مژده مواجی – آلمان
روبروی همکارم نشسته است و دارد از زندگیاش تعریف میکند. گاهی به آلمانی صحبت میکند و گاهی به عربی. آنقدر سردرگم است که در واقع از همکارم میخواهد تا برای زندگی او برنامهریزی کند. زنی زیباست. قدبلند و اندامی ورزیده دارد. موهای سیاه صاف بلندش را پشت سرش بسته است.
– حدود یک سال است که از همسرم جدا شدهام و به خانهٔ والدینم برگشتهام.
همکارم با تعجب میپرسد:
– زن سیسالهٔ تحصیلکرده چرا باید برگردد پیش والدینش؟
زن با چشمهای سیاهرنگ پر از اضطرابش به او نگاه میکند:
– دوست دارم مستقل زندگی کنم، اما پدرم ترجیح میدهد که با خودشان زندگی کنم.
همکارم بیشتر تعجب کرد:
– یعنی هنوز باید از پدرت اجازه بگیری؟
– برای پدرم نظر مردم خیلی مهم است. حتی طی این مدتی که در کنارشان زندگی میکنم، دربارهٔ نوع پوشش من هم نظر میدهد. خیلی سختگیر شده است.
– چرا سختگیر شده است؟
– میگوید زنی که طلاق میگیرد، موقعیت اجتماعی حساسی پیدا میکند. باید خیلی مواظب باشد. همه چهارچشمی او را تحت نظر دارند.
همکارم با هیجان دوباره تکرار میکند:
– آخر زنی سیساله آنقدر به پختگی رسیده است که بداند چطور زندگیاش را در دست بگیرد.
– پدرم از آشناهای سوریای که چهار سال پیش همزمان با ما به آلمان پناه آوردند، خیلی حساب میبرد. چشمش به دهان آنهاست که مبادا چیزی درمورد من به او بگویند.
همکارم شگفتزده گفت:
– ببین! تو در آلمان زندگی میکنی و نه در سوریه. خودت را مستقل کن و بهدنبال ادامهٔ تحصیل و کار باش. زندگی خودت را در دستت بگیر.
سراپا به همکارم گوش میکند و کمکم دارد احساس دلگرمی میکند.
من هم که با فاصله از آنها نشستهام، نگاهی به او میکنم و حرفهای همکارم را تأیید میکنم:
– آستینها را بزنید بالا و شروع کنید. کارها کمکم خودش روی روال میافتد.
همکارم صفحهٔ لپتاپ را بهطرف او متمایل میکند که برای او هم قابل دیدن باشد. چندین صفحه را به او معرفی میکند که میتواند نگاهی به آنها بیاندازد و تصمیم به ادامهٔ تحصیل بگیرد.
صفحهها را یادداشت میکند. از روی صندلی که بلند میشود تا بیرون برود، با چهرهای آمیخته از رضایت و نگرانی میگوید:
– دوباره میآیم تا صحبت کنیم.