نماد سایت رسانهٔ همیاری

گزارشی از نشست رونمایی مجموعه‌داستان «بوی برگ شمعدانی»، نوشتهٔ مجید سجادی تهرانی

رونمایی مجموعه‌داستان «بوی برگ شمعدانی» نوشتهٔ مجید سجادی تهرانی گزارش نشست رونمایی دومین کتاب «نشر رها»

رونمایی مجموعه‌داستان «بوی برگ شمعدانی» نوشتهٔ مجید سجادی تهرانی گزارش نشست رونمایی دومین کتاب «نشر رها»

ترانه وحدانی – وست ونکوور

عکس و فیلم از افشین صادقی

یکشنبه ۷ مهٔ ۲۰۲۳، «نشر رها» طی نشستی که در گلن‌ایگلز کلاب‌هاوس در وست ونکوور برگزار شد، دومین کتاب خود، مجموعه‌داستان «بوی برگ شمعدانی» نوشتهٔ مجید سجادی تهرانی، را رونمایی کرد. در این نشست که حدود ۱۰۰ تن از اعضای جامعهٔ ایرانی ساکن ونکوور در آن حضور یافته بودند، ابتدا سیما غفارزاده، سردبیر، مدیر مسئول و یکی از پایه‌گذاران «رسانهٔ همیاری» و «نشر رها»، پس از خوشامدگویی به حاضران و سپاسگزاری از شرکت آن‌ها در این نشست، با اذعان به اینکه محل این نشست بر زمین‌های واگذارنشدهٔ مردمان بومی کوست سِیلیش خصوصاً اقوام اسکوامیش، اِس‌لِی-واتوث و ماسکوئیم بنا شده است، صحبت‌های خود را چنین آغاز کرد:

«در نشست قبلی که در تاریخ ۱۱ ماه مارس برگزار شد، مروری داشتیم بر تأسیس نشریهٔ «رسانهٔ همیاری» و تعهد آن بر تولید محتوا طی هفت سال فعالیتش که از چشم مخاطبان ما و البته نهادهای صنفی نشریات در کانادا دور نماند و همین موجب شد که رسانهٔ همیاری بتواند دو سال پیاپی یعنی سال‌های ۲۰۱۸ و ۲۰۱۹ برندهٔ جایزهٔ «شورای ملی نشریات و رسانه‌های قومی کانادا» شود و سال گذشته هم به مرحلهٔ نهایی سی‌ و ششمین دورهٔ جوایز روزنامه‌نگاری جک وبستر، راه یابد.

سیما غفارزاده، سردبیر، مدیر مسئول و یکی از پایه‌گذاران «رسانهٔ همیاری» و «نشر رها»

همچنین در آن نشست به‌تفصیل صحبت کردیم که چطور در تمام این سال‌ها و در کنار کار رسانه‌ای، علاقه و اشتیاق به چاپ و انتشار کتاب با ما بود ولی عملی‌کردنش همراه با کار سنگین و مداوم نشریه آسان نمی‌نمود، اما در نهایت حدود دو سال قبل با گام‌هایی آهسته و پیوسته این پروژه را شروع کردیم و دو ماه قبل رسماً آن را معرفی کردیم. گفتیم که ما در نشر رها به‌عنوان زیرمجموعه‌ای از رسانهٔ همیاری، در نظر داریم بدون توجه به کمیت، به چاپ و انتشار نسخه‌های کاغذی و الکترونیکیِ کتاب‌های فارسی در خارج از ایران بپردازیم. مایلیم باز تأکید کنیم که ما به دنبال تیراژ و فروش بالا نیستیم و هدفمان چاپ کتاب‌های ارزشمندی است که به‌دلیل عدم دسترسی نویسنده به سیستم چاپ و نشر در ایران به‌خاطر سال‌ها زندگی در تبعید و در واقع به‌دلیل ماندن پشت دیوار بلند ممیزی وزارت ارشاد جمهوری اسلامی، امکان چاپ در داخل کشور را ندارند. البته با توجه به کار تمام‌وقت دوهفته‌نامه، در سال می‌توانیم تعداد بسیار محدودی کتاب چاپ کنیم، هرچند این را مطمئنیم که قصد داریم کیفیت کتاب‌ها را به‌لحاظ ارزش محتوایی، ویراستاری، صفحه‌‌آرایی، طرح جلد و امکانات نسخهٔ الکترونیکی در سطح بالایی نگه داریم. 

امروز برای رونمایی دومین کتابمان اینجا دور هم جمع شده‌ایم؛ «بوی برگ شمعدانی» نوشتهٔ مجید سجادی تهرانی، و دو کتاب بعدی‌مان در روز هجدهم ماه بعد (۱۸ ژوئن) هم‌زمان رونمایی خواهند شد. لطفاً از حالا تقویم خود را علامت بزنید؛ امیدواریم که در آن نشست هم در خدمت شما باشیم.»

او در پایان سخنانش افزود: «پیش از پرداختن به بخش بعدی، مایلم به‌همراه همکارم آقای هومن کبیری، از خانم مانا نوری به‌عنوان حامی برگزاری این نشست، صمیمانه سپاسگزاری کنم.»

* * *

سیما غفارزاده سپس محمد محمدعلی، نویسندهٔ بنام ساکن ونکوور و استاد کارگاه داستان‌نویسی در این شهر، را معرفی و از وی خواهش کرد برای ایراد سخنانی به پشت تریبون برود. محمد محمدعلی سخنان خود را چنین آغاز کرد:

«این روزها در یکی از خوش‌ترین ایامِ سال‌های تدریس داستان‌نویسی به سر می‌برم. گفتنی است طی ماه گذشته این پنجمین رونمایی کتاب است که شرکت می‌کنم. رونمایی نخست از آنِ کتاب «میر نوروزی» نوشتهٔ دوست هنرمندم، مرتضی مشتاقی، بود در «انتشارات رها»، سپس سه رونمایی از کتاب‌های هنرجویان کارگاه داستان‌نویسی ونکوور. پنجمین هم همین «بوی برگ شمعدانی» است، نوشتهٔ مجید سجادی تهرانی که باز هم ناشرش، نشر رهاست به‌مدیریت سیما غفارزاده و هومن کبیری. در جلسات قبل برای هر یک از این کتاب‌های تازه‌منتشرشده به فراخور حال و احوال، مختصری از تاریخچهٔ آیین رونمایی کتاب گفتم. اشاره کردم که رونمایی کتاب، جشنی تمام‌عیار است به‌مثابه تولید اولین یا دومین فرزند. چرا که به سومی و چهارمی که می‌رسد، هیچ بعید نیست مؤلف یا پدر و مادر نمادین دیگر حوصلهٔ برپایی جشن تولد نداشته باشند. به‌هر رو، رونمایی در غرب سابقهٔ سیصد چهارصد ساله دارد و در ایران اندکی بیش از نیم قرن از قدمت آن می‌گذرد. یکی از رسوم جاافتادهٔ این رسم نیکو، علاوه بر صف‌بستن نمادین برای گرفتن امضاء از مؤلف و دادن لقب اولوالعزم (صاحبِ کتاب و رسالت شده) به او، بیان خاطرات شیرین است توسط دوستان نزدیک نویسنده و ناشر که من به‌دلیل دوستی با هر دو قصد دارم در این مجال به یک خاطرهٔ کوتاه اشاره کنم که چه‌بسا خالی از لطف طنز نباشد. در مقدمه گفتنی است که روزی سیما غفارزاده به‌عنوان ناشر، تلفن زد و گفت که یکی از نویسندگان مجلهٔ همیاری، آقای مجید سجادی تهرانی، مجموعه‌داستانی نوشته و مایل است شما نگاهی به آن بیندازید و … خُب، من برخی آثار مجید را در مجلهٔ همیاری خوانده و چون تهرانی هستم، به پسوند نامش حساس بودم. دلم می‌خواست او را از نزدیک ببینم. همین باعث شد پیشاپیش علاوه بر احساس همشهری‌گری او را حتی غم‌خوار و خویشاوند خود بدانم. شرایط حساسی هم بود. روزهایی که به‌دلیل کمبود ذخیرهٔ سیگار بهمن جغله نگران بودم. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان برخی داستان‌نویسان و علاقه‌مندان به ادبیات داستانی با توجه به شناختی که طی چهارده سال اقامت و دوازده سال تدریس راقم سطور در ونکوور دارند، بامناسبت و بی‌مناسبت با یک باکس سیگار بهمن معروف به جغله، تحت عنوان سوغاتی از ایران به دیدنم می‌آیند. و حالا باز هم تلفنی با مجید سجادی تهرانی قرارومدارها گذاشته شد. روز موعود سر ساعت معین من جلو در خانه ایستادم و لحظه‌ای بعد دیدم که او ماشینش را آن طرف خیابان پارک کرد و آرام‌آرام نزدیک شد. در دست راستش پوشه‌ای قطور بود و در دست چپش گلدانی شبیه همین گلدانی که عکسش را روی جلد کتابش چاپ کرده. پیش خود گفتم حتماً این زبل زرنگ بچهٔ تهران می‌خواهد غافل‌گیر یا به‌قول فرنگی‌ها سورپرایزم کند. با توجه به تجربه‌های گوناگونم در این خصوص، نخست حدس زدم سیگارها را جاسازی کرده زیر خاک گلدانی که خیلی بزرگ‌تر از گل می‌نماید. باور کنید به‌نظرم ساعت‌ها طول کشید تا از آن طرف خیابان بیاید این طرف. او معمولی می‌آمد و من فکر می‌کردم به‌عمد سلانه‌سلانه می‌آید. بعد از روبوسی و چاق‌سلامتی و پرسیدن اینکه کدام محله‌های تهران می‌نشسته و… همین‌که نوع کلام و جمله‌بندی‌ها و به‌کارگیری اصطلاحات خاص تهرانی‌ها را دیدم، دیگر شک نداشتم می‌داند که سیگار بهمن جغله در ونکوور کیمیاست و برای من حکم نوش‌دارو دارد. در همین کش‌وقوس‌ها بودم که چند ماشین آتش‌نشانی آژیرکشان آمدند جلو. فرصت خوبی بود. هنوز برِ خیابان ایستاده بودیم. تا مجید در تعقیب ماشین‌های آتش‌نشانی رویش را برگرداند، من یک‌باره انگشتم را فرو کردم وسط خاک گلدان بلکه با لمس سطح صیقلی قوطی‌های سیگار قوت قلب بگیرم. همین‌که دیدم فقط دستم خاکی شده و جا تره و بچه نیست، با خود گفتم حتماً نخواسته شأن کار ادبی-فرهنگی پیش رو را پایین بیاورد و هم‌زمان آن پوشهٔ قطور داستان و سیگارهای نحیف را بدهد. پوشهٔ داستان‌هایش را گرفتم و پس از تورقی کوتاه یکی چند خاطره از گذر لوطی‌صالح گفتم و سلانه‌سلانه راه افتادیم طرف ماشینش. در رؤیا می‌دیدم باکس سیگار در ماشین زندانی شده و ما باید لوطی‌وار ضامن شویم و نجاتش بدهیم، و او به‌محض بازشدن در ماشین می‌پرد بغل من و حالا نبوس و کی ببوس! یا نه، به‌محض شنیدن بوی من، درِ داشبورد را نیمه‌باز می‌کند و مثل بچه‌های بازیگوش دالی‌موشه یا سُک‌سُک می‌کند. همین‌که رسیدیم نزدیک ماشین و او کلید انداخت، دست دراز کرد برای خداحافظی. در چشمانش خیره شدم. مانده بودم این بچهٔ ناف تهران، این همشهری چرا خودش را می‌زند به فراموشی. حالا دیگر تنها امیدم صندوق عقب بود. قوطی سیگارم را از جیب کُت یا پیراهنم درآوردم و تعارفش کردم. گفت که نمی‌کشد. سیگاری روشن کردم. آخرین تیر ترکشم بود بلکه یادش بیاید و برود صندوق عقب و ضمن آوردن سیگار بگوید… ببخشید، مسافر نتوانست بیش از یک باکس بیاورد و من روی ماهش را ببوسم. اما افسوس و صد افسوس! دقایقی در حالی‌که من به سیگار پُک‌های قلاجِ سفیدسوز می‌زدم و او مثل ورزشکارهایی که دود سیگار معذبشان کرده و حالا خویشتن‌دارانه و حتی جوانمردانه، دود و دم رفیق نابابشان را تحمل می‌کنند، لبخندزنان فقط نگاهم کرد. خلاصه با گلدان و پوشه برگشتم خانه و ساعاتی مثل کسانی که رودست خورده یا دلشان سوخته باشد، دور خودم چرخیدم. اما وقتی شروع کردم به خواندن داستان‌ها، با خودم می‌گفتم امکان ندارد بچهٔ تهران باشی و به این خوبی بنویسی و از ته دل من خبر نداشته باشی. ندانی که می‌خواهم این بهمن جغله را آن‌قدر بکشم و بکشم بلکه برای همیشه تمام تمام شود. سرتان را درد نیاورم. یکی دو هفته بعد قرار گذاشتیم بیاید و نقطه‌نظرهای کتبی و شفاهی مرا بشنود. البته هنوز هم امیدوار بودم. از آن روز شاید یک سالی گذشته باشد. اگر شما از دست مجید تهرانی، تأکید می‌کنم از دست مجید سیگار بهمن جغله گرفته‌اید من هم گرفته‌ام. 

استاد محمد محمدعلی، نویسنده، مدرس داستان‌نویسی و پژوهشگر

از این خاطرهٔ غلوشدهٔ آمیخته به طنز که بگذریم، مجموعه‌داستان «بوی برگ شمعدانی» نوشتهٔ مجید سجادی تهرانی با نثری پاکیزه و روشن همراه شده است. با ذهنی پُرجهش و خلاق بین عین و ذهن و چه‌بسا سیالیتی بین خواب و بیداری. نفَس بلند مجید سجادی تهرانی در داستان‌سرایی و قصه‌گویی راه به‌سوی رمان‌نویسی می‌برد. کما اینکه در همین نخستین تجربه، رد پای داستان‌های به‌هم‌پیوسته را می‌توان دنبال کرد. ستایش زندگی به‌رغم دشواری‌های جسمی و روحی و انزجار از مرگ تا حد قابل‌لمس‌کردن و پذیرش آن از سوی شخصیت‌های داستانی، یکی از مضامین اصلی این مجموعه است. من برای جناب سجادی تهرانی آرزوی موفقیت می‌کنم. همچنین برای مدیریت نشر رها که مصمم شده‌اند برای تمام مؤلفان نشر خود جشن رونمایی بگیرند، و این رویداد در تاریخ نشر ایران و انیران بی‌سابقه است.»

* * * 

پس از صحبت‌های محمد محمدعلی، سیما غفارزاده از دکتر فرزان سجودی، زبان‌شناس و نشانه‌شناس ایرانی ساکن ونکوور، دعوت کرد به پشت میکروفون برود و سخنانی ایراد نماید. دکتر سجودی گفت:

«سلام، بعدازظهر شما به‌خیر. تبریک می‌گویم به نشر رها و همین‌طور مجید عزیز برای نشر کتابش. می‌دانم که جلسهٔ رونمایی یا جشن امضای کتاب در حقیقت جلسهٔ نقد کتاب نیست و من هم قصد ندارم که اینجا به نقد کتاب مجید بپردازم. امیدوارم بعدها فرصتی پیش بیاید که در جمعی تخصصی‌تر در مورد کتاب مجید با همدیگر صحبت بکنیم، ولی می‌خواهم بگویم که در طول این چند ماه گذشته همان‌طور که الان استاد محمدعلی نیز اشاره کردند، من هم این فرصت را داشتم که چندین مجموعه‌داستان و یکی دو رمان از نویسندگانی که عمدتاً هم ساکن ونکوورند، بخوانم و فکر می‌کردم که چه تحول شگفت‌انگیزی در کار ادبیات داستانی و نویسندگی در این شهر به وجود آمده، به‌خاطر اینکه بیشتر آثاری که من خوانده‌ام واقعاً در حد درجه‌یک، خواندنی و دوست‌داشتنی بوده‌اند و همین‌طور مجموعه‌داستانی که مجید نوشته است. پس بحث فنی‌تر نقد و غیره را می‌گذاریم برای وقتی دیگر و من به دو سه نکته اشاره می‌کنم. یکی اینکه همان‌طور که گفته شد، نثر مجید نثری بسیار روان، پخته و از همه مهم‌تر صمیمی است. گاه پیش می‌آید که نویسنده‌ای دچار نوعی تبختر یا نگاه از بالا یا عرض اندام با زبان می‌شود، ولی در مجید شما یک نثر بسیار صمیمی، راحت و روان را می‌بینید، یعنی کتاب را وقتی دستتان می‌گیرید، گویی دارید با کسی در یک محفل خیلی دوستانه حرف می‌زنید؛ راحت کتاب را می‌خوانید و در واقع از کشمکش‌ها و پیچ‌و‌خم‌ها و غیره‌اش لذت می‌برید. خُب، بخشی‌اش هم ناشی از تسلط به زبان فارسی است، یعنی یک نویسنده فقط خیال خوبی نباید داشته باشد، باید دامنهٔ واژگان گسترده‌ای داشته باشد، باید بتواند خوب بنویسد و آن دامنهٔ واژگان گسترده را به‌جا و به‌موقع به کار بگیرد؛ این خیلی مهم است، و باید بسته به سبک داستانی که انتخاب می‌کند، نوع فضایی که در آن قرار دارد، از زبان بهره بگیرد و به‌نظرم مجید این کار را کرده است.

دکتر فرزان سجودی، زبان‌شناس و نشانه‌شناس

اصولاً شاید آدمی اولین تصویری که از هستی‌اش، هویتش یا هر چیزی که وجود دارد، در دو سه نسبت قرار می‌گیرد. یکی نسبتش با آدم‌های دیگر است که کل مسائل اجتماعی، روابط قدرت، گفتمان‌های مختلف، گفتمان‌های جنسیتی که در مناسبت بین آدم‌ها به وجود می‌آید، و این نسبت آدم با آدم‌های دیگر در خلأ اتفاق نمی‌افتد، در مکان و در زمان اتفاق می‌افتد. اشاره شد به تهران و بعد گذر زمان، به‌نظرم اگر بخواهم در یک جمله بگویم و شما را ترغیب به خواندن این کتاب نمایم، داستان‌های مجید داستان مناسبات بین آدم‌ها در یکی دو نسل یعنی از مثلاً خود مجید را نگاه کنید و اطرافیانش، بعد پدر و مادرش و بعد شاید گاهی پدربزرگ و مادربزرگش، البته که راوی و نه مجید، فقط برای اینکه فضا از نظر سنی دستتان بیاید. بعد این آدم‌ها گاهی خوشحال‌اند و گاهی غمگین، گاهی احساس خستگی و بیهودگی می‌کنند. بالاخره این سال‌های دهه‌های شصت و هفتاد و هشتاد همین فضاها و زمان‌هایی‌اند که داستان‌های مجید در آن‌ها شکل گرفته است و می‌دانید که این سال‌ها، سال‌های راحتی نبودند و هنوز هم نیستند، به‌خصوص برای آن نسل‌ها و کلاً همهٔ ما که تازه در این سال‌ها بالیدن گرفتند، آرزوهای سرکوب‌شده، آرزوهای تحقق‌نیافته، عشق‌ها، عشق‌هایی که عشق نبودند مثل عشق راوی به رعنا، که در عین حال بسیار دوست‌داشتنی و هیجان‌انگیزند ولی راوی بارها می‌گوید که «او هم می‌دانست که من عاشقش نیستم.» این را برای این گفتم که ببینید واقعاً مجید موفق بوده در اینکه حال و هوای زیستهٔ آدم‌های این دو سه دهه را آنجا و به‌خصوص در مکان تهران به تصویر بکشد. من پنجاه سال پیش یک استاد ادبیات زبان انگلیسی داشتم که می‌پرسید ما چرا رمان می‌خوانیم؟ هر کس یک چیزی می‌گفت ولی هیچ‌یک از ما عقلمان به آن چیزی که مد نظر او بود نرسید. بعد خودش گفت که من فکر می‌کنم ما به این دلیل رمان می‌خوانیم که پیر شویم. یعنی چی که ما رمان می‌خوانیم که پیر شویم؟ به‌دلیل اینکه ما با خواندن رمان، زندگی‌های دیگران را ولو محصول تخیل نویسنده، زندگی می‌کنیم. در نتیجه یک آدم ۲۵ ساله‌ای که ده‌ها رمان خوانده، تجربهٔ زیستهٔ انباشتهٔ یک آدم ۸۰ ساله را ممکن است داشته باشد، برای اینکه زندگی‌های بسیاری را زندگی کرده است، و من با وجود اینکه در همان فضا زندگی کرده‌ام، باز هم با خواندن داستان‌های مجید فکر کردم که چقدر فرصت پیدا کردم تا زندگی‌های دیگری را دوباره زندگی کنم. برای اینکه آدم در زمان زیستنش بخواهد این‌همه تجربه را اندوخته نماید، زمان کوتاه است. به‌نظر من کار ادبیات داستانی و فیلم داستانی همین است که به ما اجازه بدهد که میان‌بر بزنیم. مگر ما چقدر عمر می‌کنیم که این‌همه زندگی را زندگی کنیم اما با خواندن رمان، با خواندن داستان کوتاه و با دیدن فیلم داستانی، تجربهٔ زیستهٔ دیگران را انباشت می‌کنیم. البته به تجربه‌ای که می‌گویم، خیلی بار علمی ندهید. همین اندوه‌ها، شادی‌ها، عشق‌ها، شکست‌ها، موفقیت‌ها، درماندگی‌ها، مهاجرت‌ها و همهٔ این‌ها… 

با داستان‌های مجید ما به‌طور هم‌زمان با آدم‌ها در مکان‌ها پیر می‌شویم. یعنی این کاملاً محسوس است. من حتی محله‌های تهران را هم در داستان‌های مجید می‌بینم که چطور این محله‌ها هم پیر شده‌اند، یعنی زندگی کرده‌اند، تغییر کرده‌اند، همان‌طور که آدم‌هایی که در آن محله‌ها زندگی می‌کرده‌اند نیز به‌تدریج پیر شده‌اند. این پیرشدن معنای بدی ندارد. یعنی در حقیقت دگرگون شده‌اند. 

رابطه‌ها، صادقانه و صمیمی همان‌طور که آقای محمدعلی نیز گفتند، بعضی از داستان‌ها به‌هم‌پیوسته‌اند، رابطهٔ یک پسر با مادرش، با پدرش… بعد این‌ها چطور داستانی شدند و چطور می‌توانند به هر یک از ما دوباره تلنگری بزنند که ما در کجای رابطه با این آدم‌های پیرامونمان هستیم. این از کلیاتی بود که اگر بعدها فرصتی بود، می‌توانیم ریزتر و جزئی‌تر وارد داستان‌ها بشویم.

می‌خواهم بگویم تجربهٔ دیگری که از خواندن این چند کتاب طی این سه چهار ماه که خیلی شکوفا و بارور بود، داشتم، تجربهٔ خواندن کتاب سانسورنشده است. گرچه کمابیش قبلاً هم پیش می‌آمد. بعد فکر کردم که این‌همه کتاب در ایران منتشر می‌شود و واقعاً نویسنده‌ها زحمت می‌کشند و بار اصلی این کار بر دوش نویسندگان و منتقدانی است که در ایران فعالیت می‌کنند، و چه رنجی هم می‌برند. ولی احساس کردم که خواندن کتاب بدون سانسور چقدر خوب است. چون ما چقدر باید کلنجار برویم تا از لابه‌لای آن متون بفهمیم که اینجا الان چه می‌خواسته بگوید و نتوانسته بگوید و ممیز وزارت ارشاد یک خط قرمز روی آن کشیده است. سانسور نویسنده را رنج می‌دهد، نویسنده را پیر می‌کند، نویسنده را به دردسر می‌اندازد و آزارش می‌دهد. چقدر باید با خودش و زبان کلنجار برود تا بتواند از این سد سانسور عبور بکند، چقدر کار اضافی باید انجام بدهد تا بالاخره حرف خودش را بزند. این [خواندن کتاب بدون سانسور] احساس خیلی خوبی بود که در مورد کتاب مجید هم صادق بود. 

با یک نکتهٔ پایانی حرف‌هایم را تمام می‌کنم. ما معلم‌ها عادت بدی داریم، ولی اجازه بدهید که این عادت بد را داشته باشیم. این تنها دلخوشی ماست و آن هم اینکه هر وقت کسی جایی به موفقیتی دست پیدا می‌کند، می‌گوییم او شاگرد من بوده است. داستان‌های مجید ناشی از این نبوده که یک وقتی دانشجوی من بوده است، ولی حالا بگذارید ما دلمان را خوش کنیم. واقعاً به یاد می‌آورم که اواخر دههٔ هفتاد و اوایل دههٔ هشتاد بود که مجید و گل‌مهر هر دو در دانشکدهٔ سینما و تئاتر دانشجوی من بودند، دانشجو که در واقع رفیق ما بودند، همه‌مان با هم رفیق بودیم. مجید از رشتهٔ مهندسی آمده بود و فوق‌لیسانس ادبیات نمایشی می‌خواند. در آن سال‌ها خیلی این مسئله باب بود و در دانشکده‌های مهندسی خیلی بچه‌های پرشوری در مطالعات ادبی و هنری، کانون‌های نمایش فیلم، کانون‌های نمایش تئاتر بودند که حتی برخی از مواقع از بچه‌های دانشکدهٔ ادبیات و هنر در فعالیت‌های پیرامونی در حوزهٔ هنر و ادبیات جلو می‌افتادند. ولی روالی شده بود که برخی از بچه‌های مهندسی بعد از گرفتن لیسانس، برای ادامهٔ تحصیل عزمشان را جزم می‌کردند که به جایی بروند که فکر می‌کنند به آن تعلق دارند و خُب، مجید هم یکی از آن دانشجوها بود. این افراد وضعیت عجیبی داشتند. برای اینکه در عین حال تا می‌آمدند به سایر بچه‌ها بچسب بشوند یک مقدار طول می‌کشید. بقیه که از ابتدا دورهٔ لیسانس را هم در ادبیات گذرانده بودند، مقدار کمی نسبت به این جمع مهندسان دافعه داشتند. ولی وقتی پای سنجش به میان می‌آمد، این‌هایی که تازه وارد ادبیات شده بودند برخی مواقع خیلی از آن‌ها بهتر بودند.

یک معلم وقتی جلوی جمعی می‌ایستد، از چهره و رفتار آدم‌ها بازخورد دریافت می‌کند، و برایش مهم است که بداند شاگردانش لذت می‌برند یا اینکه خسته و بی‌حوصله‌اند و حتی دچار نفرت شده‌اند. من به‌عنوان معلم هرگز از چهرهٔ مجید نفهمیدم که الان دارد مرا تأیید می‌کند، از حرف‌های من خوشش می‌آید یا بدش می‌آید. این هم برای شوخی پایانی!

به‌هر حال خیلی خوشحالم که کار ادبیات داستانی در این شهر این‌قدر جدی گرفته شده. بدون شک زحمات آقای محمدعلی یکی از عوامل تأثیرگذار است و ما باید واقعاً این کتاب‌ها را به محافل ادبی ایران که مرکز اصلی این فعالیت است، برسانیم تا آن‌ها هم بخوانند و بحث کنند و جای خودش را در کل ادبیات معاصر فارسی پیدا بکند. من به مجید جان تبریک می‌گویم و کماکان خیلی خوشحالم از اینکه پُز بدهم و بگویم من زمانی معلم مجید بوده‌ام.»

* * *

در ادامه، سیما غفارزاده از دکتر مرال دهقانی، چهرهٔ فعال ادبی در ونکوور، از پایه‌گذاران نشر شنیداری «آواستان» و از برگزارکنندگان جلسات باشگاه کتاب‌خوانی «کافه راوی» در این شهر، دعوت کرد تا به پشت تریبون برود. مرال دهقانی گفت:

«از خانم غفارزادهٔ عزیز و آقای کبیری عزیز سپاسگزارم که این نشر را پایه‌گذاری کردند و ما را در این جشن و این شادی سهیم و شریک کردند. از مهرشان سپاسگزارم و از لطفی که به من داشتند و این فرصت را به من دادند تا دربارهٔ کتاب مجید عزیز صحبت کنم.

از آقای مجید سجادی تهرانی عزیز که از دوستان قدیمی من هستند، سپاسگزارم که به‌گمانم نخستین نسخه یا ویرایش کتابشان را هفت سال پیش با «کافه راوی» به اشتراک گذاشتند. به ما اعتماد کردند و این لطف را به ما داشتند که کتاب را در اختیارمان بگذارند تا درباره‌اش نظر بدهیم. فکر می‌کنم مهمان نشست نودم «کافه راوی» بودند و مشتاقانه نظرها و پیشنهادهای دوستانشان را در «کافه راوی» پذیرا شدند.

دکتر مرال دهقانی، از پایه‌گذاران نشر شنیداری «آواستان» و از گردانندگان باشگاه کتاب‌خوانی «کافه راوی»

چند خطی دربارهٔ کتاب «بوی برگ شمعدانی» نوشته‌ام. سعی‌ام این بوده که داستان‌ها لو نرود و همان‌قدر که برای ما شگفت‌انگیز بود، برای شما هم در خوانش اول شگفت‌‌انگیز باشد.

عنوان این متن را گذاشته‌ام «مجتمع مسکونی ارغوان». برای شروع، چند خطی را از آخرین داستان این مجموعه به‌نام «برای تولد نیلو» می‌خوانم:

از پیچ همت که وارد مدرس می‌شوی، هوا چند درجه‌ای خنک‌تر می‌شود. بوی برگ‌ها و تنهٔ خیس درخت‌ها، بوی جنگل، بوی اکسیژن می‌آید. بهار و تابستان، این پیچ جزء همیشگی مسیرمان بود، نزدیک که می‌شدیم، کلاه را برمی‌داشت. عاشق این بودم که یک چشم به جاده، یک چشم به آینه‌ٔ بغل، نگاهش کنم که سرش را خم می‌کرد، مقنعه را از پشتِ سرش می‌گرفت و با یک حرکت درش می‌آورد. و بعد بافتهٔ موهایش را باز می‌کرد تا باد بپیچد توی موهایش.

داستان‌های «بوی برگ شمعدانی» برای من تداعی‌کنندهٔ بسیاری از شعرهایی است که پیش از این خوانده‌ام به‌ویژه این چند بیت از دفتر «صدای پای آب» از سهراب سپهری:

پرده را برداریم

بگذاریم که احساس هوایی بخورد

بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته که می‌خواهد بیتوته کند

بگذاریم غریزه پی بازی برود

کفش‎‌ها را بکند و به‌دنبال فصول از سرِ گل‌ها بپرد

«بوی برگ شمعدانی»، بازی و بازیگوشیِ حس‌هاست. حس‌ها و هوس‌ها و غریزه‌ها؛ حس‌ها و هوس‌ها و غریزه‌هایی که باید پیِ بازی بروند.

حضور یک یا چند حس از حواس پنج‌گانه، در بیشتر جملات کتاب جلوه‌گری می‌کند. هر حس که وارد بازی می‌شود، خوش می‌درخشد، حضورش را به تمام و کمال به رخ می‌کشد، بعد از صحنه خارج می‌شود، و ادامهٔ بازی را به حسی دیگر می‌سپارد.

مقدمه‌ٔ کتاب (به‌قلم نویسنده)، به خواننده پیش‌آگاهی می‌دهد از این توالی و بازی شگفت‌انگیز که از لمس طراوت برگ‌های شمعدانی آغاز می‌شود، بی‌درنگ به عطر لیمویی و گسی می‌رسد که کلِ فضای شش داستانِ این مجموعه را پر کرده است.

نخستین داستان، بوی برگِ شمعدانی، با بوی پتوی کهنه، به بوی نایِ رؤیاهای تحقق‌نیافتهٔ راوی‌اش سیر می‌کند. راوی‌ای که به‌بهانهٔ لذتِ کشیدن یک نخ سیگار، برای فرار از ملال تکرار، به جست‌وجو می‌رود: در جاده‌ها، در نور چراغِ ماشین‌های مقابل، در بی‌کرانگی آسمان کویر، و در تصویر زیبای مادر، زیر برگ‌های صورتی‌رنگ و قلب‌وارهٔ درخت ارغوان؛ درخت ارغوانی که پس از پرواز مادر، تا پشت پنجرهٔ خانهٔ راوی قد کشیده است.

داستان‌های این مجموعه، با وجود تلخی، غم، بیماری، زخم‎ها، افسردگی، ملال، روزمرگی، حتی قتل، مزین می‌شوند با رابطه‌هایی صمیمی، گاهی عاشقانه، آسمان بی‌انتهای پرستارهٔ کویر، گل‌های صورتی درخت ارغوان، بارانی که می‌شوید و آسمانی صاف و بی‌ابر و هوایی پاک را بر جای می‌گذارد و… 

به‌عنوان مثال، در داستانی، به‌محض اینکه زیبایی رابطهٔ عاشقانهٔ راوی با مادرش، ما را مسحور می‌کند، پی می‌بریم به رابطهٔ شاید گاهی زیباترش با پدر که دکتر سجودی هم به آن اشاره کردند. رابطه‌ای باصفا، صمیمی و اغلب بی‌واسطه، که بدون ردوبدل‌شدن کلامی، راز دل یکدیگر را می‌دانند و محترم می‌دارند و به جایی می‌رسیم که راوی به‌جای پدرِ تب‌دار، سرِ قرار معینِ پدر با مادر می‌رود تا پدر حتی برای یک بار به مادر خُلفِ وعده نکرده باشد. 

و با همین ظرافت‌هاست که نهایتاً بازی دو بر یک، به نفع نور و روشنی تمام می‌شود.» 

* * * 

پس از آن، سیما غفارزاده به معرفی مجید سجادی تهرانی پرداخت:

«مجید سجادی تهرانی، دانش‌آموختهٔ کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی از دانشگاه هنر تهران، در دو دههٔ اخیر پیوسته در حال تجربهٔ فرم‌های نوشتاری گوناگون بوده است. 

او نوشتن را اوایل دههٔ هشتاد شمسی با نقد و گزارش تئاتر و سینما‌ در ماهنامه‌های فرهنگی هنری «هفت» و «ارژنگ» شروع کرد. از او سفرنامهٔ «زمینِ سرخِ بی‌بر» در کتاب «از پیازآباد تا شهر سوخته» از سوی نشر نوگام در سال ۱۳۹۲ به چاپ رسیده است. ساکنان فارسی‌زبان ونکوور و حوالی آن ممکن است وی را به‌خاطر گزارش‌ها و جستارهایش در نشریهٔ «رسانهٔ همیاری» به‌خصوص مجموعه‌یادداشت «ونکوور از داخل ترن هوایی» به‌ یاد آورند. هم‌اکنون او به‌‌عنوان نویسنده و دراماتورژ با کمپانی تئاتر تجربه‌گرای بایتینگ اسکول (The Biting School) ونکوور همکاری می‌کند.

او در بخشی از بیوگرافی‌اش که در شمارهٔ اخیر «رسانهٔ همیاری» چاپ شد، دربارهٔ خود می‌گوید: 

در دوران کودکی و نوجوانیِ من بیش از هر چیز مذهب و ریاضیات نقش داشتند. ریاضیات باعث شد به دانشگاه مهندسی بروم. مذهب اما بسیار پیچیده‌تر بود. نهاد مذهب در دوران کودکی من هنوز تا این حد حکومتی نشده بود. هنوز باور و ایمان مذهبی تا این حد آلوده به سیاست نشده بود. هنوز می‌شد رابطه‌ای احساسی با مذهب و خدا برقرار کرد. مذهب برای من بیشتر چیزی احساسی بود. مراسم محرم بیش از عزاداری یادآور حال خوش مادرم بود که در خانه روضهٔ زنانه می‌گرفت و بیشتر اقوام و دوستان و همسایگان در آن شرکت می‌کردند و بگو و بخندهای بعد از مراسم برایش بسیار لذت‌بخش بود. با هر چه حکومتی‌ترشدن این‌گونه مراسم و البته بیماری و مرگ مادر، و این واقعیت جان‌فرسا که ایمان مذهبی مادر در سخت‌ترین دوران بیماری هیچ تسکینی برای او و برای من به ارمغان نیاورد،‌ عملاً پیوندهای احساسی‌ام با مذهب از بین رفت و کم‌کم چیز دیگری جای آن را گرفت که من آن را در گالری‌های هنرهای تجسمی، در سالن‌های تاریک سینما و تئاتر و در میان سطور کتاب‌ها احساس می‌کردم. علاقه و عشق به هنر و ادبیات چنان نیرومند شد که با آنکه مشغول کار مهندسی بودم، دوباره به دانشگاه برگشتم اما این‌بار برای تحصیل ادبیات نمایشی. تمایلم آن بود که مهندسی را به‌تدریج برای همیشه کنار بگذارم چرا که نوشتن به دغدغهٔ اصلی‌ام تبدیل شده بود. هر چند که هنوز نمی‌توانست وجه مهندسی وجودم را به‌کلی از گود خارج کند.

«بوی برگ شمعدانی» اولین مجموعه‌داستان مستقل مجید سجادی تهرانی است و او امیدوار است به‌زودی اولین رمان خود را نیز به‌ چاپ برساند.»

* * *

سپس سیما غفارزاده از مجید سجادی تهرانی دعوت کرد به پشت تریبون برود و سخنانی ایراد کند. مجید سجادی تهرانی، پس از قدردانی از حضور شرکت‌کنندگان در این نشست، سخنان خود را با پاسخ‌دادن به شوخی محمد محمدعلی آغاز کرد:

«اول از همه باید این را بگویم که واقعیتش من باکس سیگار را سفارش دادم! اتفاقاً در آن دوره، یکی از دوستانمان که الان هم در اینجا حضور دارند، در ایران بودند. در واتس‌اپ به او پیغام دادم و پرسیدم آیا می‌تواند یک باکس سیگار بهمن کوچک برایم بیاورد. او در پاسخ پرسید برای آقای محمدعلی می‌خواهی؟ گفتم بله. گفت این سفارش از طرف دو نفر دیگر هم به او رسیده است. به‌هرحال امیدوارم از طریق دوستان دیگر این سفارش ما به دست آقای محمدعلی رسیده باشد. 

مجید سجادی تهرانی، نویسندهٔ مجموعه‌داستان «بوی برگ شمعدانی»

من دوست دارم کمی دربارهٔ اینکه این داستان‌ها از کجا آمده، صحبت کنم. اکثر این داستان‌ها خیلی قبل‌تر نوشته شده‌اند، یعنی اولین نسخهٔ این‌ داستان‌ها شاید به ۲۰-۲۵ سال قبل برمی‌گردد. داستان‌ها همین‌طور که جلو می‌روند گسترده‌تر می‌شوند، به‌طوری‌که داستان آخر کتاب خودش یک داستان نیمه‌بلند محسوب می‌شود، و از کل شش داستان، چهارتای آن‌ها تقریباً به‌هم‌پیوسته‌اند. داستان آخر را در روزهای قبل از مهاجرت نوشته‌ام و قبل از آمدن به کانادا تمام شد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که این کتاب در کانادا به چاپ برسد. خیلی باید از سیمای عزیز و هومن عزیز تشکر کنم که این فرصت را به من دادند که کتابم در اینجا چاپ بشود. از بهترین لحظاتی که اینجا در کانادا داشته‌ام، لحظه‌ای بوده که استاد قدیم آقای سجودی را ملاقات کردم؛ این یکی از بهترین اتفاقاتی بود که اینجا برایم افتاد. همیشه از بودن در کلاس‌هایشان لذت بردم، به‌خاطر اینکه دکتر سجودی دربارهٔ چیزی صحبت می‌کنند که در ایران خیلی کم درباره‌اش بحث و پژوهش انجام شده است، و آوردن زبان‌شناسی و مقولهٔ زبان به میان مردم به‌طوری‌که فقط برای الیت نباشد و آدم‌ها معمولی بتوانند آن را درک کنند، یکی از ویژگی‌هایی است که ایشان دارند. کلاس‌های ایشان همیشه بسیار جذاب بود، به‌خاطر اینکه دکتر سجودی عاشق این کارند. 

در اینجا دوست دارم که قسمتی از کتاب را برای شما بخوانم. این را هم اضافه کنم که موضوع مادر و ارتباط نویسنده و مادرش تنها موضوع این داستان‌ها نیست، اما یکی از اصلی‌ترین وجوه داستان‌های کتاب، این رابطه است. از همان داستان اول به این موضوع پرداخته می‌شود و در واقع می‌توان این‌طور تصور کرد که بزرگ‌ترین اتفاق زندگی راوی مرگ مادرش است؛ اتفاقی که شرایط زندگی او را دگرگون می‌کند. شما در بخش اول این کتاب می‌توانید این درهم‌ریختگی و پریشانی شخصیت را در او ببینید. اما کم‌کم در آخر و در آن داستان نیمه‌بلند، به‌صلح‌رسیدن او با این سوگ نشان داده می‌شود. دوست دارم در اینجا بخشی را بخوانم که راوی با جنازهٔ مادر تنهاست:

جنازهٔ مادر را تا صبح در تک‌اتاقِ کنار در ورودی نگه داشتیم. آنجا هیچ‌وقت آفتاب به خودش نمی‌بیند و از همه‌جای خانه سردتر است. اتاق، تا کمر سنگ است، سنگ­‌های مرمریت خاکستریِ رگه‌دار که تمام‌قد در کنار هم ایستاده­‌‌اند. مادر این اتاق را اصلاً دوست نداشت. می‌­گفت او را یاد غسالخانه می‌­اندازد. اول خواهرها آمدند، بعد همسایه‌ها و فامیل. همه بالای سر مرده دعایی ­خواندند و رفتند تا فردا برای تشییع بیایند. شب از نیمه که گذشت، من به اتاق برگشتم. شمعی روشن کردم. پارچهٔ سفید را از روی صورتش کنار ­زدم. صورتش پوست و استخوان بود. گونه‌­ها فرورفته، چشم‌­ها فرورفته، حفره‌­ها، حفره‌­های سیاه. همان‌طور نشستم روبه‌­روی جنازه‌اش و خیره شدم به حفره­‌ها. هر چند دقیقه یک‌بار صدایش می‌­کردم. احساس می­‌کردم مادر هنوز دارد نفس ­می­‌کشد. فکر می‌­کردم شاید نمرده است، شاید خودش را به مردن زده، شاید بیهوش شده و حالا دوباره به‌هوش می‌­آید. قفسهٔ سینه‌­اش را می­‌دیدم که بالا و پایین می‌­رود. دست می‌­گذاشتم روی سینه­‌اش. یک لحظه انگار ضربانی بود، لحظهٔ بعد انگار نبود. گوشم را به سینه‌­اش می‌­چسباندم، یک لحظه انگار ضربانی بود و لحظهٔ بعد انگار هیچ نبود. کنارش روی سنگ­‌های کفِ اتاق دراز کشیدم. تنم مورمور ‌شد. صدای مادر را شنیدم که با همان صدای لرزان، گرفته و محزون می­‌گوید: «من رو دارند کجا می­‌برند، مادر؟ نذار من رو ببرند. من رو نبرید!» چند مردِ سفیدپوش تخت مادر را حمل می­‌کردند. دست‌هایی بازوهای مرا سفت چسبیده‌ بودند. داد زدم: «زنده‌ست. مگه نمی‌بینید داره حرف می‌زنه؟» یکی ملافه را روی صورتش کشید. مردها می­‌خواستند او را ببرند. دیوانه شده­ بودم. تخت را از چنگ مردان سفیدپوش درآوردم. پارچهٔ سفید را کنار زدم. زیر ملافه،‌ دخترِ جوانی بود با پیرهن سرخ و موهای شلال که ریخته بود روی صورتش و چهره‌­اش پیدا نبود. زیر بغل‌­های دختر را ­گرفتم و از روی تخت بلندش کردم. ­چرخاندمش. ­رقصاندمش. حالم خوب بود. نور بود. دختر مثل نور سبک بود. نرم بود. پاهای برهنه‌­اش از زیر دامن سرخ بیرون آمده بود. موهایش را باد به رقص آورده بود. ­چرخاندمش. تندتر. تندتر. بلند می‌­خندید؛ از ته دل. شاد بودم. موها کنار ­رفتند. حفره‌­ها. حفره­‌های سیاه. ترسیدم و از پنجرهٔ قدی بلند پرتش ­کردم بیرون. شیشه‌­های پنجره خرد شد و نور کورکننده ریخت داخل اتاق. صبح شده بود.»

* * *

در ادامه نوبت به هومن کبیری پرویزی، یکی از پایه‌گذاران «رسانهٔ همیاری» و «نشر رها»، رسید. او پس از خیرمقدم‌گفتن به حضار، ابتدا یادی کرد از دوست عزیز تازه‌درگذشته‌مان، زنده‌یاد فرشید، که قرار بود در این نشست شرکت کند ولی متأسفانه به‌دلیل مرگ ناگهانی‌اش در تاریخ ۳۰ مارس ۲۰۲۳ این فرصت را نیافت. او با پخش قطعه‌ای از آهنگ فلیتسا اثر یانی، پیانیست یونانی-آمریکایی، که در پست آخر فرشید تنها چند ساعت پیش از درگذشتش در صفحهٔ فیس‌بوکش گذاشته بود، یاد او را گرامی داشت و از او به‌عنوان یک دوست بسیار خوب و حامی در تمام طول هفت سال کار در نشریهٔ رسانهٔ همیاری یاد کرد و از درگذشت او عمیقاً ابراز تأسف کرد.

هومن کبیری پرویزی، یکی از پایه‌گذاران «رسانهٔ همیاری» و «نشر رها»

سپس با مروری بر تاریخچهٔ کتاب‌های الکترونیک به پیشرفت‌های اخیر در صنعت نشر الکترونیک اشاره کرد و مواردی را که در آن‌ها شاید بتوان گفت کتاب‌های الکترونیک از کتاب‌های چاپی حتی پیشی گرفته‌اند، به این شرح برشمرد: ارزان‌تر بودن کتاب‌های الکترونیک نسبت به نسخهٔ چاپی، امکان انتشار سریع در سراسر جهان، نداشتن هزینه‌های ارسال و مشكلات پست مانند گم‌شدن بسته و…، امكان ویرایش سریع و برطرف‌کردن نقایص بدون نیاز به انتظار برای انتشار چاپ بعدی کتاب، صرفه‌جویی در اشغال فضا در خانه یا در محل کار، همراه‌داشتن کتابخانهٔ شخصی در هر زمان و هر مکانی، امکان خواندن کتاب به‌صورت مشترک و هم‌زمان با دیگر اعضای خانواده، امکان خواندن کتاب روی دستگاه‌های مختلف مانند تلفن هوشمند، تبلت یا کامپیوتر شخصی، امكان هدیه‌دادن کتاب، قابلیت‌هایی مانند جست‌وجو در متن به‌مثابه ایندکسی بی‌پایان، نشانه‌گذاری، یادداشت‌نویسی و …، امكانات شخصی‌سازی مانند تغییر رنگ پس‌زمینه، افزایش یا کاهش فاصلهٔ سطرها، تغییر نوع فونت، افزایش یا کاهش اندازهٔ فونت و…

او همچنین اشاره کرد که کتاب‌های الکترونیک در ایران در سال‌های قبل بیشتر روی نسخه‌های پی‌دی‌اف متمرکز بوده، ولی اخیراً شرکت‌هایی در ایران کتاب‌های الکترونیک تحت قالب ای‌پاب با چیدمان سیال متن را به بازار عرضه کرده‌اند، هرچند قابلیت‌های برنامه‌های کتاب‌خوانِ این شرکت‌ها در مقایسه با برنامه‌های کتاب‌خوانِ اپل بوکس و گوگل پلِی بوکس که کتاب‌های «نشر رها» روی آن‌ها عرضه می‌شود، کمتر است. 

او همچنین با اشاره به بخشی از صحبت‌های دکتر فرزان سجودی در جلسهٔ قبل و همچنین جلسهٔ کنونی، دربارهٔ امکان دراختیارقراردادن کتاب‌ها برای مخاطبان داخل ایران گفت. اینکه امکان هدیه‌دادن کتاب‌ها، هم روی پلتفرم اپل بوکس و هم گوگل پلِی بوکس وجود دارد و می‌توان کتاب‌ها را به‌صورت هدیه در اختیار مخاطبان داخل ایران هم قرار داد و با بهره‌بردن همان امکانات و کیفیتی که ما در اینجا از آن استفاده می‌کنیم، کتاب را بخوانند.

او افزود هر دو کتاب نشر رها یعنی «ریشه‌ها و نشانه‌ها در نمایش میر نوروزی» و «بوی برگ شمعدانی» روی پلتفرم‌های اپل بوکس و گوگل پلِی‌ بوکس در ۷۰ کشور در دسترس است.

در ادامهٔ برنامه، هومن کبیری پرویزی با تأیید صحبت‌های استاد محمدعلی و دکتر سجودی دربارهٔ اتفاقات خوبی که در ماه‌های اخیر در حوزهٔ نشر کتاب در شهر ونکوور افتاده، به معرفی کتاب «سمر سه یار» نوشتهٔ دکتر وحید ذاکری و جشن رونمایی از کتاب‌های «آوازهای جنگلی باد» نوشتهٔ دکتر علی فدایی و «ادی» نوشتهٔ نیکی فتاحی همراه با آغاز به کار «نشر زن»، اشاره کرد و افزود بخشی از اتفاقات خوب سال‌های اخیر در نشر کتاب در شهر ونکوور مرهون زحمات آقای داریوش زمانی در کتاب‌فروشی «پان‌ به» است که علاوه بر فروش کتاب‌های فارسی در شهر توانسته با ارائهٔ خدمات چاپ و نشر کتاب، فرصت را برای نویسندگانی که به‌عنوان ناشرمؤلف کتاب‌هایشان را منتشر می‌کنند، فراهم آورده و همین موجب شده کتاب‌های نویسندگان خوب شهر ونکوور در این سال‌ها منتشر شود و در دسترس علاقه‌مندان قرار گیرد. 

* * *

سپس هومن کبیری پرویزی از داریوش زمانی دعوت کرد به پشت تریبون رفته و تجارب خود در زمینهٔ چاپ و فروش کتاب را با حاضران در این نشست در میان بگذارند. داریوش زمانی گفت:

«با درود و سلام به همه، خیلی ممنون از خانم غفارزاده و آقای کبیری عزیز که این فرصت را به کتاب‌فروشی ما دادند. کتاب‌فروشی ما سال ۲۰۰۹ در نورث ونکوور اه افتاد و آن زمان فقط با کتاب‌های کودکان و نوجوانان شروع کردیم و کم‌کم کتاب‌های بزرگسالان را هم آوردیم. البته از همان سال‌ها، چون کار من چاپ است، کار طراحی و چاپ کتاب هم انجام می‌دادیم و فکر می‌کنم به‌عنوان اولین کتاب هم کتاب شعری بود که برای هفته‌نامهٔ شهروند چاپ کردیم. تا الان هم فکر کنم کار صفحه‌بندی، طراحی جلد، گرفتن شابک و چاپ و صحافی را برای بیش از ۲۰ کتاب انجام داده‌ایم. از ۲۰۱۵ به این‌سو حجم کتاب‌های بزرگسالمان خیلی بیشتر شده است. وب‌سایتمان خیلی به‌روز است و کتاب‌های داخل فروشگاه به‌صورت آنلاین هم به فروش می‌رود.

داریوش زمانی، مدیر کتاب‌فروشی پان‌به

حدود پنج شش سال در گس‌تاون بودیم و الان یک سالی است که در خیابان هاو مغازه‌ای گرفته‌ایم. فکر می‌کنم نزدیک به چهار هزار عنوان کتاب داشته باشیم که شاید حدود هزار عنوان آن‌ها مربوط به کودکان و بقیه مربوط به بزرگسالان باشد. آخرین کتابی هم که چاپ کردیم، کتاب آقای دکتر فدایی بود که هفتهٔ پیش رونمایی شد. برای دوستان علاقه‌مند، اطلاعات کامل برای چاپ کتاب و حدود قیمت‌ها در وب‌سایت هست. البته ما فعلاً این امکان را نداریم که به‌عنوان ناشر کتاب چاپ کنیم، و در واقع کتاب را به‌طور حرفه‌ای ولی با هزینهٔ خود نویسنده‌ها چاپ می‌کنیم. دلیل اصلی‌اش هم این است که فروش کتاب خیلی بالا نیست، و این امکان هنوز برای ما وجود ندارد که به‌عنوان ناشر روی کتاب‌ها سرمایه‌گذاری کنیم. در هر صورت ما به‌طور مرتب کتاب جدید می‌آوریم، بیشتر آن‌ها را هم از ایران می‌آوریم. البته کتاب‌های بدون سانسور از اروپا و آمریکا هم می‌آوریم. بنا داریم ماهی یک بار نشستی هم در کتاب‌فروشی داشته باشیم، و اگر ایده‌ و فکری در این زمینه داشته باشید، می‌توانید با ما مطرح کنید. دو سه هفته پیش آقای امیرمهدی حقیقت، مترجم تخصصی کارهای جومپا لاهیری، از ایران آمده بودند. هر روز به‌جز یکشنبه‌ها از ۱۰ صبح تا ۷ عصر هستیم. باز هم ممنون.»

* * *

پس از آن و در پایان برنامه، هومن کبیری پرویزی، گفت: 

«من اینجا می‌خواهم یک بار دیگر از مجید سجادی تهرانی عزیز تشکر کنم که در طول این مدت خیلی با ما صبوری کرد. ما به‌عنوان ناشر اولین کارمان را با مجید شروع کردیم، و خیلی چیزها را باید برای اولین بار تجربه می‌کردیم و این شاید خیلی زمان‌بر شد. در تمام این مدت مجید با ما بود و همین‌طور خوش‌اخلاق که دیدید، و مطمئنم دوستانی که «ونکوور از داخل ترن هوایی» را خوانده‌اند، این کتاب را هم به‌همان جذابیت خواهند یافت.» 

او افزود: «ما در نشر رها طی یک ماه آینده در دو برنامه شرکت خواهیم کرد. اولین برنامه، برنامهٔ روز مادر است که «بنیاد نیکوکاری یارا» برگزار می‌کند. مأموریت «بنیاد نیکوکاری یارا» کارآفرینی برای زنان سرپرست خانوار در ایران است. کارهای بسیار زیبایی انجام داده‌اند. دوستان بسیار نازنینی در میانشان هستند. خانم مینا سبزواری که معرف حضور همهٔ دوستان هستند، آقای فرهاد صوفی همین‌طور، سیمای عزیز و همچنین خانم نازنین حبیب‌اللهی عضو هیئت‌مدیرهٔ این بنیادند. به‌هر حال، این برنامه روز ۱۳ مه در مرکز اجتماعات وست ونکوور برگزار می‌شود. برنامهٔ بسیار خوب دیگری که ما افتخار شرکت در آن را خواهیم داشت، کنسرت خانم طاهره فلاحتی (گروه احتمال باران) در تاریخ ۴ ژوئن در کی میک سنتر وست ونکوور خواهد بود. ما در این دو برنامه حضور خواهیم داشت و اگر دوستانی در نشست امروز نتوانستند حضور پیدا کنند و مایل‌اند نسخهٔ چاپی کتاب را داشته باشند، می‌توانند به این برنامه‌ها تشریف بیاورند تا در خدمتشان باشیم.» 

سپس وی از حاضران دعوت کرد از خود پذیرایی مختصری بکنند. شایان ذکر است که پذیرایی این برنامه را بنگاه اجتماعی سول بایت با ارائهٔ غذاهای کاملاً گیاهی بر عهده داشت. هم‌زمان مجید سجادی تهرانی کتاب‌های خریداری‌شدهٔ حاضران را به‌رسم یادبود برایشان امضا کرد.

توجه شما را به کلیپی برگزیده از این نشست جلب می‌کنیم:

علاقه‌مندان می‌توانند نسخهٔ الکترونیکی کتاب‌های نشر رها را در پلت‌فرم‌های اپل بوکس و گوگل پلی‌بوکس از طریق لینک‌های زیر در ۷۰ کشور دنیا خریداری نمایند:

ریشه‌ها و نشانه‌ها در نمایش میر نوروزی، نوشتهٔ مرتضی مشتاقی:
فروشگاه اپل بوکس:
https://apple.co/3JLSXbr
لینک خرید کتاب از Google Play Books:
https://bit.ly/Mir-eNowruzi-GooglePlayBooks
********
بوی برگ شمعدانی، نوشتهٔ مجید سجادی تهرانی:
لینک خرید کتاب از Apple Books:
https://apple.co/3NLuEg3
لینک خرید کتاب از Google Play Books:
https://bit.ly/Scent-of-GeraniumLeaf-GooglePlayBooks

خروج از نسخه موبایل