نماد سایت رسانهٔ همیاری

ایران پس از مهسا – روایت شاهدان عینی: ای مؤذن، اذان نگو

ایران پس از مهسا - روایت شاهدان عینی: ای مؤذن، اذان نگو

ایران پس از مهسا - روایت شاهدان عینی: ای مؤذن، اذان نگو

بر اساس روایتی از ایران، پیاده‌سازی: ترانه وحدانی – ونکوور

این روزها دم صبح هراسان از خواب بیدار می‌شوم. نزدیک خانه‌مان یک مسجد است. صدای اذانش که بلند می‌شود، دل من هُری می‌ریزد پایین. به‌سرعت سراغ موبایلم می‌روم. اینترنتش را روشن می‌کنم تا خبرها را چک کنم و ببینم آیا حکم اعدام جوانی دیگر، انسانی دیگر اجرا شده است… بعد با خودم می‌گویم به این زودی که خبرش اعلام نمی‌شود. بعدش دیگر نمی‌توانم بخوابم. همین‌طور دقیقه‌به‌دقیقه اخبار را دنبال می‌کنم. یکی دو ساعت که می‌گذرد و خبر اعدام منتشر نمی‌شود، خیالم کمی راحت می‌شود که آن روز قرار نیست دوباره در آستانهٔ فروپاشی قرار بگیرم.

از خودم می‌پرسم کجای دنیا مردم این‌طوری صبحشان را شروع می‌کنند؟ در کشور ما با هر اذان صبح بیداد می‌کنند، اعدام می‌کنند. مؤذن، اذان نگو، در کشور ما به‌وقت نیایش و به‌اسم خدا بر دار می‌کشند.

نقاشی از افروزه افشین

اما روزهایی هم می‌رسد که روز سربداران است. روزهایی که نمی‌شود از آن فرار کرد. ما داریم در یک واقعیت تلخ و کشنده زندگی می‌کنیم و از واقعیت هم گریزی نیست. یکی از همان صبح‌ها، محمدمهدی و محمد را بر سرِ دار کردند. از شب قبلش دلهره داشتم؛ اضطراب عجیبی که جنسش را خوب می‌شناسم. از آن‌هایی که با هیچ قرصی آرام نمی‌گیرد. از آن‌هایی که می‌دانی قرار است خبری هولناک در پسِ آن باشد. مثل مرغ سرکنده خودت را به در و دیوار می‌کوبی. می‌گویی خیالاتی شده‌ام. چیزی نیست. قهوه زیاد خورده‌ام. مال فضای پراختناق این روزهاست. اما خودت می‌دانی که جنسش فرق دارد. گریزناپذیر است و دیر یا زود باید با آن مواجه شوی.

آن روز صبح که بیدار می‌شوم، برخلاف روزهای دیگر بلافاصله اینترنت گوشی‌ام را روشن نمی‌کنم. انگار می‌خواهم خودم را گول بزنم که با نرفتن سراغ گوشی، آن اضطراب کذایی هم از بین می‌رود. خودم را با درست‌کردن صبحانه سرگرم می‌کنم. لیوان بزرگی قهوه آماده می‌کنم. لپ‌تاپم را باز می‌کنم. اما دلم آرام نمی‌گیرد. هیچ‌وقت در زندگی‌ام آن‌قدر از اینترنت و موبایل هراسان نبوده‌ام. حس می‌کنم با دست‌زدن به آن‌ها کارم تمام است. یک دانه شکلات از توی ظرف روی میز برمی‌دارم، توی دهانم می‌گذارم و لیوان بزرگ قهوه را یک‌نفس سر می‌کشم. دلهره‌ام شدیدتر می‌شود و ضربان قلبم شدت می‌گیرد. به خودم می‌گویم دیدی! همه‌اش به‌خاطر قهوه است. برو و با خیال راحت اخبار را چک کن. 

پسرم از توی اتاقش بیرون می‌آید. به او می‌گویم صبحانه‌اش را روی میز گذاشته‌ام. جواب می‌دهد میل ندارد و آب دهانش را قورت می‌دهد. به هم نگاه می‌کنیم. حدس زده که هنوز خبردار نشده‌ام. چند لحظه به هم خیره می‌مانیم. لحظاتی به کوتاهی ثانیه‌ها و درازای ابدیت. جنس نگاهش با روزهای دیگر فرق دارد. او خبر هولناک را شنیده است. این را می‌توانم از توی نگاهش بخوانم. لازم نیست اخبار را چک کنم. از توی چشم‌های پسرم می‌توانم خبر را موبه‌مو بخوانم. از آن بغضی که فرو می‌دهد. کافی است. تظاهر کافی است. باید با واقعیت روبه‌رو شوم. از آن نمی‌توان فرار کرد. حتی اگر گوش‌هایت را محکم بگیری. حتی اگر ساعت‌ها و روزها سراغ اخبار نروی و اینترنتت را خاموش نگه داری. 

موبایلم را بر می‌دارم. دو نفر از نزدیک‌ترین دوستانم چند بار تلفن زده‌اند. گوشی‌ام سایلنت بوده و نشنیده‌ام. همین هم خود نشانه‌ای دیگر است. این‌طور مواقع به هم تلفن می‌زنیم. با هم مویه می‌کنیم و به هم دل‌داری می‌دهیم که هیچ سیاهی و ظلمی ماندگار نیست. به اینترنت وصل می‌شوم و خبر هولناک مثل پُتک بر سرم فرود می‌آید. می‌بینمشان. هر دوشان را می‌بینم. با چشم‌های معصوم. با لباس‌های خاکستری. خیره به دژخیمی که مرگ و زندگی‌شان در دستان اوست. مگر نمی‌گویند مرگ و زندگی فقط دست خداست؟ مگر نمی‌گویند؟ همان خدایی که ایران را مدت‌هاست از یاد برده است.

فریاد می‌زنم. موبایل از دستم می‌افتد. پسرم به سمتم می‌آید. بغلم می‌کند. زار می‌زنم. هوار می‌کشم. حس می‌کنم دارم خفه می‌شوم. حس می‌کنم طناب دارد گردن مرا تنگ و تنگ‌تر می‌فشارد. می‌گویم دیگر نمی‌توانم. نمی‌توانم به این زندگی ادامه دهم. چند صبح دیگر مگر طاقت دارم که خبر مرگ بشنوم؟ مگر یک انسان چقدر طاقت دارد؟ پسرم محکم مرا گرفته است. دلم می‌خواهد بروم و خودم را از بالای بلندی پرت کنم پایین. دلم می‌خواهد دیگر نباشم. با فریاد مرگ را طلب می‌کنم. پسرم دستم را می‌گیرد و می‌گوید این‌ها هم همین را می‌خواهند. اینکه ما ببازیم. فرو بپاشیم. خودمان را بکُشیم. طاقت نیاوریم. اما ما باید بمانیم. باید بمانیم تا انتقام این جان‌های پاک را بگیریم. می‌گویم تو جوانی. چیزهایی را که ما دیده‌ایم، ندیده‌ای. آنچه را ما در این سال‌ها پشت سر گذاشته‌ایم، از سر نگذرانده‌ای. طاقتت مثل نسل من طاق نشده است. این حجم از وحشی‌گری و قساوت برایم قابل‌باور نیست. به آن دوستم فکر می‌کنم که پس از شلیکشان به پرواز اوکراین و کشتن آن‌همه انسان بی‌گناه گفت: «من از هیچ کار این‌ها دیگر تعجب نخواهم کرد. خشمگین شوید. غمگین شوید. مویه کنید. اما تعجب نکنید. از یک هیولا چه توقعی دارید؟»

حالا چرا من در باورم این حجم از قساوت و وحشی‌گری نمی‌گنجد؟ کافی است یک لحظه به پشت سرت نگاه کنی. خاوران، کوی دانشگاه، قتل‌های زنجیره‌ای، ۸۸، آبان ۹۸، پرواز اوکراین، متروپل، پلاسکو، و حالا پاییز و زمستان ۱۴۰۱. بله، باید غمگین باشم. خشمگین باشم. مویه کنم. اما از این حجم از قساوت متعجب نباشم. 

به یاد آن تکه از داستان حسنک وزیر در تاریخ بیهقی می‌افتم که می‌گوید: «و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور، چنان شنودم که دو سه ماه از او این حدیث نهان داشتند. چون بشنید، جزعی نکرد چنان که زنان کنند، بلکه بگریست به درد چنان‌که حاضران از درد وی خون گریستند.»

یادم می‌آید که محمدمهدی به پدرش گفته بود به مامان چیزی نگو، حکمم اعدام است. 

حالا از خودم می‌پرسم چه کسی به مادرش خبر داد. به مادر او، مادر محسن که میان کوچه اسمش را ضجه می‌زد، به مادر مجیدرضا که وصیت کرد بر سر مزارش شادی کنند، به مادر نوید که گفت درود بر ملت شریف ایران، به مادران خاوران. به مادران پرواز اوکراین. به تمام این مادران سخت جگرآور. آه که مادربودن در ایران چه رنج بزرگی است و چه دل بزرگی می‌خواهد. آن لحظه تنها چیزی که می‌خواهم آغوش فرزندم است. بغلش می‌کنم و اشک‌ها راه خودشان را بلدند و مدام صدای پسرکی با چشم‌های درشت و معصوم توی سرم تکرار می‌شود که: «به مامان چیزی نگو.»

اما ضربهٔ بعدی هزار برابر هولناک‌تر است. محمد حسینی هیچ‌کس را ندارد. نه پدری، نه مادری. نه هیچ خویشاوندی که برای بردن پیکرش بیاید. تنها یک برادر دارد که همراه او بازداشت و سپس ناپدید شده است. یک عکس‌هایی حدیث یک عمرند. یک عکس‌هایی رُمان ده‌جلدی‌اند. برای من آن عکسی که او دست‌های کارگری‌اش را بر چهره گذاشته و نگاهش خیره به رو‌به‌روست حکایت یک رمان هزارصفحه‌ای است. تصویری که بر جانم، بر ذهنم، و بر قلبم تا ابد حک خواهد شد. در کمال‌شهر کرج در خانه‌ای استیجاری، تنها زندگی می‌کرد. تا دورهٔ راهنمایی بیشتر نتوانسته بود درس بخواند و در یک مرغداری با درآمد ماهانه حدود شش میلیون تومان کارگر بود. در چند رشتهٔ رزمی، ازجمله کونگ‌فو و ووشو، حکم قهرمانی داشت. آنچه که در دادگاه به‌عنوان مستندات جرم علیه او به نمایش درآمده بود، همگی از وسایل ورزش رزمی‌اش بود. 

چند نفر از کسانی که او را از نزدیک می‌شناختند، در شبکه‌های اجتماعی از محمد حسینی با عنوان یک انسان مهربان یاد کرده‌اند که به کودکان فقیر و کار، به‌رایگان ورزش رزمی می‌آموخت. در فیلم‌های جلسات دادگاهش می‌بینی که چقدر مؤدب و موقر است. اما نیازی به دیدن یا شنیدن هیچ‌کدام از این‌ها نیست. شما فقط به چشم‌هایش نگاه کنید. چشم‌های او و محمدمهدی، چشم‌های محسن و مجیدرضا… چشم‌ها هرگز دروغ نمی‌گویند. ببینید در آن چشم‌ها جز مظلومیت و بی‌گناهی چه می‌بینید. فقط به چشم‌هایشان نگاه کنید. چشم‌ها هرگز دروغ نمی‌گویند.

برف همه‌جا را سفیدپوش کرده و سرما بیداد می‌کند. با خودم فکر می‌کنم زمانی آدم‌ها چقدر برف را دوست داشتند. اولین برفی که می‌بارید به خیابان می‌ریختند و با هیاهو و شادی جشن می‌گرفتند. اما حالا نه از هیاهوی شاد بچه‌ها خبری است، نه از آدم‌برفی. این مردم داغ دارند. عزادارند.

به دوستانم تلفن می‌زنم. صدای هیچ‌کدامشان از فرط گریه در نمی‌آید. همه در حال تدارک مراسم برای محمد حسینی هستند که می‌گویند تنها بود و کسی را نداشت. ما این روزها جز خودمان کسی را نداریم. به هم دل‌داری می‌دهیم. یکدیگر را به استقامت دعوت می‌کنیم. به روزی که این خون‌های پاک انتقامشان ستانده خواهد شد. چه کسی می‌گوید محمد کسی را نداشت؟ برایش سنگ تمام خواهیم گذاشت. یک ایران خواهران و برادران او بودند. پدر و مادرش بودند. همان دم که شیرزن غیور ایرانی، گوهر عشقی، گفت که محمد پسر اوست و رفت در زندان تا پیکرش را تحویل بگیرد اما دژخیمان از او دریغش کردند، یک ایران پشت سر گوهر عشقی خانوادهٔ محمد شد. چه کسی گفته او تنهاست. او تک‌تک ما را دارد. بالاخره یک روز ایرانمان را پس می‌گیریم. بر سر در هر کوچه‌ای نام شریفشان حک خواهد شد. در ایرانی آباد و آزاد به یادشان خواهیم رقصید. ما کنار هم ایستاده‌ایم. شاید تا آستانه‌اش برویم، اما هرگز فرو نمی‌پاشیم. چون این خون‌های پاک نباید هدر رود.

خروج از نسخه موبایل