مژده مواجی – آلمان
از او پرسیدم: «چه خوب که در ایران توانستی به مدرسه بروی و دیپلم بگیری.»
فهیمه روبهرویم نشسته بود. چشمهای عسلیاش در چهرۀ سبزۀ باریکش بازتر شد و خیره به من نگاه کرد: «خیلی راحت هم نبود. شاگردهای افغان مرتب در مدرسه کنترل میشدند و وضعیت اقامتمان را پرسوجو میشدند. البته من درسم خوب بود و معلمها هوایم را داشتند. اما هیچ وقت دلهرهمان کم نمیشد.»
او توربان کِرِمرنگش را که در گوشۀ چپش گل رُز پارچهای همرنگش دوخته شده بود، مرتب کرد. تُن صدایش بلندتر شد: «قانونهای مربوط به اقامت افغانها در ایران مرتب تغییر میکرد که طبیعتاً روی رفتن بچههای افغان به مدرسه تأثیر داشت. بعضی از قوموخویشهای ما حتی به افغانستان برگردانده شدند. بعد از گرفتن دیپلم به چند تا دانشآموز دبستانی افغان درس میدادم که بهخاطر شرایط معلق اقامتشان شانس رفتن به مدرسه را نداشتند. یواشکی توی مسجد به آنها درس میدادم. مواظب بودیم نیروی انتظامی نیاید بساط درس را به هم بزند. همیشه دلهرۀ این را داشتم چون چند بار خبر به گوششان رسیده و تذکر داده بودند. دو تا شاگرد پاکستانی هم داشتم. مادر و پدرشان تمام روز کار میکردند. بچهها بازیگوش بودند و اگر برای درسخواندنشان سختگیری نمیکردم، توی کوچهها ول میگشتند. آنها هم مشکل اقامت داشتند.»
– تا چند سال درس میدادید؟
– تا قبل از ازدواج درس میدادم. بعد هم که بچهدار شدم و به آلمان مهاجرت کردیم.
فهیمه خم شد، کیفش را از کف زمین برداشت و از توی آن تعدادی کاغذ بیرون آورد.
– میخواهم تحصیل کنم. کلاس زبان آلمانی را تا مقطع سی-۱ گذراندهام. در فکرِ گذراندن رشتۀ دستیار اجتماعی هستم. بهنظرتان خوب است؟
– با توجه به تجربۀ کاری تدریستان، رشتۀ خوبی انتخاب کردهاید. بازار کار هم برایش خوب است. مثلاً در مراکز آموزشی و تربیتی، خانههای سالمندان یا کار با بچههای معلول.
اسم یکی از مؤسسههای آموزشی و مسئول آن را بردم که چند بار تلفنی با او صحبت کرده بودم و تجربۀ کاری خوبی با او داشتیم: «با او تماس بگیرید. خیلی کمک میکند.»
فهیمه کاغذهایش را به من نشان داد که نگاهی به آنها بیندازم. آدرس مؤسسههای آموزشی برای رشتۀ دستیار اجتماعی و شرایط درخواستش بود. روی یکی از کاغذها اسم مسئولی که به او گفته بودم، توجهم را جلب کرد: «شمارهٔ تلفن آن مسئول هم اینجا نوشته شده است. بعد از تلفن حتماً نتیجۀ صحبتتان را به من اطلاع بدهید.»
سرش را با رضایت تکان داد. کاغذهایش را که در کیفش میگذاشت، تشکر کرد. لحظهای مکث کرد. لبخندی زد و انگار که چیزی یادش رفته باشد، یکهو گفت: «با شاگردهایم در ایران سختگیری میکردم، تا درس خوب یاد بگیرند. هرچند دلهرۀ مچگیری دست از سرمان برنمیداشت، بعدها خبرهای خوبی از موفقیت چند نفرشان شنیدم.»