این مطلب در شمارهٔ ۱۹۵ رسانهٔ همیاری، یادنامهٔ استاد محمد محمدعلی، منتشر شده است. برای خواندن سایر مطالب این یادنامه اینجا کلیک کنید.
دکتر حمیدرضا مجتهدی – ونکوور
نشستهام پشت میز، رو به پنجره. برگها امسال چه زود رو به مرگ رفتهاند. تلفن زنگ میخورد، ایمان است. پنجشنبه چهار بعدازظهر وقت معمولی نیست که با هم صحبت میکنیم. همین دیروز همدیگر را دیدهایم و مانده است تا حرفهامان تلنبار شود. میگویم: «سلام قربان، چطوری؟» گلو صاف میکند و میگوید: «خبر را نشنیدهای، نه؟» صدایش انگار از ته چاه میآید، خش غریبی دارد، انگار دارد از دل یک طوفان حرف میزند. میگویم: «خبر؟ کدام خبر؟» قلبم توی گردنم میتپد. سینهام میگیرد. میگوید: «استاد رفت.» هر دو سکوت میکنیم. میگویم: «رفت؟ یعنی چه؟ کِی؟ کجا؟» تکرار میکند: «استاد رفت، برای همیشه رفت.» میگویم: «عقلت را از دست دادهای؟ من میشناسمش، بخواهد سفر طولانی برود، حتماً خبر میدهد.» توی گوشی نالۀ باد میپیچد. میگویم: «برمیگرده. نگران نباش.» مطمئنم که خیلی زود برمیگردد. درست مثل وقتهای استراحت کارگاه سهشنبهها که معلوم است دیگر طاقت ندارد. رو به فریبا میکند و میگوید: «چند دقیقه وقت داریم، فریبا خانم؟» و بعد پلههای خانهٔ فرهنگ و هنر را پائین میرود. دم در ساختمان بهمنْ کوچیکش را دود میکند و زود برمیگردد. زیر لب میگویم: «پسره عقلش را از دست داده. راوی غیرقابلاعتماد شده است.»
حتماً حالا هم آن پائین دم در ایستاده است. پلهها را دوتایکی پائین میروم. همان چند دقیقه، بهاندازۀ قد یک بهمنْ کوچیک، غنیمت است. راهپله هرچقدر پائین میرود تاریک و تاریکتر میشود. دستم را به دیوار میگیرم. اینبار این پلههای لاکردار تمامی ندارند. ناگهان پایم سُر میخورد. پرت میشوم میان تلی از برادههای نوکتیز، وسط سردابهای نیمهتاریک. با احتیاط روی برادهها دست میکشم. خردهریزههای نوکتیز، براده نیستند، حروف و واژههای خودماند. کلماتی که از آن روز اول که دیدمت، نوشتهام. شرح آن ملاقات اول را پیدا نمیکنم. حتماً زیر این خروارخروار حرف مدفون شدهاست. کلمات را توی مشتم میگیرم. واژهها سردند، بوی نا گرفتهاند، از لای انگشتانم سُر میخورند و توی تاریکی گم میشوند. چیزی که به کارم بیاید پیدا نمیکنم. صدای چکچک آب میآید. به سمت صدا میروم. دیوانه شدهاند، میگویند تو رفتهای. میگویند «استاد رفت.» خوب که فکر میکنم، میبینم نهتنها با فعل این جملۀ دوکلمهای، که من با فاعلش هم مشکل دارم. دوست ندارم استاد صدایت کنم. این لفظ استاد فروکاهنده است، ناقص است، چیزهای زیادی کم دارد، ابتر است. آدم وقتی آن را میشنود، ناخودآگاه میپرسد «استاد در چه چیزی؟» اینجاست که خلاصهات میکند مثلاً در داستاننویسی، تقلیلات میدهد، در حقات ظلم میکند. با صدای بلند میگویم: «عالیجناب، اجازه میفرمائید من شما را آقا خطاب کنم؟ آنطور که پدرانمان را خطاب میکردیم؟» صدایم توی تاریکی میپیچد. زیر لب میگویم: «من، اینطور میپسندم.» در خیال من، «آقا» نوعی بزرگی و بزرگمنشی در خودش دارد؛ آن چیزی که در ضمیرت نشسته است. یکجور مِهتری پوشیدهشده با عطوفت، یکجور فرزانگی همنشینشده با فروتنی، یکجور آمیختگی مهر و شفقت با رواداری. آنگونه که تو هستی. برای من شما «آقا» هستید، «آقای محمد محمدعلی» که مَنشَاش در گذر عمرش بهحد یگانگی میل کرده است و به قلۀ خاص بودگی رسیده.
چند بار بههمین نام بلند صدایت میکنم. پشت میزت نشستهای، آرنجهایت را روی آن گذاشتهای و سرت را توی دستانت گرفتهای. حتماً یکی دارد داستانش را میخواند، اما من چیزی نمیشنوم. سرت همچنان به دستت تکیه داده است. نگاهم نمیکنی. ما دور میز سفید بزرگ، ساکت نشستهایم. همه هستند. صدایت در فضا میپیچد: «پیرامونِ داستانِ… » مکث میکنی تا همه بنویسند. سرهایمان توی دفترهایمان است. یای «پیرامون» را میکشم. درست مثل سیاهمشقهای میرزا غلامرضا. چارۀ دیگری ندارم. میدانم که داری تماشایمان میکنی. دلم نمیخواهد قلم را از روی کاغذ بردارم. میدانم تا مطمئن نشوی که همه نوشتهاند، ادامه نخواهی داد. خط ممتد آبی روی کاغذ تمامی ندارد. دوست دارم این خط همچنان کشیده شود، این لحظه کش بیاید و حالاحالاها تمام نشود، تا نروی، حتی برای دقایقی، حتی برای دودکردن سیگاری. همهمه شده، شاید کسی سؤالی پرسیده است. هر لحظه منتظرم که بلند بگویی: «عنایت بفرمائید، عنایت بفرمائید.» و بعد مثل همیشه لبخند بزنی. اما نیستی، رفتهای، صندلیات خالیست. از دست آن یای کشیده هم کاری برنیامده است.
دنبالت میگردم. غار تنهائیات خالیست. شنبه نیست که در آرتیجیانو نشسته باشی. شاید توی تیمهورتونز دم خانهات هستی. میگویم: «این چاییهای تیمهورتونز هم زیادی داغاند، یک عمر میگذرد تا تازه لبسوز بشوند.» سهنفری دور میز نشستهایم؛ من، تو، ایمان. در سکوت نگاهم میکنی و میخندی. ایمان دستی به سبیلش میکشد و از داستانش میگوید. همان داستان بلندی که چند سال است دارد مینویسد. میخواهم بگویم این اواخر چندتایی هم من نوشتهام. اتفاقاً دنبالهدارند، به هم مربوطاند. دفعهٔ بعد که نوبتم شد – باید همین زمستان باشد – یکیشان را میخوانم. اما سکوت میکنم. در دلم میگویم «دفعۀ بعد که قرار گذاشتیم، بازنویسیشده، پرینت میگیرم و با خودم میآورمشان، دفعۀ بعد، دفعۀ بعد.» حرف به خاطره کشیده است. شخصیتهای اصلی خاطراتت همه رفتهاند. یدالله رویایی رفته است، براهنی رفته است، گلشیری هم سالهاست که رفته است. میگویم: «قصهنویس که جایی نمیرود، میرود؟» لبخند میزنی. جرعهای چای مینوشم. میگویم: «چای فقط چای قلم که تازه آنهم باید خوب دم بکشد. باید چای خشک را توی آب جوشی که از جوشیدن افتاده است بریزی، صبر کنی تا دانههای درشت و خشکش حسابی پر باز کنند و بعد کمکم تهنشین شوند. آنوقت است که هنگام مزهمزهکردنِ آن تلخی داغ است.» با آن چشمهای رنگین نمناکت نگاهم میکنی. نمیدانم چرا به تو که میرسم، زبانم باز میشود، حرف میجوشد، دل سبک میشود. میگویم: «نمیدانم چرا این فکرها آن صبحی به ذهنم رسید که شب قبلش پدرم مرده بود.» هر دو ساکتید. ایمان میگوید: «برویم کنار ساحل قدمی بزنیم.» میگویم: «خوب است.»
خوب است که یادم باشد دفعهٔ بعد که دیدمت، بدهم کتابها را برایم امضاء کنی و ازت بخواهم که زیر امضایت بنویسی «آقای محمد محمدعلی». حتماً لبخند خواهی زد و خواهی گفت: «دست بردار مجتهدی.» و من میخندم و میگویم: «کوچیک شما، حمید هستم.» و تو باز هم مثل همیشه میخندی، از همان خندههای شیرین-نمکینی که چشمهایت گواه صداقتش است، از همان خندههای یگانه و خاص خودِ خودت که شدیداً سرایت میکند، بهنحو غریبی آدم را میگیرد و تا حالش را خوش نکند رهایش نمیکند. میگویم: «دفعهٔ بعد که نوبت داستانخواندنم شد، خودم میآیم دنبالتان.» میدانم، میدانم پنج دقیقه قبل از اینکه برسم باید زنگ بزنم تا حاضر شوی. بین خودمان باشد، میدانم از اینکه منتظرت بمانم شرمنده میشوی. همان دفعۀ اول که چند دقیقهای طول کشید تا بیائی فهمیدم. از آن نگاهی که میدزدیدی، از آن شرمی که در صدایت بود. خودم خواهم آمد. توی راه تا دم در کارگاه کلی وقت است که سؤالهایم را بپرسم. هنوز آن بحث کهنالگوهای داستانی تمام نشده است. هنوز حرفهایمان راجع به «خطابههای راهراه» ناتمام است. هنوز هزار حرف نگفته دربارهٔ درویشیان و بیجاری و قاضی ربیحاوی داریم. هنوز هزار هزار سؤال دارم، هنوز…، هنوز… هنوز؛ چه حسرت غریبی زندهبهگور شده است در دل این کلمه. یادم باشد گل و شکلات هم بگیرم. میدانم میدانم، تا بهار و فصل بهگلنشستن لالهها و سنبلها هنوز یک پائیز و یک زمستان مانده است. اما اگر فرصت نشد، چه؟ اگر زمستان تمام نشد؟ اگر لالهها و سنبلها به گل ننشستند؟ اگر دیگر فرصت نشد؟
کنار آب راه میرویم. ماسههای نمناک زیر پاهایمان با صدای خفهای وا میروند. آفتاب دارد میرود پشت کوهِ آنسوی آب. تنم از سرما مورمور میشود. میگویم: «چه خوب میشد اگر آتشی روشن میکردیم.» برای جمعکردن هیزم به اطراف نگاه میکنم. میدانم که ساحل پر است از خردهچوبهایی که آب با خودش آورده است. بهاندازۀ یک بغل چوب جمع کردهام. دنبالت میگردم. کمی آنطرفتر روبهغروب خورشید روی تنۀ مردۀ درختی نشستهای. یقۀ پالتویت را بالا دادهای و همان کلاه لبهدار قهوهای را روی سر داری. میآیم کنارت. آتش روشن کردهای. رو به نارنجی آفتاب نگاهت خیره مانده است. کنار پایت مینشینم، به تنۀ درخت مرده تکیه میدهم، به شعلهها خیره میشوم و میگویم: «خستهات کردیم، نه؟» بدون اینکه نگاهت کنم میدانم که مثل همیشه چشمهای نمناکت میخندند. ماسهها را مشت میکنم. دانههای سرد شن از بین انگشتانم سُر میخورند. میگویم: «اغلب برای گفتن حرفهایم نه واژۀ درخوری پیدا میکنم و نه لحظۀ مغتنمی. کمکم میکنی؟» سر میگردانم، نیستی، رفتهای. میایستم، دور خودم میچرخم، هیچ رد پایی اطراف تنهٔ درخت نیست.
نمیدانم چقدر گذشته است، هوا کاملاً تاریک شده. کنار آتشی که همچنان شعلهور است، نشستهام. با چوب بلندی هیزم مشتعل را زیرورو میکنم. شرارههایی به آسمان میروند. دود بلند میشود. شعلهها پشت پردۀ اشک، تار میشوند. چشمهایم را با آستینم پاک میکنم. نمیخواهم از کنار آتشی که تو روشن کردهای بلند شوم. با خودم میگویم «ای کاش کتری سیاهم دم دستم بود.» هنگامۀ مزهمزهکردن تلخی داغ است.
حمیدرضا مجتهدی
ونکوور، شهریور ۱۴۰۲
پ.ن: نشد آنگونه که تو یادم دادی این چند خط را بگذارم سر طاقچه تا دو-سه ماهی باد بخورد. تو گفتی، من نیاموختم؛ ببخش.