نماد سایت رسانهٔ همیاری

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – شکار مأموران مترو

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من شکار مأموران مترو نوشتهٔ مژده مواجی #اجتماعی #جنگ #رسانه_همیاری #رسانهٔ_همیاری

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من شکار مأموران مترو نوشتهٔ مژده مواجی #اجتماعی #جنگ #رسانه_همیاری #رسانهٔ_همیاری

مژده مواجی – آلمان

حدود ظهر بود و زن زودتر از همیشه با مترو از کار برمی‌گشت. قطار در یکی از ایستگاه‌ها نگه داشت، مسافرانی بیرون رفتند و چندتایی هم وارد شدند. بعد از چند لحظه درها بسته شدند، دو مرد با لباس‌های شخصی از بین مسافران واردشده با صدای بلند گفتند: «خواهش می‌کنیم بلیت‌هایتان را نشان بدهید.» و کارت شناسایی‌شان را نشان دادند. یکی از آن‌ها اول واگن بود و آن دیگری آخرش، که کسی از دستشان فرار نکند.

قلب زن شروع به تالاپ‌تالاپ کرد. بلیت مترو را داشت، اما همیشه تا مأموران کنترل بلیت وارد می‌شدند، قلبش تندتند می‌زد. زیر لب با خود می‌گفت این‌ها وارد قطار که می‌شوند، می‌آیند تا آدم‌ها را تنبیه کنند. کاش همیشه موقع سوارشدن، بلیت کنترل می‌شد تا دیگر کسی بدون بلیت اجازۀ سوارشدن نداشت و مجبور به دادن جریمه نبود.

دلهرۀ او از کنترل بلیت مترو از زمانی شروع شد که سال‌ها پیش با بچه‌هایش در یک آخر هفته سوار مترو شده بودند و مأموران کنترل بلیت وارد مترو شدند. با کمال خونسردی نشسته بود. کیفش را به‌آرامی باز کرد تا بلیت را نشان دهد، ولی در جیبی که معمولاً بلیتش را می‌گذاشت چیزی نبود. رنگ از رویش پرید. جیب‌های دیگرش را گشت، هیچ خبری از بلیت ماهیانۀ خانوادگی نبود. بلیتی که همهٔ اعضای خانواده در آخر هفته از آن استفاده می‌کردند. قلبش داشت از سینه بیرون می‌پرید و مأمور منتظر بود که او بلیتش را نشان دهد. نگاه مسافرانی که در قطار بودند روی او سنگینی می‌کرد و عذابش می‌داد. مأمور به او گفت که با هم در ایستگاه بعدی پیاده شوند. مأمور، زن و بچه‌هایش پیاده شدند. زن هر چه می‌گفت که بلیت را در خانه فراموش کرده توی کیفش بگذارد، به خرج مأمور نمی‌رفت. کارت شناسایی زن را برداشت و مشخصاتش را در دستگاه سیاه‌رنگی که در دست داشت، وارد کرد، برگهٔ جریمۀ ۶۰ یورویی را به زن داد. زن با شانه‌های افتاده برگه را برداشت. بچه‌هایش مرتب تکرار می‌کردند: «مامان، چرا غیرقانونی سوار مترو شدیم؟» 

– بلیتتان؟

رشتۀ افکار زن پاره شد. مأمور با بازوی عضلانی و ورزیده‌ که از تی‌شرتِ تنگش بیرون زده بود، به‌طرف او خم شده بود. زن قلبش تند می‌زد. از توی کیفش موبایلش را بیرون آورد، روی اپلیکیشنِ مربوطه فشار داد و بلیت را نشانش داد.

– یک‌بار دیگر روی آن فشار بدهید.

زن سرخ شده بوده. دوباره فشار داد. مأمور کنترل سری به‌نشانۀ تأیید تکان داد. زن نفسی به‌راحتی کشید. مأمور به‌طرف مسافر بعدی رفت؛ مردی جوان که توی موبایلش در حال جست‌وجو بود.

– چرا عکس بلیت را نشان می‌دهید؟ صفحۀ اصلی اپلیکیشن را بیاورید. 

مرد جوان زیر لب چیزی می‌گفت و انگار بلیت را پیدا نمی‌کرد. 

مأمور با صدای بلند گفت: «یالّا. بس است. ایستگاه بعدی پیاده شویم.»

مترو نگه داشت. هر دو مأمور، هر کدام با یک مسافر پیاده شدند. 

زن مسنی که روبه‌روی زن نشسته بود، سرش را تکان داد و گفت: «مأموران نمی‌توانند کمی مهربان‌تر باشند؟»

خروج از نسخه موبایل