نماد سایت رسانهٔ همیاری

ایران پس از مهسا – روایت‌ شاهدان عینی: آرامش پوشالی

ایران پس از مهسا – روایت‌ شاهدان عینی: آرامش پوشالی

ایران پس از مهسا – روایت‌ شاهدان عینی: آرامش پوشالی

بر اساس روایتی از ایران، پیاده‌سازی: ترانه وحدانی – ونکوور

روبه‌روی دکتر نشسته‌ام. خیلی مقاومت کردم تا به اینجا نرسم. اما نتوانستم از پسش بربیایم. سه هفته از جنبش مهسا امینی گذشته بود که به من تلفن زدند. همان شمارهٔ نحس «پرایوت نامبر». یک نفر از آن‌طرف خط شروع کرد به خط‌ونشان‌کشیدن. در صدایش هیچ احساسی نبود. انگار یک ربات داشت حرف می‌زد. تهدید کرد که بار دیگر می‌آیند در خانه، گونی روی سرم می‌کشند و شبانه مرا می‌برند به جایی که عرب نی انداخت. گفت که باید پیج اینستاگرامم را ببندم و در فیس‌بوک و توییتر خفه شوم. با خشونت فریاد زد که: «شما مردم نمی‌فهمید. خوشی زده است زیر دلتان.» گفتم: «آقا، چه خوشی‌ای زیر دلمان زده است که خبر نداریم؛ فقر، بدبختی، گرانی، دیکتاتوری؟» داد زد که: «خانم، من حوصله و وقت این را ندارم که با شما جروبحث کنم. اینجا شما اجازهٔ حرف‌زدن نداری. ما می‌گوییم و شما می‌گویی چشم! شانس آوردی فعلاً به یک تذکر تلفنی بسنده کردیم. ادامه بدهی، هر چه اتفاق بیفتد، پای خودت است. خسته‌مان کردید. هنوز مانده بفهمید که دشمن چه نقشه‌هایی دارد. این خط و این هم نشان. ادامه دادید، دستگیر می‌شوید.»

دروغ چرا؟ خب آدم هول برش می‌دارد. می‌ترسد. این‌ها ترسناک‌اند. می‌خواستم بگویم آن دشمن، دشمنی که مدام از آن دم می‌زنید، خودتان‌اید. ایران و ایرانی اگر یک دشمن داشته باشد، شمایید. اما حرفم را فرو خوردم. هیچ آدمی دلش نمی‌خواهد سروکارش به زندان‌های جمهوری اسلامی بیفتد. هفتهٔ بعد یکی از دوستان نزدیکم را شبانه دستگیر کردند. هفته بعدترش یکی دیگر. من هر بار با دستگیری آن‌ها فرو می‌ریختم. حس می‌کردم آدم ترسویی‌ام که هر چه را آن‌ها گفته‌اند، گوش کرده‌ام. اما به مادر پیرم نگاه می‌کردم که جز من کسی را نداشت. اتفاقاً با همان موضوع هم تهدیدم کردند. گفتند: «اگر دستگیر شدی، بیرون‌آمدنت با خداست. چه کسی می‌خواهد از مادر پیرت مراقبت کند. اصلاً کسی را داری که دنبال کارهایت بیفتد. تا جایی که می‌دانیم هفتتان گرو هشتتان است. وثیقه از کجا می‌خواهی برای آزادی‌ات جور کنی؟» تحقیر، توهین، تهدید… هرآنچه که می‌تواند یک انسان را به فروپاشی برساند، در حق من از همان پشت تلفن تمام کردند. دوستانم چند وقت بعد آزاد شدند، اما من ماندم و حسی از سرخوردگی، حسی از ترسوبودن. مدام به خودم می‌گفتم مگر من مسئول این‌همه جنایت و ظلم هستم. چرا من باید خجالت بکشم؟ اگر ترسیدم، عکس‌العملی طبیعی بوده است. اما آرام نمی‌گرفتم. سیتالوپرام، کلونازپام، و لاموتریژین هم نتوانست کاری برای من بکند، و من بدتر و بدتر شدم. شروع کردم به الکل‌خوردن. به ماری‌جوآناکشیدن. فقط برای اینکه فراموش کنم، بلکه از آن تنفری که نسبت به خودم داشتم، خلاص شوم. می‌دانستم این نفرت درست نیست. می‌دانستم نفرتم باید متوجه مسببان این وضع می‌شد نه خودم، اما آرام و قرار نداشتم. برای چند ساعت که الکل و مواد مرا از خود بی‌خود می‌کرد آرام بودم، ولی بقیهٔ روز چه؟! لرزش شدید فک، دست و پا، اضطراب بالا. یک روز محل پارک ماشینم را فراموش کردم و دو روز دنبالش گشتم. انگار روزبه‌روز بدتر می‌شدم. برای همین تصمیم گرفتم با یک تراپیست حرف بزنم. حالا روبه‌روی دکتر نشسته‌ام. هنوز چیزی دربارهٔ دلیل حال بدم به او نگفته‌ام. گفتم بگذار کمی مقدمه‌چینی کنم و بعد حرف اصلی را بگویم. به او گفتم حالم خوب نیست. اضطراب دارم. از خودم متنفرم و حس یک آدم بازنده و ترسو را دارم. گفتم شب‌ها با کابوس از خواب می‌پرم و مدام حس می‌کنم دارند توی دلم رخت می‌شویند. گفتم به الکل و مواد مخدر پناه برده‌ام مگر آرام شوم. شغلم را پرسید. تعدادی سؤالات معمول از زندگی و درآمد و کارم. بعد شروع کرد:

«هروقت باران می‌آید، بالاخره بند می‌آید. هروقت ضربه می‌خورید، بالاخره خوب می‌شوید. بعد از تاریکی همیشه روشنایی است. هرروز صبح طلوع خورشید همین را می‌خواهد به شما بگوید، اما معمولاً یادتان می‌رود و در عوض فکر می‌کنید که شب همیشه باقی می‌ماند. ولی این‌طور نیست. هیچ‌چیز همیشگی نیست. شما اهل کتاب و فکر هستید. گفتید به فلسفه علاقه‌مندید. حتماً نیچه خوانده‌اید. نیچه در قبال مصائبِ زندگی پیشنهاد می‌دهد با رنج‌ها روبه‌رو شوید و به ما توصیه می‌کند از درد و رنج خود شادمان باشیم، چون فقط در صورت پرهیز از مبارزه با آن، به فرار از آن هم نیازی نیست. نیچه فکر می‌کرد روبه‌روشدن با رنج اهمیتی حیاتی در زندگی دارد، چون چکش و ابزاری‌ است که می‌توان با آن یک جفت بال برای خود درست کرد.

اما خب نقطهٔ مقابلش هم هست. شوپنهاور «زندگی یعنی رنج» را قبول داشت ‌و رنج و درد را جوهرهٔ حیات می‌دانست. شوپنهاور معتقد بود چیزهایی که لذت می‌دانیم، برای رفعِ موقتِ رنج‌هاست؛ مثلاً آشامیدن و خوردن برای تسکینِ تشنگی و گرسنگی‌ است. در واقع، رنج‌ها همیشه برمی‌گردند و مسکّن‌های آن‌ها هم همیشه موقتی‌ است و کارِ لذت‌ها این است که مدام در حال خنثی‌کردنِ دردها باشند. برای همین همیشه کم می‌آوریم. این نظریه در مورد رنج‌های روحی کاملاً کاربرد دارد. به‌عقیدهٔ شوپنهاور، تنها کاری که در این مورد می‌توان کرد این است که امیال و آرزوهایمان را محدود کنیم. همان‌طور که دراویش می‌گویند: هرچه کمتر بخواهیم، کمتر عذابِ نیافتن یا باختن را می‌کشیم. به‌عقیدهٔ او، تسلیم‌شدن آدم را از همه نگرانی‌ها و اضطراب‌ها می‌رهانَد. اما نیچه تسلیمی را که شوپنهاور توصیه می‌کرد، امری بیهوده می‌دانست. نیچه معتقد بود که باید راهی برای زیستن در درد پیدا کنیم و حتی قدردانِ آن باشیم. او می‌گفت صرفِ وجودداشتن، درد دارد. درد و مرگ، سرنوشتِ همگان است، اما برخلاف حیوانات، ما فرصت داریم که آن را به چیزی دیگر تبدیل کنیم که هیچ حیوانی نمی‌تواند. به‌عقیدهٔ نیچه، از بدترین رنج‌ها می‌توان چیزهای زیبا خلق کرد. شوپنهاور معتقد است برای رهایی از رنج دو راه‌حل وجود دارد؛ یکی موقت و دیگری دائمی. موقتش هنر است و دائمی‌‌اش زُهد پیشه‌کردن. در اینجا ما با دومی‌اش کاری نداریم و راه‌حل اول را هر چند موقت، ترجیح می‌دهیم. او می‌گوید هنر می‌تواند برای انسان میل به خوشبختی موقتی را فراهم کند، به این معنا که وقتی انسان ادراک زیبایی‌شناختی و هنری انجام می‌دهد، خود را از ارادهٔ فی‌نفسه رها می‌کند. این رهایی باعث لذت و خوشبختی است. اما همان‌طور که شوپنهاور تأکید دارد، این راه‌حل موقت است و نه نجات‌بخش. به‌نظرم تمام این‌ها وقتی درد را پشت سر بگذاریم معنا پیدا می‌کند، اما در زمان دردکشیدن به تنها چیزی که نمی‌توان فکر کرد معنایی است که از آن استخراج می‌شود. شما اول باید از این درد خلاص شوی، بعد بتوانی برایش معنا پیدا کنی.»

لبخند تلخی می‌زنم و می‌پرسم: «نیچه یا شوپنهاور راه‌حلی برای آدم‌هایی که اسیر دست جمهوری اسلامی‌اند، ارائه داده‌اند؟ شما می‌دانید درد من چیست؟ درد من یک سرخوردگی و افسردگی معمول نیست. حاصل تهدید در حکومتی فاشیستی و دیکتاتوری است. من چطور به‌قول نیچه باید از این درد لذت ببرم یا به‌قول شوپنهاور کمتر بخواهم و با آن کنار بیایم. به‌نظرتان اینکه آدم بخواهد مثل انسان زندگی کند، خواستهٔ زیادی است؟ یا باید به‌قول شوپنهاور خودم را محدودتر کنم؟ مثلاً پایم را از خانه بیرون نگذارم و کلاً خفه شوم. می‌دانید اینکه از خودت ناامید شوی که به‌قدر کافی نجنگیده‌ای، چه حسی دارد؟ اینکه مدام خودت را سرزنش کنی و فکر کنی ترسویی بیش نیستی. من توسط این حکومت تهدید شده‌ام. دوستانم دستگیر و زندانی شده‌اند. چطور باید از این موضوع لذت بیافرینم؟» 

وحشت را در چشمانش می‌بینم. می‌گوید: «خانم، خواهش می‌کنم. من کاری به سیاست و این حرف‌ها ندارم. من فقط یک تراپیستم. لطفاً این حرف‌ها را نزنید. من طالب دردسر نیستم. آدمی که دنبال آرامش است کاری به سیاست ندارد.»

از جایم بلند می‌شوم و می‌گویم: «در حکومت دیکتاتوری حتی از دست دکترها هم کاری ساخته نیست. چون وحشت و ترس مثل یک بیماری واگیردار به همه سرایت می‌کند. اگر شما در جایی که کودکان را می‌کشند و کور می‌کنند، آرامش دارید، خوش به‌حالتان. خوش به‌حالتان که نیچه و شوپنهاور به دادتان رسیده‌اند. اما من نمی‌توانم در کشوری که هر صبحم با خبر مرگ آغاز می‌شود، راهکارهای نیچه و شوپنهاور را به کار ببندم. من آرامش پوشالی نمی‌خواهم.»

خروج از نسخه موبایل