ترانه وحدانی – ونکوور
روز یکشنبه، هشتم سپتامبر ۲۰۲۴، نشست مجازیِ «یک عمر داستان»؛ نگاهی به زندگی و آثار استاد محمد محمدعلی در آستانۀ نخستین سالگرد درگذشت ایشان، بر بستر زوم برگزار شد. این نشست کار مشترکی بود از گروه علمی آموزشی سَماک و نشر رها با همراهی بنیاد ادبی محمد محمدعلی، باشگاه کتاب مونترآل و رسانهٔ همیاری.
مجری این نشست دکتر فرشید ساداتشریفی بود. او در آغاز با خوشامدگویی به حضار، با اشاره به اینکه اغلب شرکتکنندگان از آمریکای شمالی در جلسه شرکت کردهاند، به حضور در سرزمینی که ساکنان نخستینش بومیان این سرزمینها بودهاند، اشاره کرد و گفت: «مایی که در اینجا جمع شدهایم و از نقاط مختلف آمریکای شمالی، آن چیزی که در سرزمین بومیان این سامان به جزیرهٔ لاکپشت معروف بوده، به هم پیوستیم، بهطور آگاهانه به این مسئله توجه میکنیم و توجه دیگران را هم به این مسئله جلب میکنیم که ما در این سرزمینی که صاحبانی کهن و چندصدهزارساله داشته مهمانان ناخواندهایم، ستلرهایی هستیم که آمدهایم نه بهدعوت بومیان، بلکه بهدعوت یک نظام استعماری اینجا سکنی گزیدهایم و زندگی تازهای برای خودمان ساختهایم.
این سرزمین چه با پیشینهٔ بومیانش و چه با سیاستهای استعمارگرانش و چه با زیباییها و مواهب طبیعیاش بسیار داشته و دارد که به جویندگان و گرسنگان و گریختگان که به آن پناه میآورند، عرضه بکند و آنها را در آغوش خودش بگیرد، اما هیچکدام از این مهربانیها در برابر ما یک مهمان ناخواسته و ناخوانده نباید سبب شود که ما گمان بکنیم ما صاحبان این سرزمینایم، آبان این سرزمین یا indigenous people کسان دیگریاند که در اینجا زندگی میکنند، بهطور تاریخی تحت ستم بودهاند و وظیفهٔ ما و انتخاب ما دو گونه است؛ یا اینکه با بیتوجهی به تاریخ و فرهنگ و گذشته و حال آنها و آنچه برشان میرود، به جزئی از مسئله تبدیل بشویم، یا با آگاهیبخشی، آموختن و حتی بازآموزی خیلی از چیزهای غلطی که در گذشته در برابر آنها آموختیم، بتوانیم به همراهان خوبی برای آنها تبدیل بشویم، در هر کاری که میکنیم؛ در زمانی که کار میکنیم، در زمانی که یک فعالیت فرهنگی را مثل این جلسه دور هم داریم، زمانی که استراحت میکنیم، زمانی که چیزی را میسازیم، زمانی که به تجارت میپردازیم یا زمانی که حتی بچههای ما بازی میکنند. امیدوارم که این بازشناخت سرزمینی یا territory acknowledgment مقدمهای باشد که تکتک دوستان حاضر در جمع اگر تا بهحال سفر آموختنشان راجع به بومیان کانادا را شروع نکردهاند، بعد از این جلسه آن را آغاز بکنند.»
او سپس از هومن کبیری پرویزی دعوت کرد که از طرف نشر رها با حاضران سخن بگوید. هومن کبیری پرویزی، با قدردانی از زحمات دکتر ساداتشریفی برای برگزاری نشست، یاد استاد محمدعلی را گرامی داشت و از خانوادهٔ استاد محمدعلی که اجازهٔ برگزاری برنامه را دادند، و همچنین از باشگاه کتاب مونترآل، بهعنوان یکی از برگزارکنندگان برنامه، و نیز از سخنرانان برنامه و همهٔ کسانی که از نقاط مختلف جهان در این برنامه شرکت کرده بودند، سپاسگزاری کرد.
پس از او دکتر فرشید ساداتشریفی، اینگونه ادامه داد: «خیلی ممنونم. عنوان برنامه را من پیشنهاد دادم که باشد «یک عمر داستان» و حالا اینجا میخواهم تأکیدی بورزم به این مسئله که این یک عمر داستان فقط شامل ایشان نیست، شامل هر آنکسی است که داستان را به عمر خودش تبدیل میکند، به دستاورد خودش تبدیل میکند و با داستان زندگی میکند. داستان یک افزونهای بر زندگی ایشان نیست بلکه داستان جزئی جدایناشدنی و شکلدهنده و مسیرساز در زندگی ایشان و بسیارانی دیگر از همنسلانشان بوده. ما از این زاویه میخواهیم به ایشان بپردازیم و این است که گرچه برای من شخصاً آنموقع که داشتم با خانم دکتر مرال دهقانی هماهنگ میکردم قبل از اینکه من در اکتبر ۲۰۲۳ به ونکوور بیایم ارتباطی را برقرار کنند و من برای حضور به دستبوسی به خدمت ایشان برسم، نشد برای من و شد که بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت… اما چه قبل از آن زمان و چه بعد از آن یعنی از آن روزی که خانم دکتر دهقانی به من زنگ زدند با یک حال بسیار پریشان که کاملاً قابلدرک است که آدم دارد چند نفر را از دست میدهد؛ یک پدر، یک دوست، یک استاد و یک تکیهگاه را همزمان دارد از دست میدهد، خیلی آشفته بودند. از آن روز ایشان در من و در بسیارانی دیگر دارد زندگی میکند و در زمانیکه حالا نوبت صحبت خودم برسد، میخواهم به همین بپردازم که چگونه میشود که افرادی چنین میشوند، افرادی بعد از خودشان ادامه پیدا میکنند، بهقول شعر «در آستانه» شاملو، غیابشان حضور قاطع اعجاز است، آن هم یک حضور قاطع بیتخفیف.»
او سپس برنامهٔ نشست را اعلام کرد و از شقایق محمدعلی، دختر بزرگ استاد محمد محمدعلی، دعوت کرد با حاضران سخن بگوید.
شقایق محمدعلی پس از قدردانی از برگزارکنندگان نشست سخنانش را اینطور ادامه داد: «برگزاری این مراسم با تلاش بیدریغ شما فرصتی فراهم کرد تا در کنار هم یاد پدر و دوست و نویسندهای ایرانی، محمد محمدعلی، را زنده نگه داریم. بهواقع برگزاری این بزرگداشت، برای پدر بهصورت آنلاین کار خوشفکر و شایستهای است چون حضور آنلاین نقش مهمی در زندگی پدرم در دوران مهاجرت داشت.
پدر پانزده سال پیش به ونکوور آمد تا شاهد تولد و بزرگشدن نوههایش باشد و از این بابت بسیار خوشحال بود ولی دلهرهٔ فراموششدن هویت فرهنگیاش را هم داشت. نویسنده در تنهایی مطلق مینویسد و در عین حال پدر، یک انسان متعهد اجتماعی بود. سالهای سال عضو فعال کانون نویسندگان ایران بود که به آن بسیار افتخار میکرد و ارتباط محکم و مستمری با حلقهٔ شریف دوستانش و شاگردان کلاس داستاننویسیاش داشت. ترس از ترک این دلبستگیها در ایران، ترس از خاموششدن آن آتش درون که او را به نوشتن وامیداشت، زیاد بود. پدر همان یکی دو ماه اول مهاجرت با درک نیاز به یک حضور اجتماعی صفحهٔ فیسبوکش را باز کرد و عضو فعالی شد.
بهطور مستمر و روزانه وقت میگذاشت تا با دوستان و شاگردانش در سراسر دنیا ارتباط داشته باشد و بههمین طریق هم به فضای ادبی هنری ایران متصل ماند و هم فرصت دوبارهشناختن و ارتباط بیشتر با نویسندگان ادبیات مهاجرت ایران را پیدا کرد. همیشه پیشقدم بود در تبریک برای اعلام خبر چاپ کتابهای جدید، بهخصوص معرفی نویسندگان جوان. آن تصویر سیگار بهمن کوچکش، بهقول خودش بهمن جغلهاش، همراه عکس کتابها و مجلات تازهچاپشدهٔ ایران که به آن سوغاتی از ایران میگفت، برای خیلی از ما خاطرهانگیز است. حضور آنلاین به کلاسهای داستاننویسیاش هم فرصت دوبارهای داد تا میزبان نویسندگان مهمان بسیاری در این سالها باشد، ازجمله مهمانانی که امروز هم در این جمع حاضرند، عزیزان مریم رئیسدانا، امیرحسین یزدانبد، آقای بهرام مرادی عزیز را دیدم که از دوستان قدیمی و خارج از ونکوور بودند که ارتباطشان را در سالهای بعد از مهاجرت از ایران هم ادامه دادهاند.»
او افزود: «بابا، بهقول خودش، همانطور که آقای دکتر ساداتشریفی گفتند در ونکوور یک ایران کوچک ساخت و ما بعد از فوتش پیوندهای محکم این جهان را از نزدیک دیدیم که چطور دوستان و شاگردان قدیمی و جدیدش یادش را زنده نگهداشتند، کنار ما بودند، از خاطراتش گفتند و چطور یک نفر زنده ماند در این یک سال. در این پانزده سال مهاجرتِ پدرم، پشتکار و عشقش به ادبیات بهطور مستمر نوشت متأسفانه بعضی از کارهایشان نیمهتمام تمام ماند اما بسیار خوشحالم که آثار ارزشمندی چون «کیومرث تا همای» «جهان زندگان» و «خطابههای راهراه» را به پایان رساند. واقعیت این است که تجربهٔ بازخوانی آثارش در این یک سال هرچند برایم سهمگین و اندوهناک است ولی بسیار ارزشمند است. انگار به گفتوگوی دوباره با او مشغولم. باور دارم که نگاه طنازانه و جهانبینی انسانی و متعهدش باعث ماندگاری آثارش خواهد بود؛ نگاهی که شخصیتهای داستانی نامیرایی را در ادبیات ایران به یادگار گذاشت. این را به مادرم میگویم که سالها شاهد تلاش بیوقفه و پایمردی پدرم در نوشتن بود و درحالیکه عزیزترینش را در این سال از دست داد، نگران ماست. میراث پدر همان تلاش بیپایان و جستوجوی مداوم برای بهتر زیستن است. این روزهای سخت که بگذرد، همین شیوه و منش زندگی راه روشن زندگی ما خواهد بود.»
پس از صحبتهای شقایق محمدعلی، دکتر ساداتشریفی پس از قدردانی از او گفت: «من بهشدت به این قضیه معتقدم که یک شکلی، یک بخشی از جهان زندگان جهانِ متنی است که انسانهای میرا مینویسند و میگذارند و میروند. یکی از امیدهای من برای تداوم جهان زندگان در پیوند با استاد محمدعلی این است که جلساتی مثل این و بعداً پادکستی که درست بکنیم بین امروز تا روز تولدشان، یک گروه دیگری را که اصلاً ممکن است اطلاعی از آثارشان نداشته باشند، علاقهمند بکند و ادامه پیدا بکند. بهخاطر اینکه من از شیراز میآیم، از شهر سعدی میآیم، وقتی که راجع به اهالی سخن صحبت میشود، سعدی راجع به خودش و همسلفان و همسلکانش میگوید:
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت / هنوز آواز میآید به معنی از گلستانم
یک گلستانی الان وجود دارد و آوازی ازش میآید و امیدواریم که جلسات مثل این، این آواز را بتواند گستردهتر بکند و افراد دیگری که ممکن است حتی استاد را نشناسند، بشناسند و بخوانند و بدانند.»
او سپس از دکتر سعید ممتازی، نویسنده، مترجم و روانشناس، دعوت کرد تا صحبتهایش را آغاز کند.
دکتر ممتازی گفت: «نیمقرن پیش، غلامحسین ساعدی در مورد صمد بهرنگی گفته صمد، نویسندهای است که شاهکار او زندگیاش بود، و هر دوی این افراد الان زندهاند. میخواهم اینطور بگویم که بزرگترین شاهکار آقای محمدعلی هم سبک زندگی ایشان بود، چگونگی ارتباط برقرارکردنشان با آن مقدار فروتنی در عین جایگاه باارزشی که در ادبیات معاصر دارند، چگونگی ارتباط برقرارکردنشان با کسانی که بهعنوان شاگرد یا دوست یا همراه در کنارشان قرار میگرفتند. من خیلی خوشحالم که این خوشبختی را داشتم که در ده سال گذشته از نزدیک به حضور ایشان برسم و در هشت سال گذشته هم تقریباً مرتب در کارگاههای داستاننویسی ایشان شاگردی بکنم، اگرچه هیچوقت داستانی ننوشتم و هیچوقت داستاننویس نخواهم بود، فقط حضور ایشان و شنیدن صحبتهای ایشان از ادبیات برای من همیشه درس بود.
میخواهم امروز چند نکته در مورد کتاب جهان زندگان ایشان که ده سال پیش چاپ اولش منتشر شد و ایشان آن را بهیاد خانهٔ مادری به فرزندانشان تقدیم کردند، صحبت بکنم.
فکر میکنم که آقای محمدعلی هوشمندانه بهجای جهان مردگان، نام جهان زندگان را انتخاب کردند تا خوانندهای که با عنوان روبهرو میشود، جرئت دستزدن به این کتاب را داشته باشد.
مثل بسیاری از آثار ایشان میتوانیم پنج نکته را در مورد این کتاب ببینیم، یعنی چیزهایی که ایشان میگوید، شاید در پنج نکته بشود جمعش کرد.
یکی از روزمرّگیهای زندگی صحبت میکند، از پاییز، از برگریزان از پسربچهای که روی دوچرخهٔ پدرش سوار میشود و ذوق میکند که زنگ میزند، از مادری که دیابت دارد و حاضر نیست انسولین بزند، چیزهایی از این قبیل. دیگری از جهان تخیلی داستاننویسی ایشان است که بسیار زیبا ارتباط مردگان را با جهان هستی را برقرار میکند. سوم که همیشه من ازش درس میگیرم، جملههای حکیمانهای است که ایشان در ضمن داستان مینویسند و در این کتاب و بعدتر در کتاب خطابههای راهراهشان خیلی به چشم میخورد.
چهارم، از خود گفتنهایی است که از زبان افراد حاضر در داستان میگویند. در مورد خودشان دارند صحبت میکنند، ولی از زبان راوی یا افراد دیگری در داستان میگویند و پنجم نقاطی از تاریخ ایران است که به آن اشاره میکنند و کمک میکنند که آن نقاط ثبت شود در ادبیاتی که بهقول خودشان یکی از راههای ثبت تاریخ است. من چند تا از چیزهایی که در این کتاب نظر را جلب میکند در این قسمتها عرض میکنم.
مثلاً ایشان میگوید که صحبتهای تو یادآور آدمهایی است که از فرط بیزبانی و بیکسی حیفومیل میشوند در بازار زندگی. بهقول خودشان ایشان همیشه نویسندهای بودند که از طبقهٔ متوسط مینوشتند و این جمله خیلیها را میتواند در ذهن ما مجسم بکند. باز جای دیگری میگویند که در راه بازگشت فکر میکردم خاطرهها ازیادرفتنی یا فراموششدنی نیستند. جایی در پستوی ذهن قایم میشوند و پشت خرتوپرتهای سالیان رنگ واقعی خود را از دست میدهند.
شاید بدون اینکه ایشان از عمق روانشناختی این جمله آگاه باشند و شاید هم بهدرستی دریافته بودند که این جملهای است که فروید در موردش صحبت کرده، که ما نمیتوانیم خاطرههایمان را سرکوب بکنیم، این خاطرهها بههر حال از میان ذهن ما از ناخودآگاه به آگاهی میآیند، بعد ما را تحریک میکنند. جای دیگری، آنجایی که میگویم از تاریخ یاد میکنند، میگویند از سال شصت یکباره مطالعهاش قطع شد و گفت هر کس بیشتر میداند و میفهمد جانش بیشتر در خطر است.
یک نقطهٔ تاریخی اینجا ثبت میشود. یا میگویند هیچ گروه و دستهای آنقدر عدالتخواه و باهوش نیست که تا ابد بماند. باز هم اینجا ثبت میشود. یا گاهی اوقات اشاره میکنند به چیزهای سنتیای که در فرهنگ ما هست؛ گاهی از خودم میپرسم پدرت چه گناهی کرده بود که اینهمه به زیارت اهل قبور میرفت و از خدا و پیغمبر و ائمهٔ اطهار میترسید. دادم درآمد. کربلا و مکه پشت سر هم، اما حاضر بود ده دفعهٔ دیگر برود ولی پایش به تخت جمشید و طاق بستان باز نشود.
یا جای دیگری باز نکتهٔ تاریخیای میگویند؛ زمان شاه فکر میکردیم این آقایان خوب و سرشناس بازار قهرمانهای محبوب ملتاند اما با هزار ادعا خاک به چشم مردم ریختند، یکی انحصار واردات چای گرفت یکی انحصار پارچه. از توبره و کشکولشان هزار تقلب درآوردند یا اگر نداشتند از خدا و پیغمبر و ائمه جعل کردند.
اینها چیزهایی است که ترکیبی از تاریخ و نقاط چشمگیر خلاقیت ایشان در بیان دیدگاههایشان است.
از مرگ وقتی صحبت میکنند میگویند که قطعاً کسانی از دنیای زندگان حتی از پشت مه غلیظ صدای مرا میشنوند و قطعیت را درمییابند. من در لحظهلحظهٔ این متن هم مردهام، هم زنده. در حقیقت نمرده بودم. هیچکس نمیمیرد. این همان نکتهای است که آقای ساداتشریفی اشاره کردند.
در مورد پدر با بههمریختن تفکرات سنتی میگویند که چرا باید به دیدن پدری بروم که هیچ کلمهٔ قصاری به من یاد نداد. و همیشه ما با این موضوع درگیر هستیم که احترام پدر و مادر و جای دیگری در داستان به آبروداری اشاره میکنند که بندهاییست بر پای ما که نمیتوانیم خودمان را از آنها رها بکنیم و بتوانیم بهدرستی فکر بکنیم و بدون تعصب قضاوت بکنیم.
جای دیگری میگویند که اعتراض در ذات تو بود اگر در تغییر سرنوشت اصرار میکردیم، اوضاع عوض میشد. این همان نکات حکیمانهای است که در داستان آوردهاند.
در مورد مرگ دوباره در همین کتاب میگویند همهٔ جهان که این زمین نیست. رؤیاها را از ما نگرفتند، پات به آنجا برسد خواهی دید که قادری در خاطرات واقعی و غیرواقعی خودت دستکاری کنی.
خیلی جالب است. در این کتاب یک جایی در مورد یک نویسنده که یکی از قهرمانان داستان است اشاره میکنند که خب دو تا مجموعه از داستانهایت هم در خارج از کشور چاپ شده و فکر میکنم که این یک واقعیت عینی است در حال حاضر در مورد ایشان.
از خود میپرسیدم چرا من و پدر باید همدیگر را ببینیم؟ مگر پدرم برای من چه کار کرده است؟ چه جملهٔ قصاری گفته بود تا آویزهٔ گوش کنم؟ چه رازی را فاش کرده بود تا گرهی از زندگی من باز کند؟ کجا مظلوم واقع شده بود تا من باهاش همدلی کنم و او را رفیق خود بدانم؟ تهیهٔ غذا و پوشاک و مسکن و بزرگکردن بچه وظیفهٔ هر پدر و مادریست، پس رابطهٔ پدر و فرزندی کجاست؟ به نکتهای اشاره میکنند که بندی است بر پای بسیاری از انسانها در حال حاضر و دلیلی برای اضطراب آنها. ایشان درحالیکه پدری فراموشنشدنی بودند، میتوانند احساسات دیگران را درک بکنند و به آن اشاره بکنند که چگونه میتواند این احساسات بهجای اینکه کمک بکند به ما، با تفکرات سنتی ما را آزار بدهد.
جای دیگری میگویند احساساتم به من دروغ نمیگوید. ذهن تو همیشه روشنتر از صبح است. باید به فهم آدمهایی چون تو دلخوش بود که روزی خون در رگهایشان جاری شود با غیرت و حمیت به قلب دیگران هم نقب بزنند، به هم عشق بورزند، برای هم جان بدهند تا دیگر جنگی در نگیرد.
ایشان در زمان جنگ زندگی کردند. در زمان جنگ تجربه کردند و بهکرات در جاهای مختلفی از این داستان و داستانهای دیگر به این اشاره میکنند. حالا میخواهم به چند تا از نکاتی اشاره کنم که ممکن است شنیدنش حالا بعد از اینکه ایشان درگذشتند، جالب باشد.
گفت شنیدهام مرگ هزاران در و دروازه به زندگی دارد، البته زندگی هم هزاران در و دروازه به مرگ. گفتم شاید نویسندگی یکی از آن راههای دررو باشد. راستش من دربارهٔ مرگ هیچچیز نمیدانستم. اما حالا از خود میپرسم چرا نبایست عقیدهها در راه انسان فدا شوند.
این جمله را من همیشه جاهای مختلف نقل میکنم. ایشان از نویسندههایی یاد میکردند که بهخاطر پافشاری بر روی عقاید در دوران مختلف تاریخ ایران جانشان را از دست دادند و به ارزش انسان بسیار بسیار پایبند بودند و هیچچیز واقعاً نمیتواند ارزش ازدسترفتن جان یک انسان را داشته باشد.
در این کتاب به سفر مرگ اشاره میکنند و میگویند لطفاً از آوردن ثروت، مقام، منزلت و نخوت به داخل این فرودگاه خودداری کنید.
چیزهایی که ایشان بهدرستی در زندگی به کسانی که با ایشان دمخور بودند یاد دادند، و باز میگویند نویسندهای که تا زنده بود در درون سرشار از امید و آرزو بود و وقتی مرد، روحش لحظهای از تلاش نایستاد و شاگردان فراوانی را پروراند.
خیلی جالب است که این کتاب ده سال پیش منتشر شده است، و باز جای دیگری در آنجا نوشته در اینجا نویسندهای نواندیش آرامیده است. ببینیم چقدر ایشان تفکر خلاقی داشتند. چقدر ذهن پویایی داشتند، و باز میگویند نویسندهای اجتماعینویس که همواره احساس میکند بغض فروخوردهای گلویش را میفشارد و برای هر سطح از نوشتههایش میبایست پاسخگو باشد.
با این جمله صحبتم را تمام بکنم؛ آیا دست کشیدن از زندگی سختتر از ندیدهگرفتن مبارزه است؟
واقعاً باید به دید انسانی ایشان احترام گذاشت و هر وقت من صحبت از این میکردم با دوستانی که در ایراناند و با ایشان در ارتباطم، با حسرت به من نگاه میکردند و من افتخار میکردم که از نزدیک ایشان را دیدم و توانستم با ایشان دمخور باشم و از ایشان یاد بگیرم. امیدوارم که آثار ایشان بعد از رفتن خودشان همچنان به حیات خودش ادامه بدهد و همینطور که آقای دکتر ساداتشریفی گفتند کسانی که هنوز با آثار ایشان آشنا نیستند، آشنا بشوند و ارزش ادبی، تاریخی، هنری و خلاقانهٔ این آثار بیشتر دیده شود. صحبتم را با بیتی از منزوی تمام میکنم که گفت: و آمدیم که عاشق شویم و درگذریم / که راز زندگی و مرگ آدمی این بود»
پس از صحبتهای دکتر ممتازی، دکتر فرشید ساداتشریفی از مریم رئیسدانا، نویسنده و مترجم ساکن آمریکا، دعوت کرد تا با حضار سخن بگوید.
مریم رئیسدانا سخنانش را با عنوان «ایستادگی بر فرهیختگی خواننده» اینگونه آغاز کرد: « گفتار امروز من دربارهٔ اهمیت و توجهی است که استاد محمدعلی همواره از شروع کارشان برای مخاطب قائل بودند. طبق صحبتی که با دوست عزیزم سیما شد، قرار بر این بود که من امروز مروری بر تمامی آثارش خدمت دوستان ارائه بدهم.
البته میدانم برای اهل قلم، دوستان عزیز، نویسندگان، شاید پارهای از این صحبتها تکراری باشد. اما هدف من این بود که با این مختصر مرور و بررسی، بعدها که این ویدئو ضبط میشود و در اختیار دوستان و علاقهمندان در اینترنت قرار میگیرد، نسل جوان ما را که متأسفانه بهدلیل مسائل مختلف از نویسندههای خودشان دور میافتند، بهدلیل مهاجرت و عدم پرداخت دولت ایران به معرفی بیش و بیش و بیش اینها به جامعهٔ امروزی، این در واقع بتواند میکروفونی باشد، صدایی باشد برای اینکه این جوانان، این نسل جدید بیشتر با آثار برجستهٔ استاد عزیز ما آشنا بشوند.»
او سپس مروری کوتاه داشت بر ابعاد مختلف زندگی استاد محمدعلی و عضویتش در کانون نویسندگان و پس از آن به مرور آثار ایشان پرداخت.
رئیسدانا گفت که سه دوره را برای آثار ایشان قائل است:
دورهٔ اول، دورهایست که دغدغههای اجتماعی و عناصر بومی بهشکل برجسته در آثار ایشان وجود دارد.
دورهٔ دوم بیشتر به فرم و تکنیکهای روایی توجه دارند. البته کهنالگوها و اساطیر وارد داستانها و رمانها میشوند.
دورهٔ سوم، دورهایست که بهشکل خیلی حرفهای پژوهش بر اساطیر را شروع کردند، و رمانها و سهگانهای هم نوشتند و بعد هم «کیومرث تا همای». و از همه مهمتر و قسمت جذابش که برای من خیلی شیرین است، حضور پررنگ زنان بهعنوان راویان آثار.
دورهٔ اول، یعنی دههٔ پنجاه و شصت با انتشار اولین مجموعهداستانها یعنی«درهٔ هندآباد گرگ دارد» و «از ما بهتران» شروع میشود؛ بهترتیب در ۲۷ سالگی و ۳۰ سالگی. در کتاب اول با نویسندهای آشنا میشویم که حوادث سیاسی اجتماعی را دستمایهٔ نوشتن کرده است. در دومی باورهای خرافی و بومی روستاییان مانند جن، پری و موجودات متافیزیکی دستاویزی شده باز برای دغدغههای اجتماعیاش. این کتاب بهنوعی با عزاداران بیلِ ساعدی نسبت دارد؛ تصویرگری جنزدگی مردم.
سومین اثر، «بازنشستگی و داستانهای دیگر» است به سال ۱۳۵۶، در ۳۹ سالگی. نثر آن پختهتر از دو مجموعهٔ اول است. کتاب موفق به کسب جوایزی هم شد. برخلاف «ازمابهتران» فضاسازی اداریست و تم داستانها اداری و زندگی کارمندی، و البته کماکان دغدغهٔ اجتماعی.
دورهٔ دوم، آثار منتشره در دههٔ هفتاد است. دو رمان «رعد و برق بیباران» و «نقش پنهان» در سال ۱۳۷۰ منتشر شد.
خواننده و منتقد متوجه میشود که سه کتاب نخست یعنی آن مجموعهداستانها، تمرینی بودند تا در «رعد و برق بیباران»، نویسنده به فرم تازهای از روایت برسد. ساحت تاریخی رمان، پایان قاجار و آغاز پهلوی اول است و تصویرگر تاریخ شهرسازی در تهران. نکتهٔ درخشان این اثر در نامش است، پیامی از محیط زیست دارد، «بیبارانی و بیآبی». سه سال بعد خواننده در «باورهای خیس یک مرده» میبیند نویسنده همین موتیو کمآبی یا بیآبی یعنی اساسیترین مشکل محیط زیستی را بهشکل جاندارتر و مدرنتری در بستر رمان گوشزد میکند.
«نقش پنهان» نیز که در سال ۷۰ منتشر و سال ۸۵، هاشم خسروشاهی آن را به ترکی استانبولی ترجمه میکند. داستان مرد جوانیست در جستوجوی کشف راز قتل پدرش. راوی همین مرد جوان است. روز قتل مصادف است با جشنهای دولتی آبان. نویسنده به خواننده نمیگوید چه جشنی ولی خواننده درمییابد جشن تولد محمدرضاشاه و ولیعهدش رضا باید باشد. سبک خیلی تکاندهنده است؛ دوربین در این اثر بهشکل سینمایی حرکت میکند. از بالا از روی سر جشن و چراغانی میگذرد و وقتی پایین میرسد روی خانه و خانوادهٔ مقتول زوم میکند. ساحت تاریخی رمان پایان دورهٔ پهلوی، زمانهٔ انقلاب و شروع جنگ است. کشور در نابسامانی و قدرت سیاسی متزلزل است. عدم قطعیت بر تمام رکنهای کشوری تسلط دارد. این عدم قطعیت به سبک و زاویهٔ دید راوی نیز رسوخ میکند. مقتول مشخص است و دادگاه عالِم به همهچیز. حکم ولی به تأخیر میافتد. روز قصاص که میرسد این بار راوی نامطمئن میشود، به قصاص شک میکند. با ایجاد شک، با تولید پرسش، نویسنده خواننده را وارد رمان میکند. این پرسش برای خواننده نیز ایجاد میشود. نویسنده از خواننده کنشگری میخواهد. پدر پس از مرگ بر پسرش خوابنما میشود. میگوید «ما همه وارث سرنوشت خویشاوندان خویش هستیم». نفرینشدگی بر مرد جوان چهره نشان میدهد و او مردد به حفظ این ارثیه. تداوم همین فلسفه و اندیشه را در «جهان زندگان» نیز میبینیم «ما وارث سرنوشت درگذشتگان خویشیم، اما این به آن معنا نیست که گوشهای بنشینیم و دست روی دست بگذاریم و… »
چهارمین مجموعهداستان، «چشم دوم» به سال ۱۳۷۳ با پنج داستان کوتاه و نگاهی انتقادی به جنگ، داستان انسانهای سادهدلی است که در بحرانهای سخت تعادل زندگی خود را از دست میدهند. این مجموعهداستان همچنان که بازگوکنندهٔ دغدغهٔ اجتماعی نویسنده است، ولی چرخش لطیف قلم را او بهسمت فرد یا ذهنیت فرد و درون او میبینیم.
سومین رمان «باورهای خیس یک مرده» به سال ۱۳۷۶، داستانی است که بهشکل موازی در دو دورهٔ تاریخی اواخر قاجاریه و اوایل انقلاب روایت میشود. سویههای رؤیا و واقعیت و شخصیتهای داستانی در هم میروند. بینامتنیت اثر رنگارنگ است؛ زن اثیری و خانم میرجلالی/ شهر ری و مقنیباشی و نمونههایی از این دست. رمان بر عناصری چون باورها بومی مانند عروسِ قنات شدن تا به آب رسیدن استوار است. چاه، آیینه، گورزاد، آناهیتا، امکان تفسیرهای اسطورهای را افزایش میدهند. اما همهٔ اینها بهانهایست تا به جدیترین مشکل محیط زیستی ایران یعنی آب پرداخته شود. اگر در ادبیات روستا همواره جنگ بر سر آب کشتهها داده است، این بار محمدعلی بحران آب را در شکل کلان به شهر میرساند.
پنجمین و آخرین مجموعهداستان «دریغ از روبهرو» است به سال ۷۸، شامل پنج داستان. داستانهای «دریغ از روبهرو» زبان، تعلیق، رؤیا و خیالپردازی خوبی دارند. بسیار پخته و جذاباند. تمها متنوع و متشکل از زندگیهای کارگری پرخطر، حاشیهنشینهای فراموششدهٔ شهری. از نانواییهای سنتی گرفته تا کفتربازی لوطیهای دههٔ ۴۰ و ۵۰، دغدغههای اجتماعی نویسنده.
چهارمین رمان، «برهنه در باد» است به سال ۱۳۷۹. در اینجا نویسنده به فرم توجه دارد؛ اثری چندصدایی. یکی از جذابیتهای این سبک برای خواننده آن است که ذهنش را از قضاوت دور میکند. نام راوی مهرعلی است بر وزن محمدعلی. در رمان آخر محمدعلی «خطابههای راهراه» نیز راوی همین نام را دارد. ساحت تاریخی رمان از نیمهٔ اول دههٔ چهل تا نیمهٔ دوم دههٔ شصت است. این اثر برندهٔ جایزه ادبی یلدا شد.
دورهٔ سوم، دههٔ هشتاد و نود، استفاده از کهنالگوها، اساطیر ملی مذهبی و نیز حضور تابان زنان بهعنوان راویان است.
پنجمین رمان «قصهٔ تهمینه» است به سال ۱۳۸۲. تا جایی که به ذهن من میآید در ادبیات داستانی ما هرگز نام زن عنوان هیچ کتابی نشده است، اعم از رمان یا مجموعهداستان کوتاه، آنطور که به قرینهاش در غرب داریم، مانند آنا کارنینا یا مادام بواری. شاید در مجموعهداستانی مثلاً نام یکی از داستانها اسم یک زن باشد ولی نام کتاب نداریم.
و حالا میرسیم به سه گانههای روز اول عشق؛ ششمین رمان، «آدم و حوا» است به سال ۱۳۸۲؛ اولین کتاب از سهگانهٔ روز اول عشق. اساطیر مذهبی دستمایهٔ روایت خلقت عشق، و ابراز احترام به مقام والای زن است. داستان دو راوی دارد یکی مهران صبور و دیگری اقلیما. نویسنده برای نوشتن این اثر بیشک منابع بسیاری را مورد پژوهش قرار داده ازجمله مرصاد العباد، ترجمهٔ تفسیر طبری، تاریخ طبری، تمامی منابع اسلامی و سامی و… البته در هیچ کجای کتاب این منابع ذکر نشده است. ساختار اثر خطی است با زبانی ساده و گویا.
فرازی از آدم و حوا: «حوا از پارهای خصایص خدای که در آدم کمتر چکیده شده بود بهرهٔ بیشتری گرفته بود. همانند خدای دل میربود. همانند خدای دل آرام را میشوراند. همانند خدای دل پرآشوب را به قرار میانداخت. همانند خدای لطیف بود، ظریف بود… همانند خدای شایستهٔ غیرتمندی بود. آدم هربار که به او مینگریست از غصه خالی میشد.»
از این اثر است که بهشکل جدی توجه خاص نویسنده به حضور زن را در آثارش میبینیم.
هفتمین رمان یا دومین اثر از سهگانهٔ روز اول عشق، «مشی و مشیانه» است؛ براساس اسطورههای آفرینش ایرانی، پس از مرگ کیومرث مشی و مشیانه اولین جفت نرینه و مادینه از نطفهٔ او برمیخیزد. مشی و مشیانه در واقع همان آدم و حواست ولی در فرهنگ ایرانی و نه اسلامی. راوی مشیانه زن داستان است.
هشتمین رمان، «جمشید و جَمَک» سومین اثر از سهگانهٔ روز اول عشق است به سال ۱۳۸۳. داستان از زبان جمک خواهر جمشیدشاه است. او تمدن بزرگ آریایی را در سراسر جهان گستراند. در تاریخ او معماری، پزشکی و حملونقل پایهگذاری میشود. جهان بسامان است. اما در نهایت اهریمن فریبش میدهد و هزار سال تاریکی بر ایران میافتد.
اهمیت این سهگانه دراماتیزهشدن آثار در وجه مدرن است. نویسنده در بازآفرینی داستانها، راویان را زن انتخاب کرده است. زنانی که هرگز نه از آنها گفته و نه نوشته شده است، حتی از نقش پنهان آنان یادی نشده است. همواره در تمامی قرون و اعصار مردان با تکیه بر کیان نرینهٔ خود کلانروایتگر داستانها بودهاند.
نهمین رمان «جهان زندگان» است به سال ۱۳۹۴، موضوع کینخواهی و قصاص است و فرم قابلتوجه. اگر قرن حاضر را قرن پایان آهستگی و زمانهٔ سرعت فرض کنیم، «جهان زندگان» این ضرورت زمان را بهدرستی درک کرده است؛ چراکه خط روایی داستان مانند آثار کلاسیک از ابتدای داستان شروع نمیشود تا به انتها برسد. روایت در جهان ذهن و عین و دو دنیای مردگان و زندگان است، با مخدوششدن این مرزها درست مانند باورهای خیس یک مرده؛ یعنی سبک موردعلاقهٔ نویسنده.
کتاب دیگر، «از کیومرث تا همای» به سال ۱۳۹۵، قصههای شاهنامه است بهروایت محمدعلی با زبان امروزین و در مجموع چهل قصه است، شامل زندگی و مرگ پادشاه کیومرث، اولین انسان از نگاه فرهنگ ایرانی تا آخرین پادشاه که همای چهرزاد است؛ هفتمین و آخرین پادشاه کیانیان، زنی سیاستمدار و شیفتهٔ قدرت. ولی محمدعلی فقط روایتگر قصهها با یک خط داستانی نیست، پرسشهایی برای خواننده مطرح میشود، مثلاً در قصهٔ رستم و سهراب تا چه اندازه به سهراب دروغ گفته شد؟
محمدعلی در مقدمهٔ کتاب از ویژگیهای گرانبهای شاهنامه یاد میکند. نه فقط اینکه فردوسی بانی و باعث حفظ زبان پارسی بوده، بلکه نکتههای تازهای ورای ادبیات را گوشزد میکند. این که مثلاً این گنجینه در طی قرنها چگونه منبع اقتصادی برای بسیاری شاخههای هنر مانند سینما، نقاشی، تئاتر موسیقی، خطاطی و … بوده است.
یازدهمین و آخرین رمان «خطابههای راهراه» به سال ۱۴۰۲، اثری پستمدرن است با تکنیک چندصدایی و تنوع زاویهٔ دید. ساحت تاریخی رویدادها اواخر دورهٔ شاه و اوایل انقلاب و پس از آن است. «خطابههای راهراه» در واقع دستنویسهاییست که قرار است کتاب شود و منتشر شود، از اینرو در پایان کتاب نویسندهٔ درون کتاب یعنی مهرعلی فهرستی از مواردی را ضبط کرده که باید در ویرایش نهایی اعمال کند. شگردی بکر و یک فاکت به خواننده که آنچه خوانده فقط دستنویسها و نامههای رسیده است. این شگرد بهنظر من شگرد بکر و جذابی بوده در ادبیات و بهعنوان صحبتهای پایانی میخواهم بگویم که کم نیستند نویسندههایی که وقتی مینویسند به سلیقهٔ مردم، بهسلیقهٔ روز فکر میکنند. به اینکه خواننده را سرگرم کنند با نثری جذاب، با تعلیق و و و… من البته مخالفش نیستم. لازم است در جامعه، لازم است نوشته شود و خواننده را جذب بکند ولی قطعاً کافی نیست.
وظیفهٔ نویسنده بهنظر من این است که سالبهسال که خودش رشد میکند، باید خواننده را در این مسیر رشد با خودش حرکت بدهد و همراه کند و محمدعلی در پی همین است. از بیست و هفت سالگی که شروع میکند، آرامآرام که مرحلهٔ دانشوری و فرهیختگی را پشت سر میگذارد. با دغدغههای اجتماعیای که دارد تا میرسد به تهمینه، سهگانهها، کیومرث و همای، این دانشوری و فرهیختگی را به خوانندهاش هم منتقل میکند. این توجه به زن، راویِ زن، سال هفتاد، هشتاد که سهگانهها را مینویسد آن موقع شعار زن، زندگی، آزادی واقعاً در خواب کسی هم نبود. اما توجهی که او دارد، توجهی که او به خوانندهاش و به جامعهاش میگوید برای احترام به زن، مثل یک صدای خاموش است ولی ما میبینیم که در جامعه خودش را با آثاری مثل آثار محمدعلی و نویسندگانی چون او این صدا به فریاد درمیآید. ادبیاتی از این جنس هم آفرینش ادبی است، هم تربیت خواننده. خوانندهای که تربیت میشود، خوانندهای که فرهیخته میشود، شهروندی است که با دغدغههای اجتماعی نسبت دارد. شهروندی است که شریف میشود، متفکر میشود، منفعل نمیشود، فکر میکند، دادخواه میشود، شک میکند به میراث خودش، به بخشهای نفرینیاش البته، نه به بخشهای ارزشمندش و همین شککردنها و پرسشها میتواند روشنایی راه شود. مایی که وارث سرنوشت درگذشتگان خویشیم، شاید بتوانیم چون فریدونِ فردوسی فقط نظارهگر نباشیم. شاید بتوانیم با این پرسشها و تردیدها دیگر دست روی دست نگذاریم و بهراستی در پی تغییر سرنوشت خویش باشیم. شاید منهای ما فریدون شوند. فریدون هم که از روز اول فریدون نبود، فرخ نبود، فرشته نبود. فریدون، فریدون شد.
با این شعر زیبا، خورشید شاهنامه، صحبتم را به پایان میبرم:
فریدون فرخ فرشته نبود / ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت آن نیکویی / تو داد و دهش کن فریدون تویی
پس از صحبتهای مریم رئیسدانا، دکتر ساداتشریفی از امیرحسین یزدانبد، نویسنده و از شاگردان قدیمی استاد محمدعلی، دعوت کرد متنی را که با عنوان «بعدازظهرِ ملال و تگرگ» تهیه کرده بود برای حضار بخواند.
امیرحسین یزدانبد مطلبش را از روی متن برای حضار خواند که این مطلب را میتوانید در اینجا بخوانید. در پایان خوانشِ او بهدلیل بار احساسی آن که بر نویسندهٔ متن و حضار حاکم شده بود، دکتر ساداتشریفی یک دقیقه استراحت داد. پس از بازگشت همهٔ حاضران، دکتر ساداتشریفی با سخنان خود و مروری بحثهای مطرحشده جلسه را خاتمه داد.
خلاصهٔ سخنان دکتر فرشید ساداتشریفی که عنوانش بود «ایران درونِ جان: معنای و بهای زیستن با «ایران فرهنگی» پس از مهاجرت»، بهشرح زیر است:
درد و رنجی که همگی در سخنان امیرحسین یزدانبد دیدیم و شنیدیم، شاید بهترین نقطه برای آغاز سخن باشد. هر یک از ما، از هر نسلی، از هر زمانی که به این سرزمین آمده باشیم، با این رنج پیوندی ناگسستنی داریم. این رنج، ما را به هم گره میزند، همانطور که استاد محمدعلی میگفت، ما را به ساختن «ایرانی کوچک» برای خودمان وامیدارد.
تابآوری و رنج
این ایران کوچک، چه در درون ما ساخته شود و چه در بیرون، بیش از آنکه نمادی از تابآوری باشد – که بیشک است – تندیسی از رنج است. گاهی در مواجهه با این رنج، برخی سعی در نادیدهگرفتن آن دارند، به مسیر دیگری میروند، حتی به فرزندانشان فارسی نمیآموزند. برخی دیگر، پیلهٔ تنهایی به دور خود میتنند و از جامعهٔ ایرانی فاصله میگیرند. اما عدهای دیگر، در مواجهه با این رنج، به نوشتن و خلق پناه میبرند. برخی، مانند من و امیرحسین، سعی میکنند انگلیسی را چنان بیاموزند که به آن زبان بنویسند و بخوانند. این راه بدان میبرد که متأسفانه دریابیم بیش از آنکه یکی از نویسندگان جامعهٔ میزبان شویم، ما برای آنها «سوژهای جالب» هستیم.
عشق بهقدرِ کافی؛ اندوه بهمقدار لازم
برای دلتنگیای چنان قوی که کسی را به ساختن ایرانی کوچک وادارد، دو عنصر لازم است: مهر بهاندازهٔ کافی و غم ازدستدادن بهاندازهٔ کافی. ترکیب متضاد این دو، نیرویی عظیم میآفریند از جنس دلتنگی.
و استاد ما تلاش کرد هم «ایرانی کوچک» بسازد و هم توجه جهانیان را به تابآوری ایرانیان جلب کند. این از نگاه بیرونیان ارزشمند است، اما نگاه درونی ما، رنج و ناگزیری ایران است، همانگونه که ناگزیری نوشتن. نویسندهٔ ایرانی مهاجر نمیتواند ایرانیبودن خود را حذف کند، هرچند ممکن است تلاشی مذبوحانه برای این کار بکند.
باری این ایرانی، با استریوتایپها و موانع بسیاری روبهروست، از نگاه سطحی آقای ترودو در ماه رمضان تا تعجب دیگران از نامهای ما. حتی اگر اثری در خارج از ایران چاپ کند، رساندن آن به مخاطب فارسیزبان، هزاران قدم اضافه میطلبد.
و آنچه در پایان میماند: باز و باز تابآوری
امروز میخواستم سخنم را با رنج آغاز کنم و با آن به پایان برسانم. ما دربارهٔ کسی صحبت میکنیم که تمام این موانع را تاب آورد و نوشت، آن هم بهشیوهٔ خودش، بدون بازی با حقیقت و اصالت. این بزرگترین تشویق و ستایش است برای کسی که بهصرف آنچه در یک سدهٔ گذشته بر ایران و ایرانی رفته، مجبور بوده برای خودبودن و خودماندن هر روز هزینه بدهد اما باز هم جهان داستانی نوشته و از اینهمه اضافهکاری نهراسیده چرا که بهقول دکتر شفیعی، «مقصود از کلام، تدبیر حمل مشعل بود.» امیدوارم مشعل آثار استادمان هر روز شعلهورتر شود و او را بیشتر بخوانیم و خودمان هم نگذاریم مشعل کلاممان خاموش شود. ما مشعل کلام را حمل میکنیم و ادبیات پس از مهاجرت را زنده نگه میداریم و کار استاد محمدعلی هم تازه شروع شده است. فصل تازهٔ زندگی او در یادها و خاطر ما و در ادبیات ما آغاز شده است. این ادامه، بازخوانیها و تأثیراتی است که از کار او مایه خواهند گرفت؛ حتی برای کسانی که او را نمیشناختند.
این نشست با سخنان دکتر ساداتشریفی خاتمه یافت. پادکست این نشست را می توانید از طریق لینکهای زیر بشنوید: