سیما غفارزاده – ونکوور
دو هفته پیش، طی یکی دو روز آخرِ بستن شمارهٔ قبل، خبر حملهٔ موشکی ایران به پایگاههای آمریکا در عراق و بهفاصلهٔ چند ساعت پس از آن، سقوط هواپیمای اوکراین ایرلاین در نزدیکی تهران، مانند پتکی بر سرمان فرود آمد. پتک محکمتر، سه روز بعد یعنی زمانی بود که مسجل شد این سقوط نه بهدلیل نقص فنی بلکه بهدلیل اصابت دو موشک پدافند هوایی سپاه پاسداران بوده است… عملی که خطایی انسانی عنوان شده است، هرچند همانطور که طی سه روز پنهانکاری و دروغ در اعلام دلیل سقوط این هواپیما – که اگر فشارهای خارجی خصوصاً کانادا نبود، شاید هنوز هم برملا نشده بود – همچنان موضوع نقص فنی هواپیما مشکوک مینمود، حال باید منتظر تحقیقات جدیتر در این زمینه و شاید احتمالِ فرود آمدن پتک دیگری از بابت خطا نبودنِ این حملات ماند…
اعتراف میکنم، هنوز پس از حدود ده روز در شوک ناشی از ضربهٔ این پتک آخری هستم. هنوز روزی نیست که تصور آن پنج دقیقهٔ هولناکِ سقوط، تارهای اعصابم را مرتعش نکند. روزی نیست که چهرههای خندان دانیال و همسرش فائه، که زمستان گذشته مهمانم بودند، از جلوی چشمانم نگذرد. روزی نیست که خانوادههای اردلان حمیدی و همسرش، نیلوفر رزاقی، که سه عزیزشان را یکجا از دست دادند، از ذهنم نگذرند. هنوز روزی نیست به حامد اسماعیلیون، دوست عزیز نادیدهام، و قلب چاکچاکش فکر نکنم؛ به پریسا و ریرای نهسالهاش که هرگز ندیدمشان، اما کیست که عکسهایشان را ببیند و فکر نکند که چقدر سرشار از زندگی بودند. روزی نیست که صدای دردمند شاهین مقدم در گوشم طنینانداز نشود؛ صدایی که میشکند و از همسرش شکیبا میخواهد که پسرشان راستین را محکم بغل کند و مراقبش باشد، همان راستین دهسالهای که میخواست در آینده جاستین ترودو بشود… روزی نیست که فکر نکنم صاحب نانوایی امیر در نورث ونکوور که همسر و دختر جوانش را در این تراژدی از دست داده است، چه میکند و چطور با این حجم عظیم درد که هیچ قلبی را گنجایشِ آن نیست، دستوپنجه نرم میکند. به کیمیای ۱۹ ساله میاندیشم که پدر و مادرش دیگر هرگز درِ خانهشان را باز نخواهند کرد تا او را در آغوش بگیرند… به دلارام و روجای بهغایت جوان که با هزاران آرزو تک و تنها به کانادا آمده بودند تا آیندهٔ بهتری داشته باشند، تا نفس بکشند، تا زندگی کنند. به رامتین، به کوردیا، به جیوان، به سوفی، به دانیال و دُرسا، به عسل، به مایا، به السا، به نوژان، به… همهٔ گلهای نشکفتهای که در آغوش مادر یا پدر یا میان بازوان هر دو، پرپر شدند. دنیا دور سرم میچرخد و تلاش میکنم تعادل خود را حفظ کنم. پسرانم را محکمتر از همیشه در آغوش میگیرم و فکر میکنم هر یک از ما میتوانستیم مسافران این پرواز شوم باشیم. درست است، شاید این فکر، فکر وحشتناکی باشد، اما همیشه در مصائب بزرگی چنین، آن که رفته است، نه دیگر ترسی دارد، نه درد و اندوهی؛ این بازماندگاناند که باید اندوه جانکاه از دست دادن عزیزانشان را چارهای کنند، باید قلب زخمیشان را مرهمی بیابند و روحوروان آسیبدیدهشان را تیمارگری باشد تا توانِ دوباره ایستادن و ادامه دادن را پیدا کنند. برگزاری چندین برنامهٔ یادبود برای عزیزانِ ازدسترفته در سراسر کانادا، از جمله در ونکوور، و شرکت بینظیر ایرانیان و غیرایرانیان در آنها، نشان داد که همهٔ ما خود را از بازماندگانِ قربانیان این فاجعه میدانیم. ما نیز بههمراه خانوادههای عزیزانی که میشناختیم و نمیشناختیم، سوگواریم و هنوز شوک و ناباوری بر ما غلبه دارد.
بیش از این توانِ نوشتن دربارهٔ این فاجعه را ندارم و این یادداشت کوتاه را با کلامی از شاملوی بزرگ به پایان میبرم:
من
درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیرِ آتش در جانم
پیچید.
سرتاسرِ وجودِ مرا
گویی
چیزی به هم فشرد
تا قطرهای به تفتگیِ خورشید
جوشید از دو چشمم.
از تلخیِ تمامیِ دریاها
در اشکِ ناتوانیِ خود ساغری زدم.
/
بخشی از شعر بلند «با چشمها» از مجموعه شعر «مرثیههای خاک»