیاری #رسانهٔ_همیاری

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من گرهِ کور برای کنترل پروژه نوشتهٔ مژده مواجی #اجتماعی #رسانه_همیاری #رسانهٔ_همیاری

مژده مواجی – آلمان

گیزلا وارد دفتر کارمان شد و پرسید: «مشخص شد کدام‌یک از همکارهایمان برای کنترل پروژه‌مان می‌آید؟»

لحظه‌ای چهره‌ام را از مانیتور برگرداندم و رو به او کردم: «قرار بود کریستینا بیاید ولی برنامۀ کاری‌اش پر است. امیدوارم هرچه زودتر یک نفر دیگر به‌جای او بیاید.»

گیزلا نفس بلندی کشید و گفت: «دو هفتۀ دیگر بازرس از برلین می‌آید و ما هنوز نتوانسته‌ایم کنترل کلیِ داخل اداری داشته باشیم تا خودمان را برای بازرسی نهایی آماده کنیم.»

بعد شروع به خواندن ایمیل‌هایش کرد و ناگهان با صدای بلند گفت: «میشائیل به‌جای او می‌آید. ایمیل فرستاده و می‌پرسد که چه روزی و چه ساعتی برایمان مناسب است.»

هر دومان نفسی به‌راحتی کشیدیم. بعد از مدت‌ها بالاخره یک نفر در اداره پیدا شد نظارتی کلی به پروژ‌ه‌مان داشته باشد. هرچه به تاریخِ آمدن بازرس از برلین نزدیک می‌شد، استرس ما بیشتر می‌شد. 

همراه با گیزلا تاریخی برای آمدن میشائیل تعیین کردیم و جواب ایمیل فرستاده شد. 

روز تعیین‌شده، هر دومان دفتر کارمان را آمادهٔ پذیرایی کردیم. میز گردی را از راهرو به دفتر آوردیم، سه تا صندلی گذاشتیم، تعدادی پروندۀ انتخابی برای بررسی، تعدادی خودکار و دفتر یادداشت هم روی میز گذاشتیم. من به آشپزخانه محل کارمان رفتم تا قهوه آماده کنم. صدای قهوه‌جوش که نشان از پایان کارش داشت، سروکلۀ میشائیل پیدا شد. کوله‌پشتی‌اش را زمین گذاشت و با همکارها سلام و احوالپرسی کرد. همراه با گیزلا فلاسک قهوه، فنجان‎ها و شیر را به دفترمان بردیم. 

میشائیل لبخندزنان گفت: «چه بوی قهوه‌ای بلند شده است.»

همگی دور میز نشستیم و گیزلا توی فنجان‌هایمان قهوه ریخت. 

میشائیل از کوله‌پشتی‌اش دفتری را بیرون آورد و باز کرد. در همین لحظه موبایلش زنگ زد. نگاهی به آن انداخت و گفت: «همسرم زنگ می‌زند. باید جواب بدهم.» 

او بلند شد و با موبایلش به راهرو رفت. ما شروع به نوشیدن قهوه‌مان کردیم. جرعه‌جرعه می‌نوشیدیم و هرازگاهی نگاهی به همدیگر می‌انداختیم، اما خبری از آمدن میشائیل نمی‌شد. تنها زمزمه‌ای از صدای او از راهرو به گوش می‌رسید. بعد از مدتی واردِ دفترمان شد. لبش آویزان و به‌هم‌فشرده بود. روی صندلی نشست و با صدای غمگینی گفت: «همسرم از مطب دامپزشک زنگ می‌زد. همراه با سگ‌ بیمار‌مان آنجاست. بر اساس گفتۀ دکتر امیدی برای بهبودی بیماری‌اش نیست و الان می‌خواهد به او آمپول بزند تا راحت بمیرد و دیگر زجر نکشد. مدت‌هاست که درگیر بیماری سگمان هستیم.» مکثی کرد و آب دهانش را قورت داد و گفت: «واقعاً متأسفم که این‌طور شد، اما نمی‌توانم همسرم را در این شرایط تنها بگذارم. روحیۀ‌ هر دومان خیلی خراب است. باید سریع‌تر به مطب دامپزشک بروم.»

هر دومان به میشائیل نگاهی کردیم و سرمان را به نشانۀ تأئید تکان دادیم. میشائیل کوله‌پشتی‌اش را برداشت و خداحافظی کرد. 

برای لحظه‌ای نگاهِ گیزلا و من به روی هم ثابت ماند و سکوت برقرار شد. قهوۀ میشائیل روی میز دست‌نخورده بود، مانند پرونده‌های انتخابی. انگار قرار نبود کسی تا آمدن بازرس کنترلشان کند.

خروج از نسخه موبایل