امید بهمنپور – ونکوور
لنگهکفشی سوخته با سگکی بسته، روی سنگهای سنگشده افتاده، و باریکهٔ چوبِ خشکی، گوشهاش را نوازش میکند.
لنگهکفش: «صاحبم رو ندیدین؟ من گم شدم. چرا نمیاد منو برداره؟ مگه من چیکار کردم؟ من که تا چند لحظه پیش تو پاش بودم. فقط چند دقیقه خوابم برد. من صاحبم رو میخوام. نگرانشم. بدون من چطوری میخواد بره خونه؟ چرا نمیاد منو برداره؟ مگه من چیکار کردم؟… »
* * * * *
وقتی که کفاش پیر من را میدوخت، دستش میلرزید. و وقتی که من را به فروشنده داد، صدای افتادن اشکش روی جعبهای که در آن بودم، پیچید. فروشنده من را جلوی ویترین، جایی که بچهها مجبور نباشند برای دیدنم روی نوک پنجه بایستند، گذاشت. یک روز گذشت. بچهها به دیدنم میآمدند و نگاهم میکردند و مادرها دستشان را میکشیدند و میرفتند. روز بعدش او آمد. ما کفشها تا صاحبمان را ببینیم، میشناسیماش. لباسش همرنگ من بود. چشمهای سیاهش از خوشحالی برق میزد. گفت: «مامان، من عاشق این کفشقرمزهام.» صاحب مغازه من را جفت کرد و جلو پاهاش گذاشت. جورابهاش سفید بود، بهرنگ برف. من را پاش کرد. کف پاهاش پر بود از بوسههای پدر و مادرش. دست روی پاپیونهام کشید. لپهاش گل انداخته بود و ذوقِ داشتن مرا داشت. باباش گفت: «عزیزم، ببین تو پات راحته؟»
انگشتهای پاهاش را تکان داد و من قلقلکم آمد. با هم خندیدیم. به خودم قول دادم که هرگز پاهاش را نزنم. صاحبم گفت: «آره خیلی راحته. پاپیونشم خیلی خوشگله.»
وقتی که باباش من را برایش خرید، مغازهدار کفشهای قدیمیاش را توی جعبه گذاشت. از مغازه بیرون پریدیم تا صاحبم من را به همه نشان بدهد. از آن روز تا وقتی که مرا بهپا داشت، وظیفهام درآغوشکشیدن و مراقبت از پاهای کوچک و قشنگش بود. من و صاحبم با هم راه میرفتیم، میدویدیم و روی پنجه چرخ میزدیم. او میخندید و مرا در خوشحالی و شادیاش سهیم میکرد و من هم مواظب سنگها و لبههای تیز راه بودم و خودم را سپر میکردم. آیا الان چیزی پاش هست؟ لنگهٔ دیگرم کجاست؟ چرا صاحبم نمیآید؟
از کفشفروشی بهسمت میدان شهر رفتیم. دستِ صاحبم ورجهوورجهکنان توی دستهای مامان و باباش بود. میخواستند برای سفرشان چند یادگاری از سرزمینشان بردارند تا در جای جدیدی زندگیشان را آغاز کنند. چند کتاب به یادگار خریدند تا بتوانند سرزمینشان را در چمدانشان جا بدهند. وقتی به خانه رسیدیم، شب شده بود. خانه خالی از وسایل بود و چند چمدان کنار در ردیف شده بود. صاحبم با دقت سگکهام را باز کرد و من را روی جعبه کنار تشکش گذاشت. به مامانش گفت که به پاهاش لاک قرمز بزند که با رنگ کفشش جور باشد. مامانش دانهدانه به ناخن انگشتهای پاش با دقت لاک میزد و صاحبم فوتشان میکرد که زودتر خشک بشوند. شب را با هم خوابیدیم. صاحبم صبح زود من را پاش کرد و سوار هواپیما شدیم. بار اولی بود که سوار هواپیما میشدم. هر دو خیلی هیجان داشتیم. آنجا امن بود. سفر درازی در پیش داشتیم و من هم باید خودم را برای این سفر آماده میکردم. تنها چند دقیقه خوابیدم. بعد احساس کردم که در هوا معلقام و دور خودم چرخ میخورم. بیدار که شدم، خودم را تنها اینجا دیدم. انگشتهای لاکزدهٔ کوچولویی که در آغوشم بود، کجان؟ اینجا کجاست؟ چرا اینطوری مرا تکوتنها رها کرده؟ چطور به این زودی مرا فراموش کرد؟
من که پاهاش را نزدم. چطور ممکن است صاحبم سراغ من را نگرفته باشد. چرا صدای خندههاش نمیآید؟ نگرانام.
* * * * *
نمکیای در کوچهها داد میزند: «نمکی، نون خشکی، یک لنگهکفش بچه، دخترانه، قرمز پاپیوندار، ورنی با سگک طلایی، تقریباً نو، افتاده از آسمان!»
تیتر روزنامهٔ حوادث روز بعد: «علت دادزدن نمکیای که میگفت: حراج، لنگهکفش بچه، دخترونه، قرمز پاپیوندار، ورنی با سگک طلایی، تقریباً نو، افتاده از آسمون!»
طی مصاحبهای که خبرنگار ما با یکی از اهالی داشته است، مشخص شد که پسری بازیگوش لنگهکفش خواهرش را از حیاط به کوچه پرت کرده، و نمکیای آن را در وسط کوچه دیده و برداشته و در کوچهها بهروش مخصوص تبلیغات نمکیها در صدد فروش آن بوده است. بعد از آنکه مشتری برایش پیدا نکرده، آن را در بیابانی پرت کرده است. همانطور که در عکس قابلِرؤیت است، در گوشهٔ پاپیون اثراتی از سوختگی دیده میشود.
پس از تحقیقات میدانی گسترده و عملیات پیچیدهٔ تعقیب و جستجو، خبرنگار مذکور پسرک بازیگوش را پیدا کرده و مصاحبهای با او داشته است. پسرک اعتراف کرد که او لنگهکفش را با کبریت سوزانده و برای آنکه اثر جرمش را مخفی کند، مجبور شده که آن را به کوچه پرت کند. علت بستهبودن سگک هم این بوده که بتواند راحتتر آن را دور انگشتش بچرخاند و دورتر پرتش کند.