زینب فرجی – ایران
۱
ما کودکان را به دنیا میآوریم
که زیبایی داشته باشیم
زنان را
به آغوش میکشیم
بعد موهای رهاشده در بادشان را
گره میزنیم
شاید چرخهٔ این زندگی
از کار نیفتد
ما در باران قدم میزنیم
قهوه میخوریم
و وقتی از اتوبوس پیاده میشویم
تکهٔ شکستهای از آینهٔ جیبیمان را
در میآوریم
به راننده میدهیم
راننده خودش را در آن نمیبیند
حتی در فصلهای چهارگانهٔ خواب من هم،
ما گاهی زندانی آزاد میکنیم
ترانه میسراییم
ما شرط بستیم
که جهان را برای یک روز هم که شده
به مسافرت ببریم
بردن اقیانوسها را به خواهرم میسپارم
که خوب بلد است
رؤیاپردازی کند
بردن جنگلها را
هم به مادرم که دیگر…
باید برای یک روز هم که شده
دست از اذیت کودکانی که برای کار میفرستیم
برداریم
و بگذاریم بخندند
به مدرسه بروند
و هرچه در توانشان است برقصند
مبادا کسی بگوید
جنگ اگر اختراع کودکان نیست
پس چرا پیشانی زیبایی تیر خورده است؟
٢
آیا به گلدان پشتِ پنجره آب ندهیم
خشکسالی خواهد آمد؟
آیا این مادیان وحشی توی اتاق
ما را تا آن شالیزارهای رشکبرانگیز خواهد برد
ما باید زبالههای شهرداری را
از سطح شهر برداریم
تا روزیِ یک پیرمرد برای دخترکانش
نانی کپکزده نباشد
ما از اینجا خواهیم رفت
از این کوچه که مانکنهای نونَوارش
فخر میفروشند
و فخر از دست همدیگر میگیرند
چقدر به دریا بگوییم
خودت را پشت ما اگر قایم کردی
ستاره روی ستاره بند نخواهد شد
و ماهیانی دوزیست
گردنم را لیس خواهند زد
با کفشهای کتانی سفید چقدر
عشق را
غنیمت جنگی آخرین بوسه بدانیم،
نامه فرستاده بودید
که در چهارضلعی کوچکی زندانی شدید
نوشته بودید
تمام هرچه دارید و ندارید را
بگذارید و بروید
که ما ماه را در جلد شناسنامهٔ
آنها که ندارند کاشتهایم