نماد سایت رسانهٔ همیاری

پروژهٔ اجتماعی (۷۱) – یک تراژدی خانوادگی در مهاجرت

پروژهٔ اجتماعی (۷۱) - یک تراژدی خانوادگی در مهاجرت

مژده مواجی – آلمان

دو سالی می‌شد که از آن‌ها بی‌خبر بودم. چندی پیش دختر کوچک خانواده وارد محل کارمان شد. از توی راهرو، من را در دفترم که درش باز بود، دید و با خوشحالی گفت: «من را یادتان می‌آید؟»

ماسک زده بود. چشم‌ها و صدایش برای یادآوری کافی بودند. حال و احوالشان را پرسیدم. به‌ویژه حال مادرش. کارت ویزیتم را به او دادم که به مادرش بدهد تا با من تماس بگیرد.

دوران سختی را در اسکان پناه‌جویان پشت سر گذاشته بودند. در کشورشان خانواده‌ای مرفه بودند. انتظاراتی که از جامعۀ جدید داشتند، در شرایط پناه‌جویی به‌کُندی و به‌سختی عملی می‌شد. در اسکان فضایی جمع‌وجور و محدود برای خانوادۀ چهارنفره‌شان مهیا کرده بودند. قرار بود چقدر آنجا بمانند؟ کسی نمی‌دانست. همه‌چیز بستگی به روند قبولی نهایی پناه‌جویی‌شان داشت. 

زن خانواده ‌به‌مروراز تروتازگی افتاد. دختر کوچک دچار حمله‌های پانیک می‌شد. دختر بزرگ‌تر بیماری چشمی حادی پیدا کرد. مرتب درگیر بیمارستان و معالجه بودند. عصبی شده بودند. همه‌چیز برایشان کُند پیش می‌رفت؛ مدرسۀ دلخواه برای دختر کوچک، کلاس زبان مناسب برای دختر بزرگ که می‌خواست در دانشگاه تحصیل کند، وقت دکتر…  

درگیری فیزیکی و خشونت به فضای تنگ سکونتشان کشیده شد. مرد خانواده باید به اسکان دیگری انتقال داده می‌شد و اجازۀ ورود به اسکان قبلی را نداشت. موقتاً در اسکان جدید باید با سه تا مرد در یک آپارتمان زندگی می‌کرد. سه مرد از کشورهای مختلف. به‌جای اینکه به آنجا برود، پیش دوستش در شهرکی دیگر رفت. ادارۀ امور پناه‌جویان تصمیم او را متناقض با قانون دید. او باید همان‌جایی زندگی می‌کرد که آن‌ها تعیین کرده بودند. شهرک دوستش در محدودۀ اجازۀ اقامتش نبود. مرد خانواده زد به سیم آخر و خواست به کشورش برگردد. بعد از یک ماه و اندی انتظار همراه با پناه‌جویانی که به کشورشان بازگردانده می‌شدند، با هواپیما از آلمان به کشورش برگشت. 

دختر کوچک خانواده را دوباره در محل کارمان دیدم. وقت ملاقاتش با همکارم که در پروژۀ دیگری بود، تمام شده بود. برای کمک و حمایت در رابطه با ادامهٔ تحصیلش پیش او می‌آمد. این‌بار بدون ماسک بود و زن جوان زیبایی را روبرویم می‌دیدم. 

– حال مادرتان چطور است؟ برایش پیامک فرستادم، اما جوابی نداده است. همدیگر را چند وقت پیش دیدیم و قرار شد که چند ماه دیگر بعد از گذراندن دورۀ زبان آلمانی «ب۲» برای کوچینگ شغلی پیش من بیاید. به مسئولش در ادارۀ کار هم ایمیل فرستادم. 

غمی بر چهره‌اش نقش بست.
– مادرم در کلینیک اعصاب و روان بستری شده است و قادر به جواب تلفن یا پیامک‌ها نیست. 

یکّه خوردم:
– در آخرین دیداری که داشتیم، خیلی دلتنگ مادر و پدرش بود. نیاز به کمک بود با من تماس بگیرید. 

تشکر کرد و از در شیشه‌ای محل کار بیرون رفت. آهسته از پله‌ها پایین رفت و نیم‌نگاهی به من انداخت که هنوز در راهرو ایستاده بودم.

خروج از نسخه موبایل