نیکی فتاحی – ونکوور
– میدانی رفیق، خدا را شکر.
و مقداری از گرد سفید را داخل قاشق ریخت و زیرش فندک گرفت.
– خدا را شکر؟ برای چه؟
– اَه لعنتی. گازش تمام شد. بده آن فندکت را، رفیق.
و دستش را بهسمت او دراز کرد.
– دِ… زود باش دیگر. چقدر لفتش میدهی. اَه… رد کن گفتم.
– ای بابا چقدر نَسَخی. بیا بگیر. زود بزن حالت جا بیاید، ننهمرده. با این اخلاقت.
فندک را گرفت و دوباره زیر قاشقش آتش کرد.
– خب نگفتی چرا؟
– چرا چه رفیق؟
– تو گفتی خدا را شکر. مگر چه شده؟
– چه شده؟ هیچ. همهچیز گران شده.
– مصبّت را شکر… این که خدا را شکر ندارد، خره.
– دِ نفهمیدی، دیگر. آخرش هم نفهم از دنیا میروی، الاغ. همهچیز گران شده بهجز این. جانم برای این.
و با چانهٔ درازش که دهان تورفتهاش آن را درازتر هم نشان میداد به قاشق توی دستش اشاره کرد.
– این را میگویم، خره. روزبهروز ارزانتر از دیروز. خدا را شکر.
سرنگ را برداشت و فرو کرد توی قاشق. مایع را کشید داخل سرنگ. و ادامه داد:
– آب، برق، گاز، اجارهخانه، خوراک، خلاصه همهچیز بهجز این. پس گور پدر همهچیز، بهجز این.
و سرنگ کثیف را برد بهطرف رگهای آشولاشاش و آن را فرو کرد. مایع را آرام داخل رگهایش خالی کرد و سرش را عقب برد.
– آخیش… خدایا… این حال خوش را از ما نگیر.
و سرش افتاد روی سینهاش.
– راست میگویی، رفیق. آخرش هم نفهم از دنیا میروم. پس بهسلامتی خودت. حالا بده به من آن قاشق را.
– بیا. بگیر.
و قاشق را با شلووِلی بهسمتش دراز کرد. رفیقش قاشق را گرفت و گفت:
– حالت را خریدارم، رفیق.
و مشغول شد. چانهدراز که به پرحرفی افتاده بود با لحن کشداری گفت:
– میدانی؟ این روزها همهجا حرف از انتخابات است. همه از گرانی مینالند. میخواهند بروند رأی بدهند که همهچیز ارزان بشود. ارزان که نه، یعنی گرانتر نشود. خدا را شکر که ما نه نگرانی آب داریم، نه برق، نه خانه، نه زن، نه بچه. خدایا این متاع را از ما نگیر. یکی نیست به اینها بگوید آخر خرها، قبلی که آمد چه گلی به سرتان زد که بعدی بخواهد بزند؟ حالا هی بروید رأی بدهید. بروید. بروید. برینید بروید. برینید بروید. قبلاً هم ریدید.
و زد زیر خنده. سرش شل افتاده بود روی گردنش و لقلق میکرد.
رفیقش که دماغ سرخ و درشتی مثل تربچه داشت و آب مدام از آن چکه میکرد، گفت:
– داداش چه میگویی؟ حالت خوب است؟ افتادهای به شِرووِرگویی. حرف سیاسی میزنی. سیاست مال خر است، خر. اقتصاد هم مال خر است، الاغ.
و دماغش را بالا کشید. سرنگ را پرت کرد آنطرف و سرش افتاد روی سینه.
– راست میگویی، رفیق. گور پدر انتخابات. برای من چه فرق میکند کدام خری رئیسجمهور بشود. همین آبباریکه باشد، شکر. هر چه هم گران میشود، بشود به دَرَک. این یک قلم نشود که نشده و نمیشود چه میشود شکر… دادا… حال… عشق… جان… دمت…
و افتاد به پرتوپلاگویی.
در همین حین مردی با قدمهای تند از کنارشان رد شد و با کیف چرم مصنوعی پارهپورهاش به یکیشان تنه زد. بدن شلوول چانهدراز به جلو پرتاب شد و لحظهای به خود آمد.
– هوووووی… دااا… داش حوااا… ست کجااا… ست؟ خودد… ت را… جمع… ک… ن…
هنوز این جمله را کامل به زبان نیاورده، چشمش افتاد به سیگاری که مرد در دست داشت و دود از آن بلند شده بود. پس مؤدبانه ادامه داد:
– ما را زیر گرفتی، درست. فدای سرت. حالا اگر میشود برای جبرانش دو نخ سیگار به ما بدهی، بده که نوکرتیم بامرام…
مرد که عجله داشت زودتر برود و به کارهایش برسد، ابتدا خواست نشنیده بگیرد، اما بعد پشیمان شد. ایستاد و جعبهٔ سیگار را از جیبش درآورد و پرت کرد بهسمت معتادها و دوباره بهراه افتاد. چانهدراز آن را در هوا گرفت و گفت:
– مرامت… راااا… عشششق… ااااست…
تا او این جمله را به زبان بیاورد، مرد یک چهارراه را رد کرد. بعد ساختمان وزارت بهداشت را که معتادان پای دیوارش نشسته بودند، پشت سر گذاشت، چند خیابان دیگر را پیمود، از بغل ساختمان وزارت نفت بهسمت راست پیچید، سپس یک کوچه؛ آن را دور زد و بعد از چهارراه آخر رسید به در ورودی وزارت «نون». توقف کرد. نفس عمیقی کشید. راست ایستاد و کت کهنهاش را که از فرط لاغری به تنش زار میزد، صاف کرد. کیفش را داد به دست دیگرش و از پلهها بالا رفت.
قبل از ورود به محوطهٔ اصلی، مرد تنومندی که سبیلهای قیطانی نوکتیزی داشت و آنها را با دقت بهسمت بالا تاب داده بود، جلویش را گرفت. از او خواست تا محتویات کیف دستیاش را بیرون بریزد. چیز غیرمجازی همراهش نبود، پس اجازه یافت آنها را جمع کند. همهچیز را داخل کیف پارهاش ریخت و سگکهایش را بست. حالا نوبت بازرسی بدنی بود. سبیلو قیافهٔ عبوسی داشت و همین، کار را برایش سختتر میکرد. حالا داشت دستهایش را از بالا به پایین و از پایین به بالا روی بدن او میکشید. حتی بین رانهایش را هم از قلم نینداخت. تازهوارد چندشش شد، اما چیزی نگفت. سبیلو از زیر ابروان انبوهش با سگرمههای درهم نگاهی به او انداخت و دستش را تندتند تکان داد. که یعنی: میتوانی بروی، برو.
مرد از در دوم گذشت و قدم به محوطهٔ وسیعی گذاشت. دوباره ایستاد. گیج شده بود. نمیدانست کجا باید برود. سالن بسیار بزرگ بود و همهجا درهای بیشماری روی دیوارها بهچشم میخوردند؛ و همینطور راهروها و پلههای فراوان. سقف بلند بود؛ خیلی بلند. در امتداد نردههای آهنی طبقات بالا لکههای سیاهی بهچشم میخوردند که جابهجا میشدند. عاقبت دیوار سمت راست را گرفت و در امتداد آن بهراه افتاد. از کنار چندین در بسته عبور کرد و در حالیکه نمیدانست به کجا میرود، چشمش افتاد به دری که نیمهباز مانده بود. ایستاد و به داخل نگاه کرد. مردی درست شبیه به اولی، با همان سبیلهای قیطانی تابدار و بدن تنومند، پشت میزی نشسته بود. با انگشت چند ضربهٔ کوچک به در نواخت و تعظیموار داخل شد. سبیلو سرش را بالا آورد و نگاهی به او انداخت. چیزی نگفت و دوباره مشغول به کارش شد. تازهوارد سرفهای کرد و سپس با عرض پوزش سراغ بخش مربوطه را گرفت. مرد همانطور که سرش پایین بود، با انگشت به بالا اشاره کرد، یعنی: برو طبقهٔ بالا. مرد دوباره تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد. سپس بهسمت نزدیکترین راهپله به راه افتاد.
در طبقهٔ دوم باز احساس گیجی کرد. باید کجا میرفت؟ در امتداد راهرویی که یک سمتش نردهها قرار داشتند و به سالن بزرگ مشرف بود، چند مرد سبیلو درست شبیه به دو تای اول، آهسته میآمدند و میرفتند. همهشان کلتهای کمری داشتند. میتوانست از آنها راه را بپرسد، اما ترسید. خود را جمعوجور کرد. کمی قوز کرد. سرش را پایین انداخت و دوباره در امتداد دیوار به راه افتاد. آنقدر به رفتن ادامه داد تا بالاخره دری را دید که روی آن نوشته شده بود: «خدمات مراجعین». درهای دیگر فقط شماره داشتند. آرام با انگشت به در کوبید و همانطور قوزکرده داخل شد. آنجا هم مردی پشت میز نشسته بود با همان سبیلهای قیطانی و سگرمههای درهم. انگار همهشان را از روی هم کپی کرده بودند. اولین بار بود که به وزارتخانهای میآمد. آن مرد سرش پایین بود و به او نگاه هم نمیکرد. داشت روی دفتر پیش رویش چیزی مینوشت. تازهوارد منتظر شد. روی دیوار تصویر مرد سبیلوی دیگری را دید شبیه به همینها فقط کمی مسنتر. با قیافهٔ عبوس و چشمان تهدیدگرش رو به دوربین لبخند میزد. لبخندش هیچ از عبوسی چهرهاش نمیکاست. شعارهای انتخاباتی و وعدههای امیدبخش با خط درشت روی پوسترهایی اطراف آن تصویر را احاطه کرده بودند. وزیر «نون» بود. وعدهٔ نان میداد. کاندیدای ریاستجمهوری شده بود. تصاویر کوچکتر دیگری هم از مردهای همشکل روی دیوار، روبروی تصویر وزیر نصب شده بودند. تفاوت چهرهها جزئی بود. مرد چشم از دیوار برداشت و از سبیلو، که حالا همراه با ضربهای بر میز و تکاندادن سر تلویحاً از او پرسیده بود چه میخواهد، سراغ بخش مربوطه را گرفت. باید کجا میرفت؟ سبیلو چیزی روی فیشی نوشت و بهسمت مرد روی میز سُر داد. بر آن نوشته شده بود: اتاق ۲۰۸.
تازهوارد دوباره تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد. همینکه از در بیرون آمد، مرد دیگری را دید که روبرویش، نزدیک نردهها ایستاده بود و داشت بِرّوبِر نگاهش میکرد؛ با همان سبیلها و همان ابروان. او هم کلتی به کمر داشت و دستش را روی آن گذاشته بود. تازهوارد خود را بیشازپیش جمع کرد. تقریباً روی خود تا شد. بهسمت اتاق ۲۰۸ به راه افتاد. شمارهها داشتند کم میشدند، پس برگشت و در جهت مخالف به حرکت ادامه داد. نگاه مرد رویش سنگینی میکرد. سرش را پایینتر آورد و از کنارش بهآهستگی گذشت. سرش داشت تقریباً به زانویش میرسید. هر آن احساس میکرد ممکن است از پشت به او شلیک کنند. ترس برش داشته بود.
بالاخره به اتاق ۲۰۸ رسید. در زد. کاملاً مچاله شده بود. داخل شد. از زیر چشم نگاه کرد. چقدر همهشان شبیه هم بودند! دستپاچه بود. بهزحمت چند کلمه بر زبان آورد. مرد چیزی روی کاغذ پیش رویش نوشت و سُراند روی میز. روی آن نوشته شده بود: اتاق ۳۰۳. مرد دوباره تعظیمی کرد و به راه افتاد. چند مرتبهٔ دیگر هم از این اتاق به آن اتاق رفت، اما چیزی دستگیرش نشد. اصلاً یادش رفته بود برای چه به آنجا آمده است. هر چه که بود آنروز انجام نمیشد. فکرش رفت پی گرفتاریهای دیگرش؛ صاحبخانه حکم تخلیهاش را گرفته بود. یخچال هم خراب شده بود. دستشویی چکه میکرد. قبض آب و برقش هم عقب افتاده بود. مبلغش سر به فلک میکشید. اخطار قطعی برق همین دیروز به دستش رسیده بود. سرش گیج رفت. بهتر بود زودتر آنجا را ترک میکرد. وقتی که از آخرین اتاق بیرون آمد، دید که روی کاغذش نوشته شده: وزارت «جیم»، و اضافه شده بود که کارش به حوزهٔ «نون» مربوط نمیشود. دلش ضعف رفت. احساس گرسنگی میکرد. در یخچال ازکارافتادهاش بهجز یک پیاز چیز دیگری پیدا نمیشد. باید سر راه چند عدد تخممرغ میخرید. دوباره به راه افتاد. از پلهها پایین رفت. از وسط سالن وسیع وزارتخانه گذشت و خود را به در خروجی رساند. بیرونِ در، هوای گرم و دود گازوئیل و بوی آسفالت داغ به صورتش خورد. از قوزش کمی بیرون آمد و تنش را حرکت داد. نفس راحتی کشید. تصمیم گرفت حالا که تا آنجا آمده سری هم به وزارت «جیم» بزند.
چند چهارراه را پشت سر گذاشت و از چند کوچه و خیابان گذشت، چندین بار به چپ و راست پیچید تا رسید به ساختمان عظیم وزارت «جیم». داخل شد. محتویات کیفش را بیرون ریخت. سپس نوبت بازدید بدنی بود. بعد از اینکه حسابی دستمالی شد، عاقبت اجازهٔ ورود یافت. داخل ساختمان همان مردهای سبیلتابدارِ تنومند یکشکلوشمایل را دید که همهجا بودند و بهصورت لکههای سیاهی جابهجا میشدند. کلتهای کمری را بهخاطر آورد. دوباره مچاله شد. در امتداد دیوار به راه افتاد. بعد از کمی ایندر و آندر زدن به دری رسید که رویش نوشته شده بود: «خدمات مراجعین». تعظیمکنان وارد شد. مردی کپی قبلیها پشت میزی نشسته بود. سرش پایین بود و مشغول نوشتن چیزی. تازهوارد منتظر شد. روی دیوار تابلویی آویزان بود که چهرهٔ مردی را نشان میداد شبیه به آنهای دیگر، فقط کمی مسنتر؛ با این حال جوانتر از وزیر «نون» که تصویرش را در ساختمان قبلی دیده بود. این یکی هم با قیافهای عبوس رو به دوربین لبخند میزد. شعارهای انتخاباتی و وعدههای امیدبخش اطرافش را احاطه کرده بود. وزیر «جیم» بود. او هم کاندیدای ریاستجمهوری شده بود. تصاویر کوچکتری نیز از مردان دیگر روی دیوار روبهرو نصب شده بودند. تفاوتها جزئی بود. با اینحال وی توانست تصویر وزیر «نون» را در میان آن تصویرهای کوچکتر تشخیص دهد. تازه داشت دستگیرش میشد. یعنی همهچیز در واقع یک چیز بود؟ سرش دوباره گیج رفت. احتمال داد که صاحبان آن عکسهای دیگر هم هر کدام در وزارتخانهای وزیر و رئیس باشند و تعدادیشان هم کاندیدای ریاستجمهوری. گیج شده بود. پلکهایش را چند مرتبه باز و بسته کرد. چهرههای روی دیوار همه به او زُل زده بودند. ترس برش داشت. همهشان بهنظرش آشنا میرسیدند. البته مطمئن نبود زیرا همهشان شبیه هم بودند. این روزها تصویرشان روی دیوارها و بیلبوردها همهجا دیده میشد. پاهایش سست شد. رعشه گرفته بود. دیگر نتوانست چیزی بگوید. احساس کرد دارد میافتد. بیآنکه چیزی از مرد سبیلوی آخر بپرسد، تعظیم غرایی کرد و عقبعقب از اتاق خارج شد. مچالهشده آهسته از راهروها گذشت. از پلهها پایین رفت. سالن بزرگ را پشت سر گذاشت و خود را به در خروجی رساند. نفسش بالا نمیآمد. قلبش میتپید. احساس میکرد کسی از پشت او را با کلت هدف گرفته است. میلرزید. عاقبت توانست خود را از ساختمان وزارتخانه بیرون بیندازد. بوی آسفالت داغ آغشته به گازوئیل به صورتش سیلی زد. احساس تهوع کرد. چند نفس عمیق کشید و لخلخکنان به راه افتاد. از همان مسیری که آمده بود راه بازگشت را در پیش گرفت. در نهایت به ساختمان وزارت بهداشت رسید و چشمش به معتادها افتاد. آنها همانجا گوشهٔ دیوار نشسته بودند و چرت میزدند. با صدای کشیدهشدن پای او بر آسفالت کف کوچه، چرت یکیشان پاره شد و تکانی به خود داد:
– آهای دادااااش… بپا ما را زیر نگیری…
سپس ادامه داد:
– این که همان یارو است. قیافهش را نگاه… هی؟… کشتیهایت غرق شده…؟
مرد قدمهایش را شل کرد و کیفش را داد به دست دیگرش. همان لحن کشدار ادامه داد:
– از قیافهات پیداست که روبهراه نیستی داداش… هاها… ای بیچاره.
مرد ایستاد.
– رفیق اینجا را نگاه. همان یارو دوباره پیدایش شد. ولی انگار آب رفته.
و سقلمهای به رفیقش زد. رفیقش تکانی خورد و با صدای تودماغی گفت:
– ای بابا… چقدر ور میزنی. چُرتم را پاره کردی… دهنت را سرویس…
و کمی روی چمباتمهاش جابهجا شد و ملچملچکنان ادامه داد:
– بهجای وراجیکردن یک نخ سیگار رد کن بیاید، خوشیمان را خراب کردی… اَه… مصبّت را شکر…
و دماغش را بالا کشید. تازهوارد کمی آنطرفتر ایستاده بود و زُل زده بود به آنها.
چانهدراز دستش را در جیبش فرو کرد جعبهٔ سیگار را درآورد و دو نخ از آن بیرون کشید. سپس بسته را پرت کرد طرف رفیقش.
– بیا بگیر… حالا فندک را رد کن بیاید…
فندک را که گرفت، یکی از سیگارهایش را دراز کرد سمت مرد که کمی آنطرفتر ایستاده بود.
– بیا بگیر داداش… فکر کنم خودت الان سیگارلازمی… تازه اگر چیز بهتری هم خواستی، خودم در خدمتم بامرام…
تازهوارد اینپا و آنپا کرد. سپس چند قدم آهسته جلو آمد و سیگار را از دست او گرفت. چانهدراز فندک را روشن کرد و گرفت زیر سیگار مرد. مرد خم شده بود و همانطور که سیگار را به لب داشت نوک آن را به آتش فندک نزدیکتر میکرد. سیگارش را گیراند و همانجا آهسته چمباتمه زد. معتادها دوباره به چرت فرو رفتند. مرد به سیگارش پک میزد و در افکار دور و درازی غرق شده بود. مدتی همانطور آنجا نشسته بود تا اینکه رهگذری لاغر، با لباسی مندرس، بهسرعت از کنارشان عبور کرد و با کیف کهنهاش محکم به او تنه زد. تازهوارد تکانی خورد و کمی به جلو پرتاب شد. از تکان او چُرت چانهدراز پاره شد و با لحن کشداری گفت:
– هوووووی… دااا… داش حوااا… ست کجااا… ست؟ خودد… ت را… جمع… ک… ن…
فوریهٔ ۲۰۲۲، ونکوور