مژده مواجی – آلمان
خانم اشتاین صبح زود روزنامۀ شهری آبونمان را از صندوق پستیاش بیرون آورد، پلهها را با احتیاط بالا رفت، به داخل آپارتمانش وارد شد و بوی قهوه را که در آن پیچیده بود، عمیق استشمام کرد. فلاسک قهوه را از قهوهجوش برداشت و در فنجانی برای خودش قهوه ریخت. روی صندلی چوبیاش کنار میز آشپزخانه نشست و شروع به خواندن روزنامه کرد. نگاهش روی عنوان خبری ثابت ماند. عینکش را روی چشمش جابهجا کرد، اخمی عمیق روی پیشانی پرچینوچروکش نشست: «هزینۀ نگهداری و مراقبت از گور، گرانتر میشود.»
جرعهای قهوه نوشید و با دقت تمام خبر را خواند. با خودش گفت: «باورم نمیشود اینقدر هزینۀ مراقبت از گور گران شده باشد.» آهی کشید: «همهچیز گران شده است. خجالت هم نمیکشند. با مردهها چکار دارید آخر؟ حالا باید با این حقوق بازنشستگی مبلغ خیلی بیشتری را بابت مراقبت از گور والدینم پرداخت کنم. نوبت خودم که رسید، چه میشود؟ باید نامهای بلندبالا به شرکت امور گورستان بنویسم و نارضایتیام را از این گرانشدن اعلام کنم.» جرعهای قهوه نوشید: «من دلم میخواهد وقتی از دنیا رفتم، گورم جای زیبایی باشد. این دیگر کار دخترهایم است. ولی آنها با هم قهرند و آبشان توی یک جو نمیرود. الان هم که به من سر میزنند، با هم نمیآیند که مبادا همدیگر را ببینند. کدامیک از آنها مراقبت را به عهده خواهد گرفت؟»
قهوهاش را تمام کرد. بلند شد و به راهرو رفت، پالتوش را پوشید، کیفش را برداشت و از آپارتمانش خارج شد تا برای خرید چند قلم مواد غذایی به سوپرمارکت برود. پلهها را با احتیاط پایین رفت. پایین که رسید، دم در همسایهاش، زن سوری را دید. هر دو با هم سلام کردند. خانم اشتاین آنچنان ذهنش از خبر مربوط به گرانشدن هزینۀ گورستان مشغول شده بود که دلش میخواست سر صحبت را باز کند و در هر صورت غرولند روزانهاش را بکند.
– در شهری که از آنجا آمدهاید، چه کسی به گورهای رفتگانتان رسیدگی میکند؟
همسایه خیره به او نگاه کرد، کمی مکث کرد و توی دلش گفت: «شانس آوردم که خانم اشتاین امروز به من گیر نداده و یاد مردهها افتاده.» و پرسید: « چطور یاد رفتگانمان افتادهاید؟»
– امروز خبری خواندم که سرم سوت کشید. هزینۀ مراقبت از گور بالا رفته. من سالانه هزینۀ مراقبت از گور والدینم را به شرکت امور گورستان پرداخت میکنم. توی وطن شما فکر نکنم از این خبرها باشد.
– اگر آنجا گورستانها از بمباران جنگ خراب نشده باشند، بالاخره افراد خانواده هر وقت سری به آنجا بزنند، رسیدگی میکنند.
همسایه با صدایی لرزان ادامه داد: «البته اگر بستگانی هنور آنجا باشند و در جنگ کشته یا از آن فرار نکرده باشند.»
خانم اشتاین لبهایش را به هم فشرد، مکثی کرد و یادش آمد آنجا سالها درگیر جنگ بوده و گفت: «مثل دوران جنگ جهانی در آلمان، ولی دیگر آن دوران تمام شده و حالا باید برای دفن و بعدِ آن برنامه ریخت.»
همسایه گفت: «اینجا که گورستانها مثل باغ سرسبزند.»
و خانم اشتاین گفت: «باغهایی سرسبز و مرتب. چمنها باید مرتب و همقد باشند و گلها و درختها از تمیزی بدرخشند.»
همسایه در خروجی ساختمان را باز کرد که بیرون بروند. در ذهن به یاد رفتگانش افتاد؛ به یاد پدربزرگ و مادربزرگش، همسایهها و آشناهایی که مرده یا در راه فرار از سوریه کشته شده بودند و او نمیدانست کجا دفن شدهاند. احساس دردی توی سینهاش کرد، آهی کشید و بیرون رفت.
خانم اشتاین با خودش فکر میکرد: «دخترهایم که چشم دیدن همدیگر را ندارند. یعنی چه بر سر گورم، زیباییاش و مراقبت از آن خواهد آمد؟»