نماد سایت رسانهٔ همیاری

ققنوس‌هایی سر برکشیده از میان خاکستر غم و مصیبت و اندوه

از میان دلنوشته‌های کلاس خاطرات‌نویسی برای بازماندگان جانباختگان پرواز ۷۵۲ توسط منیرو روانی‌پور و ورای آن

از میان دلنوشته‌های کلاس خاطرات‌نویسی برای بازماندگان جانباختگان پرواز ۷۵۲ توسط منیرو روانی‌پور و ورای آن

رسانهٔ همیاری – ونکوور

منیرو روانی‌پور، نویسندهٔ بنام ساکن آمریکا، چندین سال است که در کنار نوشتن و دیگر فعالیت‌های ادبی‌اش، به برگزاری کلاس‌های خاطرات‌نویسی، جلسات کتابخوانی و کوچینگ می‌پردازد. پاییز گذشته وی در فیس‌بوک خود نوشت: «هم‌زمان با تعطیل‌شدن کلاس‌های خاطرات‌نویسی، پیامی گرفتم از خانواده‌های قربانیان هواپیمای اوکراینی که می‌خواستند خاطراتشان را بنویسند. من که قرار بود بعد از کلاس‌های تابستانی شروع کنم به جمع‌وجورکردن متن‌های پیاده‌شده، ماندم. ده روزی طول کشید تا بالاخره تصمیم گرفتم که کلاس خاطرات‌نویسی ویژهٔ این دوستان برگزار کنم و با خودم گفتم این حداقل کاری است که از دست من برمی‌آید.» و در ادامه اضافه کرد: «اولین جلسهٔ کلاس، یکشنبه تشکیل شده، سخت وسنگین بود جلسه، امیدوارم مثل سیاووش از این آتش هم بگذریم… »

منیرو روانی‌پور، نویسندهٔ ساکن آمریکا

این دوره از کلاس‌ها که مجموعاً در هشت جلسه و طی هشت هفته برگزار شد، در نیمهٔ‌ دسامبر گذشته به پایان رسید. روانی‌پور طی این دوره هر هفته در فیس‌بوک خود به‌روزرسانی می‌کرد و احساسات خود را با مخاطبانش در این شبکهٔ اجتماعی در میان می‌گذاشت: «فکر اینکه چطور گروهی به این راحتی می‌توانند جان آدم‌ها را بگیرند، کلافه‌ام می‌کند… »، «صبح یکشنبه، هر هفته پای خاطرات بازماندگان هواپیمای اوکراینی می‌نشینم و خون گریه می‌کنم… » و البته گاه شریک‌کردن مخاطبانش در روحیات مثبت: «امروز جلسهٔ پنجم، نسبت به جلسهٔ اول خیلی بهتر بود. در کنار این کلاس تمرین‌هایی می‌دهم. هدف این تمرین‌ها بیرون آمدن از سیاه‌چاله است. سیاه‌چاله‌ای که روح خبیث قدرت سر راه آدمی قرار می‌دهد… » و در گزارش آخرین جلسهٔ این دوره از کلاس‌ها می‌گوید: «راه‌های نرفته رفتیم، حرفای نگفته زدیم، کارای نکرده کردیم. آخرین جلسهٔ خاطرات‌نویسی با بازماندگان قربانیان هواپیمای اوکراینی؛ نتیجهٔ هشت جلسهٔ کوچینگ حتی دور از انتظار خودم بود. از میان خاکستر غم و مصیبت و اندوه، ققنوس‌هایی سر برکشیدند که تسمه بر گردهٔ سیاهی خواهند زد… »

در تماس با منیرو روانی‌پور و درخواست از ایشان برای امکان چاپ تعدادی از خاطرات نوشته‌شده در این کلاس‌ها در صورت تمایل نویسندگانش، او ما را به سرپرست گروه، الکس شیرانی، ارجاع داد و نهایتاً از طریق ایشان توانستیم با چند تن از افرادی که در این کلاس‌ها شرکت کرده و مایل بودند نوشته‌هایشان را در اختیارمان بگذارند، ارتباط برقرار کنیم. ژاله معینی، خواهر محمد معینی، از جانباختگان پرواز ۷۵۲ ساکن شربروک، مریم زارعی، مادر معصومه قوی و مهدیه قوی، خواهران جانباخته در پرواز ۷۵۲ ساکن هالیفاکس و پریسا مژدهی‌راد، از دوستان مادر بهاره کرمی‌مقدم، نیز از جانباختگان این پرواز ساکن تورنتو، از جمله افرادی بودند که در این کلاس‌ها شرکت کرده بودند و اظهار تمایل کردند که از داستان‌‌‌ها و دلنوشته‌هایشان در این شمارهٔ رسانهٔ همیاری چاپ شود. همچنین دلنوشته‌ای از شیوا اولیایی، ساکن ونکوور دریافت کرده‌ایم که در این مجموعه جای گرفته است.

* * * * *

در میان شرکت‌کنندگان کلاس‌های خاطرات‌نویسی منیرو روانی‌پور برای بازماندگان سرنگونی پرواز ۷۵۲، مریم زارعی، مادر معصومه و مهدیه قوی، دو خواهر نخبه‌ای که در این فاجعه جانشان را از دست داده بودند، هم حاضر بود. مریم زارعی در صحبت با ما گفت که خوشحال می‌شود با ما در تماس باشد و حقیقتش هنوز روحیهٔ نوشتن داستان و خاطره را ندارد، ولی ما را به نوشته‌هایش در شبکه‌های اجتماعی‌ای که به یاد دخترانش درست کرده است، ارجاع داد. گزیده‌ای از دلنوشته‌های مریم زارعی را در اینجا می‌خوانیم.

دلتنگ کدام‌یک از شما باشم… 

معصومه‌ای که نمونهٔ دختران این سرزمین بودی، دختری به تلاش و استقلال تو نبود، با قدرت و زحمت فراوان در این سرزمین برای خودت جایگاه ساختی، در بهترین دانشگاه‌ها درس خواندی، در بهترین شرکت‌های تکنولوژی کار کردی و همچنان سقف آرزوهایت بلندتر از آسمان بود، تو نمونهٔ یک دختر مستقل و خردمند بودی، تو قوی بودی…

زنده‌یاد معصومه قوی، از مسافران پرواز ابدی ۷۵۲

یا مهدیه جانِ من، با درس خواندن و تلاش‌های شبانه‌روزی‌ات نشان دادی که در کنار خواهرت می‌توانی دختری قدرتمند شوی، سخت تلاش کردی تا در بهترین دانشگاه درس بخوانی و در آستانهٔ ساختن رؤیاهایت به‌همراه خواهر توانمندت سقف آسمان را شکافتید و از دید چشمانمان خارج شدید و دست‌نیافتنی… 

زنده‌یاد مهدیه قوی، از مسافران پرواز ابدی ۷۵۲

فرشته‌های زیبایم، دلتنگم، دلتنگ… 

– – – – –

من پله‌های پشت‌بام را جارو کرده‌ام

و شیشه‌های پنجره را شسته‌ام

آیا دوباره زنگ در، مرا به سوی انتظار صدا خواهد برد؟

و اکنون نگاهم از شیشه گذشت، به کوچه دوید… 

و روی سنگ‌نوشتهٔ مزارت ایستاد،

و دریغا که هیچ‌کس جای خالی تو را در دل ما پر نکرد… 

تو به همراه قاصدکان سبکبال رفته بودی

و ما اینک چقدر تنها ماندیم!

– – – – –

یک‌سال گذشت

از اون روز لعنتی…

از اون روز که چمدون سفر بستید

و تموم تلاش‌ها و خون‌دل‌های چندساله رو چپوندین توش

اون ‌روزها شاید سرشار از هیجان بودید

از شوق

برای رسیدن به هدف‌هاتون

اما شک ندارم، شک ندارم ته گلوتون بغض داشت

برای کلی دلتنگی، کلی خاطره، کلی خنده و کلی اشک

که بدرقهٔ راهتون بود

برای اینکه می‌خواستید برای همیشه از اینجا برید

اما چه کسی می‌دونست که قراره این همیشه،

همیشگی باشه

– – – – –

تو که رفتی، تمام دنیا رفت

تمام نمی‌شود، نه تمام نمی‌شود

امشب باید یکی از ما شعر بگوید

یکی گریه کند

در دلم جایی برای پنهان‌شدن نیست

دیگر وقت آن است که مرگ بیاید

و شاخ‌هایش را در دلم فرو کند.

در آستانهٔ سالگرد فاجعهٔ انهدام هواپیمای اوکراینی باید خون گریه کرد.

– – – – –

مریم زارعی، حالا به‌یاد دخترانش مؤسسهٔ خیریه‌ای راه‌اندازی کرده است با نام «خواهران قوی» تا فعالیت‌های خیریهٔ آن‌ها را ادامه دهد.

اطلاعات بیشتر دربارهٔ خیریهٔ خواهران قوی از طریق لینک‌های زیر در دسترس است.

instagram.com/ghavisisters

Facebook.com/ghavisisters

T.me/ghavisisters

* * * * *

روزی روزگاری، خوشحال‌ترین زن این شهر

ژاله معینی – ایران

به روزهای تاریک و غم‌انگیزی نزدیک می‌شویم. اصلاً دور شده‌ بودیم؟ 

یک روز که از دست دلم حسابی کلافه شده‌ بودم، رفتم پیاده‌روی. از کنار گُل‌فروشی که گذشتم، تعطیل بود، کرونا درِ زندگی را تخته کرده‌ است. آقای گُل‌فروش یادش است که روزی به خوشحال‌ترین زن این شهر سبد گلی فروخته‌ بود؟ من اما یادم است. چهارشنبه چهارم دی ماه، ساعت چهار بعدازظهر محمد و شکوفه می‌رسیدند. ظهر رفتم دنبال رایا و از مدرسه آوردمش. پشت چراغِ‌قرمز به‌صورت هماهنگ می‌رقصیدیم.‌ حالا چپ… حالا راست… حالا قرش بده… دست، دست… دستا شُله… سر راه کنار گُل‌فروشی نگه‌ داشتم و سبد گلی خریدم. رایا روی آن نوشت «گل برای گل». به خانه که رسیدیم، مامان و بابا و برادرم، مسعود، تا لحظهٔ آخر بدو‌بدو می‌کردند. آخرین مأموریت، پختن مربای هویج و پوست پرتقال بود. محمد این مربا را خیلی دوست دارد. همه با هم رفتیم دنبالشان، وقتی دوباره به هم رسیدیم، انگار هیچ‌وقت از هم دور نبوده‌ایم. گویا عشق واقعی همین است. کیلومترها فاصله، اقیانوس‌های بینمان و هیچ لانگ‌دیستنسی حریفش نمی‌شود. زندگی چه چیزهایی به من نداد و چه چیزهایی از من نگرفت. یعنی این زندگی که محمد را از من گرفت، همانی است که لذت دیدن خنده‌هایش را به من داد؟ لرزش شانه‌هایش موقع خندیدن؟ برق چشم‌هایش؟ شنیدن صدای مهربانش؟ و آغوش گرمش در چهارشنبهٔ چهارم دی ماه ساعت چهار بعدازظهر؟ باورکردنی نیست این زندگی همانی است که روزی در آن خوشحال‌ترین زن این شهر با سبد گلی در دست بودم.

* * * * *

زنده‌یاد محمد معینی، از مسافران پرواز ابدی ۷۵۲

محمد معینی، متولد ۱۹۸۴ در ایران، از کودکی بسیار کنجکاو و باهوش بود. در نقاشی مهارت بسیاری داشت و به ورزش تنیس می‌پرداخت. محمد به زبان انگلیسی و فرانسه کاملاً مسلط بود. او در المپیاد فنی هنرستان رتبهٔ دوم کشوری را کسب کرد و در دانشگاه، مهندسی مکانیک خواند و هم‌زمان سرپرست بخش R&D شرکت SNT (طراحی چراغ خودرو) بود. او در ایران بسیار موفق بود و در سال ۲۰۱۵ به کانادا مهاجرت کرد. محمد در کارخانهٔ BRP واقع در شهر ول‌کور (Valcourt) در استان کبک مشغول شد و به‌گفتهٔ همکارانش، بهترین دوست و همکار بود. محمد در ژانویهٔ ۲۰۲۰ برای دیدار خانواده‌اش به ایران رفت و در برگشت هواپیمای اوکراینی مورد حملهٔ سپاه پاسداران ایران قرار گرفت. او فردی بی‌نظیر از نظر اخلاق، شخصیت، کار و علم بود و خانواده و دوستانش همیشه سوگوار او خواهند بود.

* * * * *

چای آلبالو

برای مامان بهشته* و چای آلبالوش

و

به یاد مسافران PS752

پریسا مژدهی‌راد – آمریکا

تکیه داده‌ام به دیوار، کنار پنجرهٔ چوبی آبی. همان که خیلی سال پیش آقاجون رنگش زد و علی، با آن دست‌های کوچولویش، رویش گل‌های زرد و قرمز کشید. روی تنها کاج حیاط، برف سبکی نشسته است. من، مست خواب، به صدای خس‌خس بخاری کنج اتاق گوش می‌کنم و زمزمه‌ای دور، انگار کسی زیر لب آوازی می‌خواند.

پنجره را باز می‌کنم. باد از لای پلیور سبزم رد می‌شود و آن‌قدر سرد است که تنم را می‌لرزاند.

– – – – –

مامان کاسهٔ بلوری را پر از آلبالو کرد. رویش نمک پاشید و گذاشت روی میز عسلی‌رنگ. گفت: «خوشحال شدی؟»

چشم‌هایش برق می‌زد.

نشست روی مبل مخمل. هنوز از چشم‌هایش ذوق می‌ریخت. 

حرف که می‌زد، دست‌هایش در هوا می‌رقصیدند؛ آن‌قدر که حالش خوب بود.

علی یک‌راست آمد سراغ کاسهٔ آلبالو. 

مامان گفت: «اوووو، کجا؟ مال خواهرته.»

علی، شاکی، گفت: «الان که دیگه خودش اومده؛ بذار بخورم.»

نشست لب پنجرهٔ چوبی آبی. همان که خیلی سال پیش آقاجون رنگش زد و علی، با آن دست‌های کوچولویش، رویش گل‌های زرد و قرمز کشید. دو تا آلبالو انداخت توی دهانش. آفتاب از لای پلیور سبزش رد می‌شد و آن‌قدر روشن بود که می‌شد ذره‌های هوا را تویش دید. نشستم کنارش و یک گاز محکم از لپ تیغ‌تیغی‌اش گرفتم و گفتم: «با هم بخوریم.»

من، کرخت از آفتاب گرم و خسته از یک راه طولانی، سرم را گذاشتم روی شانه‌هایش و از توی کاسه بلوری، یک مشت آلبالو برداشتم.

زنده‌یاد بهاره کرمی‌مقدم، از مسافران پرواز ابدی ۷۵۲

مامان گفت: «مادر ظرف رو بگیر زیر دستت.»

علی گفت: «ولش کن.» 

و از توی دست من یک آلبالو برداشت. 

من گفتم: «دستمو با علی پاک می‌کنم.»

بعد از ته دلم خندیدم. 

مامان نگاهمان می‌کرد. نه! تماشایمان می‌کرد؛ جوری که انگار می‌خواست جفتمان را مثل همین آلبالوهای نمکی توی کاسهٔ بلوری، بخورد.

علی زد روی پام و با دلخوری تهِ‌دل‌مانده‌ای، گفت: «خیلی خری که رفتی.»

گفتم: «توهم خیلی خری که می‌خوای بری.»

بعد سکوت. 

یک سکوت ممتد کِش‌دار دنباله‌دار طولانی.

– – – – –

تکیه داده‌ام به دیوار، کنار پنجرهٔ چوبی آبی. همان که خیلی سال پیش آقاجون رنگش زد و علی، با آن دست‌های کوچولویش، رویش گل‌های زرد و قرمز کشید. 

مامان نشسته است روی مبل مخمل. زل، خیره شده است به برف سبک، روی تنها کاج حیاط.

می‌گویم: «چند تا آلبالو می‌ندازی توش؟» 

می‌گوید: «دیگه آلبالویی نداریم که، مادر… »

صدای زمزمه‌ای دور می‌آید، انگار کسی زیر لب آوازی می‌خواند.

* * * * *

ژانویه

شیوا اولیایی – ونکوور

برف به‌آرامی می‌بارد و صدای خنده‌هایش را زیر سنگینی خود دفن می‌کند.

سپیدی برف دندان‌های زیبایش را به خاطرم می‌آورد، وقتی که به چشم‌هایم نگاه می‌کرد و لبخندی شیرین به من هدیه می‌داد!

نور چراغ‌های خیابان بارش برف را نارنجی می‌کند.

شب است.

به عمق اقیانوس نگاه می‌کنم و می‌دانم برف‌ها در دریا آب می‌شوند، مثل دل من که برای دیدن دوباره‌اش آب می‌شود و غمی سنگین گلویم را می‌فشارد.

دیگر نمی‌آید.

به تاریکی خیره می‌مانم.

دو چشم آبی مهربان از عمق سیاهی بیرون می‌آیند و نگاهم می‌کنند. حالت نگاهشان همدردی و عشق را به خونم سرایز می‌کنند.

دستم را دراز می‌کنم به آن‌ها آویزان می‌شوم و در برف تاب می‌خورم.

موهایم آزادانه دانه‌های برف را می‌بلعند. چشم‌ها مرا در آغوش می‌گیرند.

نگاهشان می‌کنم.

چشمان نخست‌وزیر است.

مات می‌مانم و در آغوش امن چشمانش گرم‌ می‌شوم.

سرما را از یاد می‌برم.

برف‌ها گرم می‌شوند و من لبخند می‌زنم.

دلم می‌خواهد تا ابد در این امنیت به خواب بروم.

چشم‌هایم را می‌بندم و در گوشش زمزمه می‌کنم: «ممنون‌ام، ترودو. ممنون‌ام که برایت فرقی ندارد سیاه‌ام، سرخ‌ام یا سفیدم، دینم چیست، آئینم چیست! هر که باشم و هر چه باشم، تو به من فرصت دادی آزادنه انسان باشم.

زن باشم و از زن بودن‌ام رنج نبرم، کودک باشم و کودکی کنم، مرد باشم و ترقی کنم. نفس بکشم، بدون بوی باروت و سرب. دستم را گرفتی و مرا به سرزمینت دعوت کردی. حالا نیز چون پدری مهربان با چشم‌های نگران سرنوشتم را دنبال می‌کنی. دستانت را به گرمی می‌فشارم و تمام گسترهٔ این سرزمین مهربان را به آغوش می‌کشم. کانادا را.»

۱۲ ژانویه ۲۰۲۰


*مادر بهاره کرمی‌مقدم، از مسافران پرواز ۷۵۲

خروج از نسخه موبایل