نماد سایت رسانهٔ همیاری

بهاری که خزان او را با خود بُرد

بهاری که خزان او را با خود بُرد

بهاری که خزان او را با خود بُرد

این مطلب در شمارهٔ ۱۹۵ رسانهٔ همیاری، یادنامهٔ استاد محمد محمدعلی، منتشر شده است. برای خواندن سایر مطالب این یادنامه اینجا کلیک کنید.

سلیمان بایزیدی – ونکوور

در وصف و ستایش استاد محمد محمدعلی بسیار گفته‌اند و نوشته‌اند و من اما در بُهت و ناباوری عزیزترین و مهربان‌ترین انسانی را که می‌شناختم، وداع گفته‌ام. بی‌اغراق می‌توانم بگویم که او از پدیده‌های نادر و کم‌نظیری بود که در جامعه ایرانیِ ما نه یک رخداد بلکه موهبتی بود که من و بسیاری دیگر از ایشان آموختیم. سیمای مهربان این عزیزترین و منش و سرشت انسانی‌اش همواره برای من الگویی از نویسنده‌ای بود که جهان را زیبا می‌دید. زنده‌یاد محمد محمد‌علی باور داشت که عاقبت زیبایی بر پستی و پلشتی پیروز خواهد شد. او دشواری وظیفه بود در زمانه‌ای که هنر برای هنر تبلیغ و ترویج می‌شود. آری! زنده‌یاد محمدعلی هنرمندی بود که بَر قدرت بود و به‌همین خاطر خالق زیبایی بود و این زیبایی چیزی نبود جز التزام هنرمند به جامعه. او در مکتب شاملو آموخته بود که فضیلت هنرمند این است که در این جهان بیمار، به دنبال درمان باشد و نه تسکین، به دنبال تفهیم باشد نه تزئین، طبیب غمخوار باشد نه دلقک بی‌عار. زنده‌یاد محمدعلی همهٔ این صفات را داشت. او هم به دنبال درمان بود و هم به دنبال تفهیم و به‌معنای واقعی طبیب غمخواری بود که حداقل من و مایی که به زنده‌یاد محمدعلی نزدیک بودیم، سرشت پاک و بی‌آلایش او برای ما ملموس بود.

آقای محمد محمدعلی نه‌فقط یک آموزگار متعهد و دلسوز، بلکه دوست و رفیقی مهربان نیز بود و چهرهٔ بشاش او قبل از هرچیز برای من یادآور تاب‌آوردن رنجی بود که عاشقانه دوستش می‌داشت. آری رنجِ نوشتن، همان لذت شیدایی بود که زنده‌یاد محمد‌علی با آن سماع می‌کرد. چهرهٔ امیدوار ایشان علی‌رغم آن اندوه پنهانش به من می‌گفت که شادی و امید را به‌تساوی میان همگان باید تقسیم کرد و این بزرگ‌ترین درسی بود که از ایشان آموختم.

زنده‌یاد محمدعلی همواره آرزوهایش را به من می‌گفت و آنچه که مایهٔ تعجب من می‌شد، این بود که این آرزوها نه آرزویی برای شخص خودش بلکه برای همهٔ ما بود. تمرین مدارا و همچنین قبول اشتباه را امری ضروری می‌دانست، چیزی که خودش ابایی از آن نداشت. گاه در میانهٔ شوخی و خنده به ایشان می‌گفتم: «استاد، من دیگر در مقابل شما کم می‌آورم.» و ایشان هم با همان جدیت و متانت همیشگی می‌گفتند: «کم‌آوردن یعنی تسلیم‌شدن! آدم‌ها باید جرئت و شهامت نقادی از دیگران را داشته باشند، همچنان‌که نقد از خود نیز به پیشرفت آدمی کمک می‌کند.» به‌شوخی گفتم: «دقیقاً مثل آن روزی‌که داستانم را به شما دادم و گفتید که در کارگاه داستان‌نویسی، پوستت کَنده است.» آن روز خندیدیم و خندیدیم و در اوج آن خندیدن‌های از جان و دل که مرا به وجد می‌آورد، به من گفتی: «حالا بریم بیرون یه سیگار بکشیم.» راستی استاد! نمی‌دانم این وداع تلخ چرا مرا یاد این شعر شاملو انداخت.

دالانِ تنگی را که درنوشته‌ام
به وداع
فراپُشت می‌نگرم: 

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

خروج از نسخه موبایل