نماد سایت رسانهٔ همیاری

پروژهٔ اجتماعی (۲۲) – سه خبر خوب و یک خبر ناخوشایند در یک هفته 

پروژهٔ اجتماعی (۲۲) - سه خبر خوب و یک خبر ناخوشایند در یک هفته 

مژده مواجی – آلمان

به دفتر کار وارد شدم و موبایل کارم را روشن کردم. از دو نفر پیام داشتم. اول به پیامی نگاه کردم که می‌دانستم به‌احتمال زیاد چنگی به دل نمی‌زند. با دیدنش حالم گرفت؛ دوباره در نقطه شروع بودیم. انگارنه‌انگار که من و همکارم روزهای قبل ساعت‌ها با او به آلمانی و عربی در مورد گذراندن دورهٔ سه‌سالهٔ فنی تخصصی صحبت و راهنمایی کرده بودیم. تمام درخواست و مدارک را برایش آماده کرده بودم. همه‌چیز را پشت گوش می‌انداخت یا فراموش می‌کرد. ۱۹ سالش بود و باید مثل بچه‌های مهدکودک همه‌چیز را به او یادآوری می‌کردم. تلاش با او نتیجه‌ای نداشت.

به پیام دوم نگاه کردم و به عکس نامه‌ای که در واتساپ فرستاده بود، نگاهی انداختم. برایم عکسی از دعوت‌نامۀ مصاحبه در بیمارستانی خوب برای دورۀ یک‌ساله کارآموزی در بخش فیزیوتراپی فرستاده بود. خوشحال شدم. اولین خبر خوب در روز دوشنبه!

* * * * *
روبه‌روی لپ‌تاپ نشسته بودم و تایپ می‌کردم که در زدند و وارد اتاق شدند؛ پدر و پسر. ماسک‌ زده بودند. دستشان را با مایع ضدعفونی‌کنندۀ دمِ در تمیز کردند. پدر با لبخند گفت:

– عذر می‌خواهم که بدون وقت قبلی آمده‌ایم. اما چون خبر خوبی داریم، دوست داشتیم زودتر شما را هم در جریان بگذاریم. زیاد وقتتان را نمی‌گیریم. 

روی صندلی نشستند و برگه‌ای به دستم دادند. پذیرش پسر در مدرسه‌ای فنی در شهر هانوفر. قبلاً پذیرش مدرسه‌ای در حومۀ هانوفر را داشت که راهی طولانی تا خانه را باید می‌پیمود. اما با پیگیری‌مان او را در مدرسه‌ای در هانوفر پذیرفتند.

خوشحال‌ام کرد. دومین خبر خوب در روز چهارشنبه!

* * * * *
موبایل کار زنگ زد. اسمش را که روی آن دیدم، فکر کردم می‌خواهد راجع به دوچرخه برای مادرش صحبت کند. چند روز قبل خانمی در خیابان نزدیک محل کار به ما گفت اگر پناه‌جویی می‌شناسید که دنبال دوچرخه می‌گردد، من خانم مسنی را می‌شناسم که دوچرخه‌اش را هدیه می‌دهد. من سریع به او زنگ زدم و آدرس خانم مسن را به او دادم. 

– می‌خواستم خبر خوبی را به شما بدهم. برای دورهٔ منشی‌گری دکتر پذیرفته شدم. از زحمات شما خیلی متشکرم. در ضمن دوچرخه را هم تحویل گرفتیم. 

روسری سر می‌کرد و پذیرفته شدن در این دوره آسان نبود و باید تقاضاهای زیادی فرستاده می‌شد. برایش لیست مطب‌های محله‌هایی را که بیشتر مسلمان‌نشین بودند چاپ کرده بودم که به آن‌ها درخواست بفرستد. 

خیلی ذوق کردم. 

سومین خبر خوب در روز جمعه!

* * * * *

هر سه خبر خوب از مراجعان افغان در محدودهٔ سنی ۱۷ تا ۱۹ سال بودند؛ دو دختر و یک پسر. در کودکی از افغانستان ناآرام و جنگ‌زده به ایران مهاجرت کرده بودند. در ایران زندگی آرامی را جست‌وجو می‌کردند، اما حق تحصیل نداشتند. مهاجرتی دوباره کردند، این‌بار به آلمان. تازه دارد زندگی‌شان روی غلتک می‌افتد.

خروج از نسخه موبایل