نماد سایت رسانهٔ همیاری

چه‌ بی‌خبر رفتی! ای «عزیز مهربان» – به استاد محمد محمدعلی

چه‌ بی‌خبر رفتی! ای «عزیز مهربان» به استاد محمد محمدعلی

چه‌ بی‌خبر رفتی! ای «عزیز مهربان» به استاد محمد محمدعلی

این مطلب در شمارهٔ ۱۹۵ رسانهٔ همیاری، یادنامهٔ استاد محمد محمدعلی، منتشر شده است. برای خواندن سایر مطالب این یادنامه اینجا کلیک کنید.

علی رادبوی – آمریکا

حیف که آخرین دیدارمان مجازی بود، دقیق نمی‌دانم کی. ولی یادم است وقتی وارد اتاق زوم شدم، از مجری برنامه، خانم فرجام، یک دقیقه وقت گرفتی که به من خوشامد بگویی و حالم را بپرسی، نه فقط با من که با همه همین‌طور مهربان و صمیمی و فروتن بودی، بی‌دلیل نیست که دوستت داشتم و داشتیم.

قرارمان کی بود؟ اواخر همین سپتامبر، نه؟ وقتی که انگورها زرد و شیرین می‌شوند که با حسین بیایید سیاتل، بعد از شام برویم بنشینیم در آلاچیق من و درد‌دل‌هایمان را با سیگار دود کنیم. یادت است پارسال پرسیدی: «اینجا هم غار تنهایی توست؟» و دست دراز کردی از بالا‌سرت خوشه‌ای انگور چیدی و چند دانه در دهان گذاشتی و گفتی: «به‌به، راس می‌گن که انگور میوهٔ بهشتیه، مخصوصاً وقتی‌که خودت از شاخه بچینی.» 

راستی بعد از تو، غار تنهایی‌ات چه می‌شود؟ باید یکی از این روزها بروم، اگر بشود تابلویی بر کنجی بیاویزم و بنویسم که اینجا سال‌ها غار تنهایی یک نویسندهٔ نامدار و دوست‌داشتنی ایرانی بود که هرازگاه افکار و تنهایی‌هایش را بغل می‌کرد و در این کنج می‌نشست تا با برخی از کاراکترهای یاغی داستان‌هایش خلوت کند و آن‌قدر در گوششان بخواند تا دست از تمرد بردارند.

یادت است وقتی از من خواستی که اگر داستان تازه‌ای دارم، برایت بخوانم؟ و من داستان «تاریخ تولد» را خواندم؟ وقتی تمام شد، گفتی: «خیلی خوب است، پاراگراف آخر را دوباره بخوان.» و من دوباره خواندم:

گفتم: «مادر یک چایی دیگه بیارم؟»

گفت: «نه دیگه پسرم دیر‌وقته، بریم کمی هم به زمین گوش بدیم.» مادرم همیشه وقتی‌که می‌خواست برود بخوابد، می‌گفت دیروقت است برویم کمی هم به زمین گوش بدهیم.

یادت است گفتی: «عجب استعارهٔ زیبایی، یادم باشد این را در یکی از نوشته‌هایم به کار ببرم»؟

استاد عزیز و مهربانم، قرار بود این را در یکی از نوشته‌هایت به کار ببری، نه اینکه ما را رها کنی بروی تا ابد گوش به زمین بسپاری! و ما را از موهبت وجودت محروم کنی!

قلمت چه زیبا، چه جاری بود

واژه‌هایت را

چه به وسواس برمی‌گزیدی

تا چون نسیم 

بر دل و جان بنشیند

ولی ما

که از نزدیک‌

شاهد خنده‌ها

و راز و رمز نگاهت

بودیم

و با سلوکت آشنا

می‌دانستیم 

جوهر از قلب مهربانت می‌گیرد

از شیرهٔ جانت

رفیقم 

ای یار سفرکرده

چه زود

و

چه‌ بی‌خبر رفتی!

ای «عزیز مهربان»

سیاتل، ۱۸ سپتامبر ۲۰۲۳

خروج از نسخه موبایل